قسمت هایی از داستان بلند سالاد مقتول :
صفحه ۲۳ خط سوم
موهام رو دو گوشی میبندی نمیتونم درست برفامو بزنم بهش .....
_ چی؟ برفاتو؟ مگه قراره برف بازی کنی؟ هنوز تا برف بازی خیلی مونده . الان وسط پاییز هستیم ، تو برو حرفاتو بزن بهش ببینیم تحویلت میگیره یا نه !؟...
منظورم همون بود . ببین موهام رو دو گوشی نبند بابایی . همش تمرگوزم رو از دست میدم و کلمه ها رو غلط میگم . . اینجوری نمیشه که بشه ها.... از من گفتن بود . حالا خود دانی بابایی جون
_ تمرگوز نه. تمرکز . خیلی کلکی ناقلا . از قصد کلمه ها غلط میگی که فکر کنم بخاطر دو گوشی بستن موهات اینجوری میشه. باشه من تسلیم . بیا بازش کنم .
بابایی خیلی خوبی . مرسی . بابایی تا حالا روی دیوار راه رفتی ؟ البته الان که نه . منظورم وقتایی هست که مثلا داری صورتت رو اصلاح میکنی و مثلا.... مثلا یهو وسط کار تیغ بشکنه ، بعدددد مثلا تو هم اتفاقی نصف سبیل هات رو زده باشی ، و نصفش رو نه . اون وقت مثلا اگر بخوای روی دیوار راه بری ، میتونی ، یا نمیتونی . تو اینو اول به من جواب بده
میتونی ؟ میتونی . تو میتونی . درسته نه؟..
_ ای بیشرف ، شیطون بلا ، مگه من گربه ام که نصف سبیل هام نباشه تعادلم به هم بخوره !..
خخخ از کجا فهمیدی . آخه توی مهدکودک یه گربه هست ابله بعدددد
_ ابله یعنی چی ، ابلق . خب بگو
اررره همونی که خودت میگی درسته . ابلق . بعددد این خانم معلم میگه اگه گربه ها سبیل نداشتن روی دیوار نمیتونستن راه برن . درست میگه ؟.. من گفتم پدرم سبیل داره ولی وقتی هم که نداره اگه بخواد روی دیوار راه بره میتونه بره. پدرم خیلی زرنگه. بعد خانم معلم خندید . گفت نبایستی پدرت رو با گربه مباحثه کنی ...
_ مباحثه یعنی چه ؟ باید بگی مقایسه . خب الان که موهات بازه . پس چرا باز کلمه ها رو اشتباهی میگی؟
راست میگیااا حواسم پرتاب شده بود یه لحظه خخخخ
_ حواست پرت شده بود . نه پرتاب .
آره همونی که تو میگی درسته . خخخ .
_ خب انگار داره میادش ، آره خودشه ، یادت که هست باید چی بگی بهش . برو من همین جا وا میستم نگاه میکنم . هول نشو . آروم حرف بزن و با لبخند . محترمانه و قشنگ . اگر کلمات رو فراموش کردی ایراد نداره . من ناراحت نمیشم از دستت . اگر واکنش خوب نشون نداد ایراد نداره . تو بغلش کن و دستش رو بوسه بزن بیا سمت خودم . و دو تایی میریم اول خرید بعد خونه . خوبه ؟ .
آره بابایی خوبه . چرا چشمات اشک داره یهو . گریه میکنی . ؟...
_ نه ، دخترم . چشمام خودش اشک اومد .
بابایی تازه یادم اومد، پای خانم مدیر درد میکرد، من بهش گفتم که به بابایی میگم براتون یه پای خوب و جدید و سالم پیدا کنه و درد نکنه . بعدش ازش پرسیدم گروه خونی اش چیه ؟... و کدوم پاش درد میکنه ؟! .. ولی خیال کرد الکی میگم و خندید . من گفتم که بابای من همه چی داره ، حتی قلب ، چشم ، کلیه همه چیز میفروشه. اما آول باید گروه خونی مورد نظر رو پیدا کنه . بعد بازم خانم مدیر خیال کرد دارم شوخی میکنم و خندید . بعدددد.....
_ آناهیتا ساکت بمون . نگاه کن از درب اومد بیرون . آره خودشه . خب حالا نفس عمیق بکش و برو و هرچی گفتم رو انجام بده . هول نشو . تو میتونی. من بهت اطمینان دارم دخترم . برو و تلاشت رو بکن . حتما موفق میشی . برو تا دیر نشده .
باشد بابایی . الان میرم . مثلا باید بهم الان بگی که چجوری برم .
_ یعنی چی؟ خب برو دیگه . برو سمتش و سلام کن . و حرفت رو بزن .
خب چجوری برم ؟ مثلا آروم برم . یا له له کنان؟.
_ فرقی نداره . فقط زود باش . سریع برو . داره میره سمت پارکینگ .
باشد .
.
.
.
آناهیتا له له کنان و با بازیگوشی یه لنگی رفت و بهش نزدیک شد ، داره حرف میزنه الان باهاش . خدایا خودت کمک کن . یعنی الان چی پیش بیاد !؟... یا خدا ، خودت کمک کن . خداوندا خودت یه فرجی کن . یا خدااا
آناهیتا ؛
درود .. خانم با شما هستم . ... کجا میرید؟ ... خانم ... خانم.... من اینجام . ایناش . درود . . من اسمم آناهیتا هست . بچه نیستم . شش سالمه . خیلی هم دختر خوبی هستم . همه میگن . ... چی؟.. من؟ آره ، خوبم . مرسی خوبم. چی؟.. خخخ من خوشگلم ؟.. مرسی ، شما هم خوشگلی . چی؟ چشمام؟ مرسی ، چشمای شما هم خوشگله . بابام میگه چشمام به مادربزرگم رفته . بابام اونجا واستاده . اوناهاش . اونی که قدش بلنده . موهاش بلندتر. پوتین هاش رو تازه خریده . این حرفا چیه دارم میگم . آهان یادم اومد . من باید یه چیزی بگم به شما . فقط یکمی هول شدم . واستید ... الان میگم . یه لحظه واستید آب دهنم رو قورت بدم . من آنا هستم . بعد اونم پدرم. من مادرم رفته سفر . از اولش هم نبود . خیلی وقته سفر رفته . یه جای دور . دور دوره. برنمیگرده ، ولی بابا میگه ما هم یه وقتی میریم پیشش . اما یه جای دیگه که آدمک نداره . بعددد مثلا .... الان یادم میاد . چی باید بگم. آهان یادم اومد . بعددد بابام هم مث من از اولش مامانش نبود . یعنی بود . ولی پیشش نبود . بعددد بابام مامانش رو میشناسه . ولی مامانش نمیدونه که پسرش کیه . بعد . مثلا ... الان میگم باقی اش رو . یه نفس بکشم. هول شدم آخه. خخخ . الان دارم میگم . بعدااا من باید .... چی باید میگفتم ... یادم رفت که . ... بعدددد مثلا ،.... وای بازم یادم رفته . .... آهان شما نوه خوشگل مث من نمی خواین ؟... مث من خانم و خوشگل . خانم.... من نوه شما هستم. اگر شما نتونستی مادری کنی واسه بابام ، در عوض یه فرصت الان به شما میدم که در عوض مادر بزرگ بچه اش باشید . چرا گریه میکنید باید خوشحال میشدید نه اینکه گریه . خانم .... خانم.... کجا میرید .... خب باشد . لااقل خداحافظی میکردید....
پس چرا آخرش اینجوری شد . خراب کردم انگاری . بیچاره بابایی . نشد که مامان دار بشه . خب حالا با چه رویی برگردم سمت ماشین و بابایی . اصلا رفت که رفت . ولش کن . بزار بره . چیزی که فراوون هست مادره . ... چی؟... نه اتفاقا هیچ فراوون نیست . خودم هم حتی ندارم . حتی یه دونه هم مادر نداشتم تا حالاش . بهتر . الان بجاش میرم با بابام خرید . کلی عروسک میخرم . آخ جووون...
آناهیتا داره برمیگرده ، منم سمتش میرم ، گردنش کج و مث لشکر شکسته خورده داره بر میگرده . انگاری موفق نشد . خدای من ، چه ناامید کننده . خیال کردم بهترین ها چشم انتظار من هست امروز . ولی بلعکس شد .
چرا ؟..شاید نباید به آدمها فرصت دوباره بخشید ، شاید نباید اونها رو بخشید ، و من در اشتباهم. اسیر تصورات غلط . تصور میکردم در جبران فرصت ناب زندگانی که بخشیده بودش به من و ۹ ماه هم منو باردار بود و به دنیا آورد ، پس مدیون اون هستم و ، می تونم تمام عمر نبودنش رو فراموش کنم ، و طوری رفتار کنم که انگار هیچ گلایه ای ندارم. خب من هیچ ، حتی واسه بچه شش ساله هم نخواستش مادربزرگ باشه . این عجیبه . بقول خانم انصاری که میگفت؛ کسی که نخواسته برای نوزاد یکروزه ی خودش مادری کنه ، هرگز واسه دختربچه ی شش ساله هم مادربزرگی نمیکنه . ولی من گفته بودم که زمان آدمها رو تغییر میده و نباید قضاوت غلط کرد . اصلا قضاوت غلطه . ما چه میدونیم در چه شرایطی بوده در سی و سه سال پیش . شاید ناچار بوده . شاید .... هزار تا اما و اگر . ولی این نیست بخدا رسمش . غمگینم ،
سمت آناهیتا میرم و بغلش میکنم. بغض کرده ولی زیرکانه و زیر چشمی داره نگاهم میکنه. لابد تصور میکنه قراره دعواش . ولی من بغلش میکنم. سمت پارکینگ بر میگردم و ... خودروش جایی پارک بود که من ناخواسته مسیر خروجش رو بستم ، و انگاری چشم انتظار رسیدن راننده خودروی بیشعوری که بد جایی پارک کرده هستش. اطراف رو با نگاهش شخم میزنه ، و من و آنا سمتش اومدیم ، خیال کردش سمت اون و واسه خاطر اون داریم میریم سمتش ؟.. نخیر ، لطفا یه مقدار کنار برید درب خودرو بهتون نگیره . اون راننده بیشعور بنده هستم .
بی اعتنا سوار شدیم و اومدیم بیرون از پارکینگ .
دقایقی بعد
نمیدونم چرا توی مسیر این جمله رو گفتم ؛
_ یه عروسک خوب و خوشگل و گرون میتونه از یه مادربزرگ بد ، بهتر باشه . مگه نه ؟..
آررره بابایی . بهترتره که بزرگ هم باشه . تا شب ها که شبکاری بشه پشتش قائم شد یا که بغلش کرد خوابید .
_ به نظرم شبهایی که شبکارم ، آنا با ترس می خوابه . دقیق عین خودم و شش سالگی هام . تاریخ تکرار میشه ؟..
آره بابایی تاریک تاریخ میشه
_ چی؟ چرا این حرفو زدی؟
خب خودت الان داشتی اینو میگفتی . مگه نگفتی؟
_ چرا ولی توی دلم گفتم .
خب آخه من شنفتم . نکنه منم توی دلتم !... خخخخ فکررر کن . چه عالی مگه نه.... بعدشم تو زیر لب و ارومکی گفتی و من شنفتم . با خودت حرف میزدی؟...
_چی ؟
خب معلومه دیگه . یه عروسک گنده و پشمالو . از این خرس ها هست که ولنتانک به هم هدیه میدن . از اونا ....
_چی؟ ولنتانک؟ ولنتانک دیگه چه کوفتیه ؟
واای بابایی تو هم که هیچی بلد نیستی . آبروی آدم میره . ولنتانک یه جور تانک باید باشه که ول هست . و .... خب نمیدونم ربطش به عروسک خرسی و شکلات چیه . ولی باید اون روز به هم کادو و هدیه های خوشگل و خوشمزه بدن . حالا دقیق نمیدونم ولنتانک چه شکلیه. ولی از خاله آتوسا میپرسم بهت میگم . .
_ کی؟ خاله آتوسا ؟ کی هست حالا ؟....
این خانمه که اومده مهدکودک و سطل زباله ها رو خالی میکنه و جاروب میزنه . خاله آتوسا دیگه . مگه بهت نگفتم؟.. آخه اون خاله بد اخلاقه رفت و بجاش یه خاله ریزه اومد . خاله آتوسا . این یکی کفش هام رو بهم کمک میکنه تا بپوشم . بعد ولی خانم مدیر بهش گفت که چرا عروسک خرسی گنده اش رو آورده مهدکودک . بعد اون گفت آخه هدیه ولنتانک بوده . و خانم مدیر گفت ولنتاین . نه ولنتانک . ولی من که برام مهم نیست . منم فردا عروسکم رو میبرم مهد و میگم هدیه ولتانک هست و بابایی بجای مامان بزرگم واسه من خریده . بابایی ماشین بابای ملیکا مث ماشین مامانبزرگ سقف داشت و چهارتا درب .
_ خب همه دارن .
میدونم ، ولی باز نمیشه سقف شون . بعدشم چهار تا درب دارن . پس چرا واسه ما دو تا داره ؟... چرا سقف اونا ثابته؟ ملیکا گفتش که باباش میگه آدم باید یا دزد باشه یا نزول خور که ماشینش کروکی باشه . بعدشم کدوم آدم عاقلی توی شهر بارونی ماشین کروکی میخره ..... خب حالا یعنی پس تو ..... یعنی من مثلا بعدااا مثلا یهویی ، مثلا .... اصلا یادم رفت چی میخواستم بپرسم بابایی.... .
_ تو باید میگفتی خودرو واسه بابام نیست ، امانت هستش . و ما خودرو نداریم .
یعنی دروغ میگفتم .... ؟.. وا وا... وای... ناخن بلند ، دستای کثیف.... صورت کثیف .... وای وایو وای... واویلا..... آها یادم اومد بریم خونه ی خاله لیلا ؟... .
_ خاله لیلا کیه؟ آناهیتا تو هم یه چیزیت میشه ها... آدم به هرکسی نمیگه خاله . آدم خونه ی هرکسی نمیره . آدم فقط با خانواده خودش رفت و آمد داره و دوستان نزدیک . همین و بس .
خب آخه.... پس چرا ما نداریم؟... .
_ ما داریم ، ولی.... خب ....
بهتره حرف رو عوض کنم
به نظرت عروسک بزرگ بهتره یا سرامیکی ؟ از اونایی که لباس عروس تن دارن و یکی داری اما افتاد گردنش شکست ، سرش خورد شد ، و با هم چسب زدیم ... یادت هست که!... .
دآره، آره ، خوب یادمه ، دست هاش سالم بودن ولی سر نداشت . چسب زدی و نگه داشتی تا سرش نیفته ولی دستت چسبید بهش و خندیدیم ، یادمه. اصلا چی شدش یهو؟... کجاست؟ . انبار یا بالکن؟...
_ صدای موسیقی رو زیاد میکنم ، ترانه ی زیبایی هستش . یادم باشه برم ترانه سرای این قطعه رو جستجو کنم و ببینم کی بوده . شاه بیت با صدای مسیح و آرش ای پی . آناهیتا میدونی این کیه الان داره میخونه ؟.. .
نوچ ....
_ چندی قبل کنسرت کی رفته بودیم شب ؟... همونی که یه ترانه گیلکی بدون آهنگ هم خوندش ، همونی که ...
آره آره همون شب که ملیکا اینا هم برده بودیم با خودمون رو میگی . یادمه . ملیکا لاک قرمز زده بود ، ولی مامانش براش زده بود ، تو هم که پاک آبروی ما رو بردی . آخه چرا بلد نیستی ناخن منو لاک بزنی . خجالت کشیدم ، واسه ملیکا خوشگل شده بود ، واسه من گریه دار و غمناک . آخرش هم گریه کردم . ولی چون رفتم توی دستشویی گریه کردم کسی نفهمید . واقعا که .... بابایی نهار چی میخوریم ؟.. بریم اونجا که صندلی هاش بلنده ، آخه آدمهای اونجا مهربون ترن . اون خانمه که پول میگیره میزاره توی کشو و دستگاه میگه دیرینگ از من اسمم رو پرسیده بود اینبار . اونجایی که دستگاه بلک جک داره . و من قدم نمیرسه به دسته هاش .
_ کمربند خودت رو ببند ، ترمز میکنم سرت نخوره به داشبورد . موهات رو هم جمع جور کن . اینجوری شبیه خواهر تارزان شدی
خب آخه اگه دو گوشی ببندم شبیه خواهر میکی موز میشم بابایی .... بابایی مثلا بعدا یه چیزی ؟.... اگه یادم بره یهو چی؟... خب مثلا اگه بعدا ، الان بپرسم بجای بعدا ، بهتر تر نیست؟.. .
_ آنا چرا اینقدر از کلمه های بعدا ، و مثلا استفاده میکنی توی حرفات . ...
خب مثلا اگه بعدا کمتر بگم بهتر تره ؟. .
_اوهوم
بپرسم ؟.
_ اوهوم
بابایی چرا بابای بچه ها مث بابا ها هستن ولی تو شبیه اونا نیستی ؟. ...
_ خب مثلا چطوری باشم که شبیه اونها باشم . بگو ببینم . ....
خب آخه اونا بد عنق ، ترسناک و بد اخلاق هستن ، همه لباس کار و رنگی و یا سیمانی یا گچی تن دارن ، کفش هاشون خاکی و چند تا نون بربری دست میگیرن و بین راه بچه شون رو از مهد بر میدارن میبرن .
_ خب اونها زحمتکش هستن . و این خیلی زیباست . باید به همه کارگر ها احترام گذاشت . اونها بچه شون و خانواده شون رو خیلی دوست دارن . و خب لباس کار تن دارن . اینکه بد نیست . خیلی قابل تقدیر و احترامه . اونها خیلی باغیرت هستن چون بچه شون رو بهترین جای ممکن ثبت نام کردن و صبح تا شب زحمت میکشن تا از پس هزینه ها بر بیان .
خب پس واسه تو کجاست ؟ .
_ چی؟
لباس کار های کثیف
_ خب هرکسی یه شغلی داره دیگه . تن پوش مختص با شغلش رو تن میکنه . ....
خب آخه میدونی چیه بابایی...
_ چیه ؟
خانم معلم توی کلاس شغل بابای همه رو پرسید. و من نمیدونستم شغل بابام چیه . بعد ولی مثلا یکمی توضیح دادم براشون .... خانم مدیر آب پرید توی گلوش و داشت خفه میشد، و رنگ خانم معلم سرخ شد ، آبدارچی و خاله آتوسا شکلک در میاوردن برام که دیگه بیشتر توضیح ندم . و من نفهمیدم چی شده یهو همه چشماشون درشت شده بود از تعجب . مثلا بعدا دیگه هیچ کس با من دوست نشد توی مهدکودک . فقط ملیکا باهام دوست موند .
چرا ترمز کردی بابایی ، ما که هنوز نرسیدیم.... .
_ آناهیتا تو چی گفتی مگه ؟ مگه بهت نگفته بودم نباید حرفی بزنی . چرا توضیح دادی . حالا چیا گفتی ؟... زود باش بگو ببینم .
خب گفتم بابام خرید و فروش میکنه . بعد خانم معلم پرسید چی خرید فروش میکنه ؟... خونه ؟ ماشین ؟ طلا؟ میوه ؟ چی؟ گفتم نمیدونم ولی گروه خونی های oمثبت قیمت هاش فرق داره و ب منفی ارزون تر . بعد هم مثلا.... همین بخدا ، دیگه چیزی نگفتم . یعنی یکمی بیشتر گفتم . همین بخدا . بعد خانم مدیر گفت به بچه ها که بابای آناهیتا دکتره .
ولی من گفتم نه . دکتر نیست. ولی آدمای مریض رو کمک میکنه تا یه دونه جدید تر داشته باشن . یکی قلب یکی کلیه ، یکی قرنیه چشم ، یکی .... همین بخدا . ....
_ خب.... بعد.....
بعد مثلا دیگه .... خانم مدیر گفت بابای آناهیتا جراح هست بچه ها . و من گفتم نه . بابا جراح نیست . با تلفن خرید فروش میکنه . حتی آدم کامل هم دارن . مثلا یکی بچه دار نمیشه بهشون یه بچه کوچیک میفروشه تا بچه خانواده داشته باشه و خوشحال باشه . و اون خریدار هم خوشحال باشه . بعد ملیکا پرسید که پس پدر مادر واقعی بچه چی؟ اونها هم خوشحال میشن ؟ چطوری بچه خودشون رو میفروشن . مگه بچه هم فروشی میشه ..؟.. بابایی اونا خیال کردن من دروغ میگم. باور نکردن . میشه بهشون بگی من دروغگو نیستم . .... بابایی شبها میری سر کار تا یه کلیه جدید بیاری توی فریزر بزاری واسه مشتری بعدی ، من میترسم که نکنه بر نگردی ، میترسم که نکنه منو هم فروخته باشی .... میشه منم باهات بیام؟.. قول میدم دختر خوبی باشم ، شیطونی نکنم . یه گوشه بشینم . قول میدم ، قول راست راستکی ... .. بابایی چیه؟ چرا خشکت زده . چرا اینجوری نگاه میکنی . یه چیزی بگو . خب ببخشید . خب من که .... خب مثلا میشه بریم نهار بعد عروسک هم نمیخوام . تو رو خدا نگو که باز باید خونه مون رو عوض کنیم و فرار کنیم. بخدا خسته شدم . هربار یکی از عروسک هام گم میشن . آخرین بار دست عروسک سرامیکی گم شد ، از عروسک دیگه جدا کردم چسبوندم بهش . ولی نچسبید و منم از بالکن پرت کردمش پایین . ولی نگاه کردم دیدم هنوز پاهاش سالمه. گفتم شاید بعدا بدرد بخوره و برداشتم گذاشتم توی فریزر . کار خوبی کردم نه....
_ آره ، دخترم . ایراد نداره . دیگه تکرار نشه اما . از این به بعد بگو بابام دلال هست . اگه گفتن دلال چی ؟!... بگو وسایل پزشکی و جراحی . همین . دیگه هیچ توضیح نده . چون مجبور میشیم باز خونه مون رو عوض کنیم . .....