داستان کوتاه خلاق . بداهه نویسی در تاکسی با شهروزبراری . داستان افراد بی گناهی که در تظاهرات نبودن ولی.....
پیشگفتار : به ادامه مطلب کلیک نمایید ....
چیدمان واژگانیم شعر نیست ، نظم نیست ، نثر و یا جنس سپید و نو نیست . بلکه بداهه های درون تاکسی ست که از تجارب زیستی و مشاهدات شخصی ام سرچشمه میگیرد.
درون مایه اش همان نقل ضرب المثل است که گفته اند : آش_نخورده_دهان_سوخته . تعبیری از تر و خشک با هم سوختن . شبیه به ناکرده گناه محکوم و به جبر زمانه سوختن .
و طرح داستان آن از چاله به چاه ست . ماجرایش نیز آشناست . برگرفته از شرح حال و احوال ماست . #شین_براری
توصیف مکان و زمان و شخصیت ها
شهر میسوزد در انتقام و انزجار . شب میدوزد بر دامن سیاهش آشوب و صدای مهیب انفجار . دود ، صدای هرزه ی اگزوز موتور های آمده از حاشیه های سمت کوه . سر داده اند هر سمت و سوی هی شعار
. ولی دخترک قصه ی ما نوجوان و معصوم حسنات وی بیشمار . بی خبر از شور و آشوب و شرایط بی ثبات . او محو مجلس خواستگاری آبجی خانم .
آبجی خانم هم گرد و توپول ، روسری گل باقالی. روزگارش تاریک و سیاه . دریغ از جرعه ی نور . آبجی خانم پیردختر گر نباشد لااقل نرشیده است . پنج دهه از زادروز و تولدش گشته دور .
اینبار بلطف قفل شکن و دعانویس و رمال خوب، بختش باز گشته و تابیده نور .
محض ورود خواستگار ، عالمی ویران شد بر سر دخترک بی امان .
خواستگار یک پایش لب گور است و دیگری آمده بهر تجدید فراش . دخترک تنفر دارد از این دار و دسته و قماش . میگوید تاکنون سه همسر داشته ، چندین دختر و پسر و فرزند کاشته . نوه هایش همه بالغند ، هرکدام جایی عجیبی شاغلند . یکی مرده شور خانه و دیگری قبر کن . آن یکی دیگر ولی قرآن خوان دم گور . یکی شان سیگار به لب و فاتحه خوان . از جملگی در امر مرگ و میر و کفن و دفن هستند در کسب و کار . عمری انتظار برای چنین وصلتی خنده دار است کمی هم گریه دار .
طفلکی دخترک وامانده بخندد یا بگرید به ماجرا .
فکر افتاده بیابد راه چاره را . دخترک قصه اول از همه لب گشود در مجلس نزد پیر خواستگار . که چرا اینچنین است و میلرزد چهار ستون قامتش و بندری میرقصد و یا سایلنت گذاشته و ویبره دارد این دستان و آرنج و شانه اش ؟ پرسیدش با غضب و تشر که چرا گل گلایل آوردی ؟ مگر آمده ای قبرستان . ....
به هر ترتیب ، تا بدینجا چنین شد شرح ماجرا
که شهر در آشوب و اغتشاش
اهل منزل سرگرم پذیرایی از خواستگار
دخترک قصه نیز هفت سال سواد و ۱۴ سال عمر دارد و کلی آرزو ، اما خوشحالی اش بهر خوشبختی و گشایش در یافتن خواستگار برای آبجی خانم ، تبدیل گشته به انجماد .
در ظاهر و نمای آشکار که این شب در خانه شان برپا شده سور و سات یک وصلت خیر و نیک بعد عمری آزگار .
بیرون منزل سوی خیابان ، درگیری و شورش و ماموران میدهند جولان .
درون منزل همگی مجلسی و شیک . خواستگاری پیدا شده بهر آبجی خانم بعد فراغ نوغان .
انهم عجب خواستگاری . سالخورده و خمیده یک پایش لب گور . آمده از روستا و نوک قله ی کوه ، در هزار فرسنگی از ولایتی غریب و دور . انسوی شهر کوچک و باصفای نور . جایی در حوالی برکه ی گمنام هور .
چشمانش کمی ضعیف است و اما میگوید در عوض گوشهایش قوی .
دکل برقی را کنده اند در معبر شهر در این زمان ، برق رفته و تاریک گشته و تاسیان.
دخترک کورمال کورمال رفته است ، شمع و چراغی آورده است . کبریت اکنون کجاست . در سیاهه سالن و فضای درون ، شعله ی آتش سیگار خواستگار میکند طلوع .
ای دل غافل ، سیگار هم که میکشد ، دخترک اما پاسخ به سوال خویش میدهد، شانه بالا انداخته و میگوید خب چه فرقی میکند!... همه جور ایراد دارد و عیب . ظهور کرده از عالم غیب .
انقدر کمسو و تار گشته فضای خانه شان که خواستگار هر بار میگیرد به اشتباه دامن یار . یکبار سوی عمه خانم میبرد دست به دعا ، به خیالش که آبجی خانم گشته با وی همکلام .
میپرسد با بی شرمی در خفا و آرام و آهسته از دوشیزگی و شرح حال ناموسی از روبرو
بیخبر که سؤالش را از عمه پیر پرسیده و برده آبرو
اما با رهنمود دخترک نوجوان میگردد از سو تفاهم در امان .
انگاه باز بلطف عینک کم نور و تصویر سرد و سیاه میگرداند زاویه ی نگاهش را جابه جا .
به خیالش که چشمان عروس گشته تابه تا . اما او اشتباه گرفته باز و گشته مرتکب خطا .
زیرا مادر آبجی خانم گردیده به صحبت های خواستگار در خطاب .
پیرمرد دست به عصا ، چای را میکشد هورت قبل غذا . انگاه میگوید ؛
خب آبجی خانم ، از قدیم گقتن دود از کونده بلند میشه . منظورم چیزه. یعنی کُندِه هست .
دود از کنده بلند میشه و آتش از جوان .
من کنده هستم شما هم که هستی ماشالله خیلی جوان .
خب نبین کوتاه مونده قامت و قدم. من جوانی ها هیکلی داشتم .... (میگردد دور تا دورش در تاریکی برای یافتن ذکر مثال )
انگاه میگوید؛
اندازه ی یه ...... اندازه ی این دکور و میز تلویزیون .
دخترک نوجوان زیرکانه میخندد و میگوید در گوشی به
خواستگار که آقای خواستگار باز گرفتی اشتباه . ذکر مثالت هم شده در حکم خطا ، دادی خودت را دیگر به فنا. اینی که نشانش دادی میز تلویزیون نیست که، این آبجی خانم هستش و . یکمی توپول هست و وسواس .
خواستگار داشته از نزدیک و دور ، همه شون هم اهل کسب و کار و خیلی جوان . همه میدونند هنر ابجی خانم هستش اشکار و عیان ، از هر انگشتش میچکد یک هنر و دارد دستی در کمال . . اقای خمیده ی خواستگار نما ، ، شما چشمات ضعیف نیست ، بلکه شدی عین روشن دل یا که تعبیری از همون واژه ی کور . نکند مستی و خراب . هنوز فرق ابجی خانم رو با میز تلویزیون را نمیدهی تشخیص . لابد هسنی خیلی هم خسیس . نه ما بهت دختر نمیدهیم پیر مرد مریض و عزیز .
در همین هنگام عمه خانم از سر شرمندگی لب گزید و پشت دستش زد گفتش خاک عالم . بلا به دور . این چه حرفیه دخترک چشم سفید و فضول . ، ببند دهانت را ، برو آشپزخانه برس به فریاد قل قل دیگ غذا . آخرش تو یکی این مجلس را میکنی ختم به عزا . ببند دهانت و بگیر صدا . زیر برنج را کمی کم و سرش نیز بزار یک دمکن. چندتایی دیگر بیار و همه جا روشن از نور شعله شمع کن .
مادر وسط شد در کلام . تشر زد و گفت به دخترک ؛
پاشو قندون رو پر قند کن ، این پیش دستی ها رو از جلوی خواستگار جمع کن . یکمی کمک کنی بد نیست ، این کمر لعنتی ات رو دو لا و راست و خم کنی بد نیست . آب جوش اومد چای دم بزار . نکنه نمک به غذا اضاف کنی !... فشار خون خواستگار رو زیاد کنی ، مجلس جشن و تبدیل به غم و اشک و آه و عذاب کنی . نبینم دوباره با کارهات بخت آبجی خانم رو کور کنی ، یا که با ندونم کاری ، بازم دسته گلی به آب کنی . پاشو برو .
عمه خانم خاتمه داد و گفت؛
دخترجون اصلا اگه بری از جلوی چشام و شر رو کم کنی بد نیست .
سپس روی به جمع درون مجلس گفت با لبخند و عشوه و ریا ؛
البته واسه آبجی خانم خواستگار کم نیست . در کل جای بچه ها توی این جمع نیست .
سپس به دخترک گفت : ساکت ، خفه ، هیس ....
دخترک نوجوان نگاهی به زمین ، نظری به سوراخ جوراب ، به ریتم کج روسری ، به عطر مشهد و بوی گلاب خواستگار . به روبان سیاهه کنج دسته ي گل که مانده از مجلس قبر به یادگار . ، به ساعت گرد دیواری به زمان ، به ابروی پیوسته ی آبجی خانم و کمان ، خلاصه به دور تا دور مجلس نظری انداخت و چشم غره ای کشید و رفت سمت خلوت خانه .
با خودش گفت ولش کن ، گور پدر هر خواستگار پیر و بیگانه .
ضلع سکوت ماجرا . پستوی سرد و نمور آشپزخانه . دخترک با خودش قر قر زنان خورده میگرفت به خواستگار پیر که چرا نیست جوان . چرا شام آمده به قصد خواستگاری ، هیچ نداره مال دنیا با خاطرات همسران قبلی و چندین نوه و نتیجه آمده خواستگاری . بهتر بود که میشدند برایش فکر خانه ی قبر و مراسم خاکسپاری . این صد و بیست سالش شده ، اسقاط گشته ، سرخور بودنش اثبات گشته . بیچاره طفلکی آبجی خانم . ، همه را برق گرفته ، او را چراغ نفتی .
لحظه ها آرام سمت یک حادثه سوق میگرفت و از حس آشپزی به آرامی شور و شوق که گرفت ، نمکدان را برای طعم بی نمک غذا ،چاره کرد . با این کارش همه را بیچاره کرد . زیرا.....
دخترک دست و پاچلفتی نبود ، ولی بد بیاری براش امری همیشگی و عادی بود . جای دسته گل آب دادن ، اینک گلستانی بر آب داد . مراسم خواستگاری را بر باد داد . هرچه رشته بود پنبه کرده بود هرچه نباید را او یکجا کرده بود .
قصد کمک داشت و نیت خیر . ولی حاصل شده بودش هر چه به غیر خیر . .
در کمینگاه حادثه و کُنش
او نمکدان را بی سبب سوی ظرف خورشت گرفته بود و بیخبر که سرش باز بود و بدبیاری مسیرش در تقدیر وی کماکان ترانه ساز بود .
ناگهان هرچه نمک بود درون دیگ و کباب غاز بود . یک لیوان برای خالی کردن نمک در خورشت و آب بود . تمام زحمت ها و امیدها و ارزوهای ازدواج ابجی خانم یک عان نقش یر آب بود .
واکنش
لیوان شناور درون دیگ و خورشت چه بسیار داغ بود . تنها راه نجات از این مصیبت در نظرش ، پنجره ی سمت باغ بود . او پابه فرار سوی خانه ی مادربزرگ دیگرش ، در گریزی بی وقفه و همراه اندوه غصه و آه بود لعنت میفرستاد بر شانس و اقبال و بخت وارونه و بد . از خودش میپرسید که این چه کاری بود که مرتکب شدی ، این چه کمک و محبت در نزد خواهر و یار بود . بی شک خواستگار پریده ، بلکه فشار خونش زده بالا از جبر ان کیسه نمکی که در خورشتی کم آب بود . چنین اشتباهاتی در روزگار کمیاب بود . دخترک از روی بند رخت حیاط در ته باغ ، شال سفیدی به غنیمت برداشت . روی شانه های کوچکش کوه بزرگی از غم داشت . زیر لب اقرار میکرد و خود را سرزنش ، هر قدم در خیابان تکرار میکرد میگفت با خویشتن خویش ؛
کار من بود ، من نمکدان رو انداختم توی خورشت . من شورش کردم ، همش تقصیر من بود ، توی صد تا بدبختی . فقط همین یکیش کم بود .
چشمانش خیس اشک و بغض در گلو و گونه هایش رد سور خوردن اشک و نم بود .
دخترک سوی خانه ی مادربزرگ دیگرش شده روانه . ان هم بیخبر و پای پیاده و شبانه .
و اما سوی دیگر ماجرا ، و شرح حال شهر و توصیف فاجعه ها....
کنش اصلی و حادثه در نقطه اوج
در شب هنگام و حین عبور دخترک و گذر از فاصله ها ، شهر بستر یک آشوب است و دخترک بیخبر از رابطه ها . چشمان نگران شهروندان به خیابان و شکسته شدن پنجره ها . شعار هایی از انزجار در هنجره ها .
فریادی بر میخیزد و خنجری در دل سیاه و ساکت شب . شعارهای نیمه کاره . جر میدهد سیر پیوسته ی زمان را رگبار گلوله بی امان . گم گشته در شلوغی های شهر خیس یک مشت روزمرگی ها در تعطیلی اجباری مغازه ها .
عطر ماه مهر می آید از پیش رو . تن داغ و خونین شهریور را غسل نمیدهد هیچ آبی در این مکان بهر حفظ آبرو .
دخترک از کنار بیمارستان بزرگ شهر میکند گذر . تصادفی می افتد به انسو نگاهش و میکند نظر .
پر شده بوی اتفاق و حادثه ای عجیب و پر خطر . بیمارستان پورسینا پر شده از ناله و زجه و فریاد .
فریاد و وزش باد و باز هوار و ببداد وای بر من ، ننگ بر او ، سنگ بر سر شخص بی گناه دیگری . پنجره ای باز و گاز های اشک آلود . گریه های بی سبب . بی پیاز و بی نیاز به حتی یک دلیل . میچکد اشک اشک خون از دل و دیده ی مردمان این زمان .
شرح مکان
کیوسک های تلفن کارتی و همگانی به رنگ سبز ، همان وارثان اتاقک های زرد قدیم و سکه های پنج زاری و کج ،
از ایستادن و سکوت و سکون خسته اند
به یکباره کرده کودتا ، یک به یک پایه سوا و از پیوستگی های کابل و سیم و مخابرات گشته رها ، از سایه ی درختان حاشیه خیابان میشوند جدا . توسط مردمان معترض کشان کشان می آیند تا به وسط معبر خیابان و میبندد مسیر عبور هر خودرو و تشدید میکنند ترافیک و بروز جدید یک مشکل
دخترک قصه ی ما ، در مرور اشتباه و سقوط تلخ نمکدان در غذا . گشته دچار وجدان درد و عذاب . .
حین گذر از کنار پیاده رو ، بی حاشیه و بی اعتنا به آتش و بوی دود . در مکان غلط و زمانی پر کلک .
کاش میماند در مراسم خاستگاری تا آخرش . نهایتن یک فسق مفصل کتک میخورد از مادرش .
خب زود خوب میشد جای کبودی ها و اثرش در تن و کالبد در پایان ماه مهر و بلکه آبان آخرش. .
اما اکنون وای بر بد بیاری . دخترک نجیب و با وقار ،
گویی نمی شنود هیچ فریاد و شعار .
میگذرد از بین تظاهر کنندگان مودبانه .
باد میوزد ولی شالی سفید بر سرش ، معصوم و بیگناه سمت خانه ی مادربزرگش گشته روانه . لعنت بر این شانس بد و بی فروغ . به این زمانه و کذب و دروغ .
به مرور ، توجهش جلب شد به ازدهام و تجمع شلوغ .
متعجب از وضع و اوضاع خیابان و حال و هوای شهر ، خیره به شعله های خشم و سطل های مشتعل و رقص نور و آتش های شبانه . پیش میرود در خلاف مسیر دیگران .
او سوی مقصد میرود بی وقفه در آن زمان .
. قدمهای پیوسته و نظاره گر دیگران . عبور همگان شتابزده و گریزان از پلیس و آژان
دخترک بی خبر از روبرو . غریب با چرخش بخت و قمار زندگی و بازیهای پر کلک آسمان و کارت های شانس پوچ در زیر و رو .
مردانی سیاه پوش پشت نقاب ، باتوم های رفع نیاز . با توجیهات کلیشه ای ، مامور و معذور ، فکر جبران مافات بهر جیره های رایگان و پنهان و نهان . خب شاغل است ، شرح وظایف دارد ، عواطف نیز دارد ولی منزل نهان کرده ، دل و دین به کنار ، گشته است همچون ربات .
فکر آرام کردن اغتشاش . نقاب بر چهره ، نگاه تیز و خیره همچون یک عقاب . از نگاهش رسیدن به هدف ، در اولویت است ، کیفیت رفتاری که نه ، مهم رای و کمیت است . لبخند و ادب در آنان غنیمت است . و خب بد و خوب کماکان در هم است . تحویل دادن چند متهم برایشان مرهم است .
خوبیت ندارد دست خالی بازگردد سوی یگان . قربانی اول ، بی گناه رهگذر آخر .
دخترک ناکرده گنه و بی گناه ، بی ربط با اختلال شهر و شرح طغیان و اصل ماجرا . او در اضطراب طعم غذای مجلس خواستگاری و نمکدان افتاده در خورشت ، نگران فشار خون خواستگار دم مرگ و پیر و قوم و کیش خویش . نادم از نمک ریختن در غذا ، نیست در وادی سیاست و بگیر و ببند و حکم و قضاء . در عالم دیگری غرق است ، جایی در حدود اطراف اتمسفر و فضای احساس و افکار درون .
ای کاش نمی آمد از خانه برون .
نه میداند مهسا که بوده و نه مرتکب شده اشتباه . و نه اینکه اشراف به وضع اجتماع .
اما هجوم آورده به احساس درونش التهاب و اضطراب . استرس هایش را بر سر دسته گلی گذاشته که لحظاتی قبل به آب داده . طعم شوری که به غذا و کباب غاز داده . با خود درگیر است و وجدان درد در دلش ، از شرمندگی کرده مجلس را رها و نمکدان را درون دیگ کرده ولش . چه معصومانه میسوزد بهر بخت شوم آبجی خانم دلش .
اطرافش میدوند و سوی خلاف میدهند هولش .
شال خود را دو دستی گرفته و متعجب از آشوب و شرح خیابان مسدود و خودروهای نیم سوخته .
دخترک به صف سربازان نگاهش چشم دوخته .
خود به اختیار خویش میرود در جهت وقوع یک اشتباه . چشمانش میسوزند بی دلیل و اشک ها بی اختیار سر ریز از فرط گاز اشک آور و اسپری های طعم فلفلی و کچاپ و بلکه پیاز و جعفری . او حس نکرده هیچ که تهدید ها گردیده در حکم خطری . خب نمیداند وصف آشوب و اغتشاش و شورش . در عوض فکر آبروریزی از طعم غذای شام و شورش .
به خودش که می آید باتوم ها همراه لگد و کتک و توسری ، از سرش می افتد بی اختیار شال و روسری . در ون ارشاد ، مورد اتهام . محکوم ابدی در اوج بی خبری .
در بازپرسی و سوالات و جواب ، خود اقرار کرده که عامل اصلی ماجرا بوده و باعث و بانی مشکلات آن شب و اینکه او تنها دلیل طعم شور بوده . شورش را در آورده . ولی نمکدان را که نه ... او حتی نمیداند معنای اتهامی همچون اغتشاش و شورش را .
ولی میدهد جواب که :
غیر عمد گند زده ولی میپذیرد خطای خویش و نادم است و نمیخواسته اینگونه کند شورش . (منظور طعم شوری غذای خواستگاری)
او میگردد محکوم و متهم اول اغتشاش دریغ از توجه به بار مفهومی واژه ها .
چه نمکدان در غذا ، چه خشونت و اغتشاش ماموران از قضا ، چه اعتراض صلح آمیز و حق طلبی در این فضا ، توفیقی ندارد در دستگاه سزا .
از سر تدبیر و راه فرار از پرسش ها و پاسخ و جواب به دوستان همزبان در فتا ، خدمتتان عارضم مصلحت حکم کرده تا بگویم پیشاپیش :
این وضعیت در سرزمینی دور دست حاکم است . بی ربط با این دیار و مردمان عاشقش .
#مهساامینی #شین_براری #تروخشک_باهم_سوختن
پایان
،
پیوست :
بداهه و درون تاکسی نوشته شد ، بی ویرایش و یلخی بود . اگر بد بود بزارید سر اینکه نگارنده اش در چیدمان واژگان نابلد و سوادش کم بود . ارادتمند هم وطن های میهن پرست . #شینبراری #راحله_نباتی #جمهوری_اسلامی_ایران #خون_شهدا #شهیدان_امنیت #حجاب_زیباست #آزادی_انتخاب #پوشش_نجابت #نجابت_حجاب #غربزدگی #رسانه_های_متخاصم_خارجی #مهساامینی #داستان_کوتاه_مهساامینی #داستان_تظاهرات
خیلی جذاب و فنی بود . پیامی داشت که زیبایی پنهان شده بود