کوتاه و نقد سکوت ناودان ها
سکوت ناودان ها در زنگ تفریح میان دو باران



رشت _ سردش است.

آسمان میبارد . یا که شاید میگرید

آواز ممتد جیرجیرک ها کم کم میان شرشر بارانی که ساعت ها بود می بارید گم می شد. اما او همان جا روی نمیکتِ روبروی ساختمان نشسته بود.

نور زرد تیر چراغ برق ، صورت گرفته و کاملاً خیس او با چشمانی قرمز و پف کرده را به واضح ترین چیزی که در آن خیابان می شد دید مبدل کرده بود.

اشک هایش حتی زودتر از بارانی که لابه لای موهای خیسش بود به زمین می خوردند.

▫ ▫ ▫ ▫

یک ساعت پیش هم ، توی این کوچه بود. روی همین نیمکت نشسته بود و به چراغی که از ساختمان روشن بود نگاه می کرد.

نمی توانست هیچ کاری بکند، فقط گاهی بغضش را بالا می کشید. گاهی هم موهای خیسش را از جلوی چشمانش کنار می زد. بعد هم دست هایش را پشت سرش تکیه گاه می کرد و مدتی همانطور خیره می ماند. در آن تاریکی می شد روشنی پنجره ی نیمه باز و آن سایه ی تیره و تار دو نفره را توی مردمک چشم هایش دید. میشد حتی رقص پرده با باد را دید. و شاخه گل های داخل لیوان که از پشت پنجره به او زل زده بودند. آخ که این شاخه گل ها چقدر آشنا هستند .

لعنت بر باغچه ی کوچک درون حیاط

او دقیق میشد گویی دلش میخواست بشنود ، ولی باران شاید مزاحمش بود زیرا شر شر ناودان ها ، نمی گذاشت صدای خنده و صحبت هایشان را بشنود.

در عوض در مرور هرآنچه گذشته بود بر او ، چیزی که در خاطرش می شنید صحبت های چند سال پیششان بود. تا صبح بیدار بودن و خندیدن. توی همین خانه، پشت همین پنجره. حرف هایی که هنوز هم نمی توانست فراموششان کند. بی اختیار خاطره ها را یکی یکی رد می کرد. چه خوب، چه بد، خاطرات چند سال گذشته میان روشنی پنجره از جلوی چشمانش می گذشت.

دو ساعت پیش تنها کسی بود که ساعت 4 صبح توی آن کافه ی شبانه روزی نشسته بود. بی اختیار دو قهوه سفارش داد، یکی معمولی برای خودش و یکی هم اسپرسو. همانطوری که زن همیشه می خورد. آرام چند قاشق شکر توی فنجان سفید رنگ ریخت، بعد هم کمی شیر. و شروع کرد به هم زدن. پیشخدمت هم داشت از پشت قهوه جوش او را نگاه می کرد که دست های خیس و سردش را روی فنجان قهوه می گذاشت تا شاید کمی گرم شوند. همانطور که دستش روی فنجان قهوه بود از شیشه ی بخار کرده بیرون را نگاه می کرد. گاهی ماشینی رد می شد و با سرعت افکار او را پشت سر می گذاشت. قهوه کاملاً سرد شده بود اما او اصلاً نفهمیده بود. پیشخدمت که مرد پیر و چاقی بود نزدیک شد و یک حوله به او داد تا خودش را خشک کند. او هم همین کار را کرد. اما بعد از چند ثانیه حوله همانطور توی دستش ماند. تنها از پنجره ی بخار گرفته به بیرون خیره شد و آسفالت خیس خیابان را می دید که انگار قطره قطره باران را می خواست به آسمان پس دهد.

شهر با وزیدن باد سرکش و کوهلی سردش میشود...

رشت _ خیس است . رشت _ سردش است...

شهر پسرک جوان را فرا میخواند. پسرک به بازوی جاده ها خیره میماند . رشت با او حرف میزند . صدای بی صدایش را پسرک خوب میشناسد . گویی شهر شرمنده است . یا که شاید چاره ی درد او ، جاده است. جاده یعنی هجرت . حال که دلی شکسته . آغوشی از بی وفایی و بد عهدی یارش جا مانده ، غروری لطمه دیده ، و تقویم و تقدیر همبستر شده ، روزگار پسرک آبستن وقوع یک حادثه و بلکه تراژدی گشته .

این روزها شهر به ندرت عاشق پیشه ای حقیقی میبیند ، ولی اگر گل عشقی حقیقی در دل کسی جوانه زند شهر میفهمد او را سیر نظاره گر میشود . شهر میداند آخرش طعم تلخی دارد عین ته خیار . اما باز مست و مدهوش قصه ای نو از جنس عاشقانه هایی حلق آویز میشود . رشت _ این شهر خیس و بارانی ... خوب میداند که حادثه ی عشق مصداق هم آغوشی تقدیر با تقویم است که میپیچد بر روزگار دلی جوان و القصه .... بازیهای سخت و دست سرد روزگار را هم بیاوریم وسط ، چه آشوب و غوغایی شود و فوران احساسات پاک و اتش فشانی از سرخوردگی ها و دل شکستگی های عمیق که تا ژرفای سرنوشت و فرجام ماجرا میکشاند حادثه را . انقدر کش می آورد یک وابستگی احساسی را که دمار از روزگار عاشق پیشه در بیاورد گاه خودش را از ادامه ی انجام این بازی ناجوانمردانه معاف کرده و به فرصت ناب زندگانی اش خاتمه میدهد و گاه سر به رسوایی میگذارد هر انکس که نقش اول این ماجرا به او واگذار شود و نقش عاشق پیشه را در صحنه ی یکتای هنرمندی خود بر عهده گیرد .

اینک نیز پسرک بیچاره قرعه به نامش افتاده .

گویی آسمان برای او میبارد و ملودی سوزناک یک درام عاشقانه را می نوازد درامی که به آرامی سوی تراژدی سوق داده میشود .
سه ساعت پیش توی محله ی ضرب و سمت خیابان های خلوت خیس داشت با سرعت رانندگی می کرد. خودش هم نمی دانست کجا می خواهد برود، فقط می چرخید. با خودش حرف می زد و هر چند دقیقه یک بار می کوبید روی فرمان. برف پاک کن ماشین به سرعت باران را کنار می زد. با دست راست فرمان را گرفته بود، با دست چپ گاهی اشک هایش را پاک می کرد، گاهی هم چنگ می زد میان موهایش. کنار یک کافه ماشین را پارک کرد. دست کرد توی جیبش و موبایلش را درآورد. قطره های باران روی عکس دو نفریشان که تصویر زمینه بود می خورد. حال عجیبی داشت، از بی تابی دور خودش می چرخید و سرش را بالا می گرفت؛ تا شاید باران او را از خواب بیدار کند، اما خوابی در کار نبود. نفسش توی هوا تبدیل به بخار می شد و باران این بخار را می شکافت تا به زمین برسد. موبایل را برگرداند داخل جیبش. دستش را روی چشمانش فشار می داد تا تصاویری که همه به سمتش آمده بودند کنار بروند. هرکاری کرد فایده نداشت، تصویر هزاران لبخند او یادش می آمد، تصویر چشمان آرام و زیبای او وقتی که خواب بود.

چهار ساعت پیش برعکس همه ی کسانی که در بیمارستان پورسینا دنبال مریض می گردند دنبال یک پرستار می گشت. یک پرستار که او را می شناخت گفت: "امشب که شیفت او نیست". چند تای دیگر هم همین را گفتند. از سرپرستار که پرسید گفت: " او فقط دو شب اینجاست، شنبه ها و چهارشنبه ها". این حرف ها دیوانه اش می کرد. به او گفته بود شنبه، دوشنبه و چهارشنبه سرکار است. چند هفته پیش بود که گفت شیفت هایش عوض شده اند. با اینکه نمی خواست چیزی را باور کند اما چاره ای نداشت. از بیمارستان خارج شد و با حال بدی که داشت به سمت ماشینش رفت.

پنج ساعت پیش توی خانه تنها بود و داشت دنبال سند فروش خانه ی قبلی اش می گشت. تمام وسایل را به هم ریخته بود. از کمد لباس ها گرفته تا کشوی دراورها. میان آن همه وسیله بالاخره مدارک را پیدا کرد. چند هفته پیش چون خودش وقت نداشت برای خانه دنبال مشتری بگردد یا خانه را نشانشان دهد قرار شد خانه را به یک بنگاه بسپارد تا برایشان بفروشد. اما زن نگذاشت، گفت دوست دارد خودش خانه را بفروشد. همین کار را هم کرد. فقط یادش می آمد که خریدار خانه یک مرد جوان بود. پیش خودش فکر کرد شاید جواب سوالش همین باشد، اما نخواست باور کند.

شش ساعت پیش نمی دانست خواب است یا بیدار که فهمید زن بلند شده، وقتی داشت لباس می پوشید نگاهش کرد. اما نگاهش مثل همیشه آرام نبود. زن بعد از اینکه لباس پوشید و گفت:"ساعت 6 برمیگردم"، رفت داخل حیاط. دزدکی نگاهش کرد که موبایلش را داخل کیف انداخت، چترش را باز کرد و یک شاخه از گل های باغچه را چید. و رفت. مرد اما خوابش نمی برد، سوال های زیادی به ذهنش هجوم برد که برایشان جوابی نداشت. کم کم از دست خودش هم کلافه شد.

هفت ساعت پیش از خواب پرید، نفس نفس می زد. اطرافش را که نگاه کرد فهمید فقط یک کابوس بوده. نفس راحتی کشید. چشم هایش را مالید و به زن نگاه کرد که آرام خوابیده بود. بی سر و صدا رفت توی آشپرخانه، یک لیوان آب خورد و برگشت. ساعت کنار میز 11 را نشان می داد. تازه یک ساعت میشد که خوابیده بودند اما او کابوس دیده بود. هرکاری کرد یادش نیامد چه خوابی دیده. دوباره سعی کرد بخوابد اما نشد. یک ساعت دیگر دوستی شان 2 ساله می شد و این برای او هیجان انگیز بود. حتی کادو هم خریده بود. برای چند لحظه داشت به سقف نگاه می کرد که دید نور کمرنگی آن را روشن کرد. دنبال نور که گشت دید گوشی زن است. چشم هایش را مالید تا بتواند بهتر ببیند. شماره ی خانه قبلی اش بود. با تعجب داشت گوشی را نگاه می کرد. زن تکان خورد و او گوشی را سرجایش گذاشت. سعی کرد آرام دراز بکشد.

▫ ▫ ▫ ▫

تاریکی هوا کمتر و کمتر شده بود. اما باران همچنان داشت می بارید، مرد آرام و ساکت همانجا بود؛ نه گریه می کرد، نه عصبانی بود، نه حتی به نقطه ای خیره می شد. چند دقیقه ای نگذشت که در خانه باز شد و زن بیرون آمد. چترش را که باز کرد داشت داخل کیفش دنبال دسته کلید می گشت. وقتی مرد را درست روبروی خود دید جا خورد. دستش همانطور داخل کیف ماند. با چشم هایی پر از ترس و تعجب سعی می کرد چیزی برای گفتن پیدا کند. اما مرد اجازه نداد؛ با صدایی تقریباً آرام و خش دار گفت:"کلید". زن بعد از چند ثانیه انگار که تازه شنیده باشد کلید را کف دستش گذاشت. او هم دستش را مشت کرد و برگشت. بدون هیچ حرفی رفت پشت فرمان نشست و دور شد.

چند دقیقه ی بعد دوباره وارد همان کافه شد. پیشخدمت با تعجب کنار میز رفت تا سفارشش را بگیرد. فقط یک قهوه سفارش داد. این بار اما تنها مشتری کافه نبود. پیشخدمت قهوه و همراهش یک حوله آورد. مرد حوله را گرفت و صورتش را خشک کرد. بعد هم با دقت خاصی قهوه را سرکشید. این بار نه حواسش به بیرون بود نه حوله توی دستش ماند. صورت حساب را روی میز گذاشت و از کافه بیرون رفت. پیشخدمت تا داخل ماشین با نگاه دنبالش کرد. وقتی رفت فنجان خالی و پول را بردارد دید یک جعبه ی کوچک هم روی میز است. بازش که کرد دید یک حلقه ی ازدواج داخل آن است. هنوز حتی از توی جعبه هم در نیامده بود.





نقد و نظر دیدگاه ویدا شفاف :


* تأکیدهای مکرر راوی بر زمان های اتفاق داستان که در اول هر اپیزود آمده نشان دهنده شالوده روایتگری راوی از ریتم زمان و چگونگی رفتار شخصیت داستان در قالب زمان به طور منظم می باشد.
هدف رئالیستی داستان ؛ آمدن تصاویری که با حرکت های المان های داستان همراه است بر زیبایی داستان افزوده است. در این داستان پردازش شخصیت ها با انتخاب مکان با هم مَچ شده اند و از یکدیگر تأثیر می گیرند. انتخاب فصل زمستان با همه ی توصیفاتی که شده خوب آمده اما انگار انتها و آخر یک اتفاق را می خواهد بگوید. و یا شاید بارش باران برای زیبایی آمده است. گریزی هم بر فلسفه ی عشق و فرجام تلخ ان دارد و شهر رشت را یک تماشاگر و میزبان این رویداد فلسفی و پیچیده داخل ماجرا کرده است که البته با تعلق خاطر نویسنده به جغرافیای بومی زادگاهش آشنا هستیم و رد پای عامل مکان را در تمامی آثارش میتوانیم به وضوح لمس نماییم. (البته فارغ از نقد این اثر ، تعلق خاطری اینچنین عمیق و پایدار به مرور مبدل به افکت و امضای نانوشته ی نویسنده شده و مختص و منحصر بفرد وی می باشد )
* داستان تلفیقی است از صحنه و گویش راوی.
* باران نمادی است که گذشته را زنده می کند و در عین حال حس یکپارچگی فضا را به خواننده القا می کند. * فضا هم جزو ساختار داستان است هم عنصر غالب بر داستن شده است.
* در میانه ی داستان آنچه که توجه را جلب کرده حوله ای است که در دست شخصیت داستان است که موهایش را که در باران خیس شده اند با آن خشک می کند. و نیز شگرد نویسنده برای واخوانی گذشته و نمایش حالات درونی آدم ها و جابجا کردن پاره های زمان از گذشته به حال است. و شاید هم برعکس.
* نویسنده شهره به ساختار شکنی است و برای ارائه ی شخصیت درونی داستان اطلاعات زیادی را در اختیار خواننده قرار نداده و شخصیت درونی شخصیت داستان برای خواننده مبهم است که نشانگر سطح بالای تکنیک وی تعبیر میشود . در طول داستان عواطف شخصیت داستان نقل شده است اما آنچه که این احساسات را تأیید می کند در پایان داستان واقعی بودن ادعاها را تأیید می کند.
* زاویه دید سوم شخص نمایشی است و ارتباطی بین مخاطب و راوی.
* بیشتر پتانسیل داستان روی موقعیت مکانی و بستر وقوع حوادث و عرضه ی ماجرا از دیدگاه فلسفی و گاه نیز شرشر باران و بازی با قطره های باران است.