متن عاشقانه
شین براری
دکلمه عاشقانه
متن عاشقانه
به آن کوچه ی غمگین مینگرم...
هنوز رد گامهایت آنجاست
هنوز تصویر تو بر قاب رفتن جاری ست...
برف میبارد اما
گرمای گذرت بر معبر کوچه باقی ست...
هنوز نگاه آن کبوتر چاهی
بر سر شاخه های انتظار
آواز غمگینانه ای میخواند...
آن گربه ی کوچک کوچه
هنوز در انتظار دستان نوازشگر توست...
و من
بر چار چوب آسمان
ستاره های انتظار را میشمرم
آه بشنو !
صدایی می آید
گویا غبار از کوچه ی ما میزدایند!
و من می گریم
غبار کوچه ی من
هنوز رنگ قدمهای تو را دارد...!
+
تقدیرم...
میگویم:من از قضا و قدر واهم دارم.
من از تقدیر میترسم! از سرنوشتی که خدا برایم نوشته است...
من فصل آینده را بلد نیستم
از صفحه های فردا بی خبرم...
نمی دانم در خط های بعد چه خواهد نوشت!
میگویم کاش قلم دست خودم بود...
کاش خودم مینوشتم...
فرشته ای به قلم سوگند میخورد و آن را به من میدهد!
میگوید:بنویس...
دعاهایت رابنویس و ذکرت را...
هر چه میخواهی بنویس که دعاهایت همان سرنوشت توست!
جز آن که چه می اندیشی سرنوشت دیگری نداری...
تقدیرت همان است که خود می اندیشی...
شب است و قلم در دست من...
+
بدون شرح...!
+
شب یلدا...
شب یلدا...
یلدای شب..
پاییز ..
رفت؟
زمستون؟
اومد؟
اون کجا رفت؟
این از کجا اومد؟
اینم میره؟
یا میمونه؟
اکه بره کی میاد؟
اونکه میاد ...اصلا میاد؟
شایدم نیاد...
روزگار غریبیست نازنین..
شب یلداتون مبارک...
بارون
تورا گم کرده ام...
یک کوچه آنسوترتورا گم کرده ام شاید
شاید تو را پیدا کنم این روزها باید !
این روزهایی که دلم لبریز تنهاییست
میمانم اما ماندنم هر دم شکیباییست
میخندم اززجری که تقدیرم به من داده
از اتفاقی که به نام ِ عشق افتاده
افتاده از چشمان تو بر روی دستانم
یا مثل بیماری مرموزی به این جانم
وقتی که می رفتی نگفتی دیر می آیی
هر روز من شد انتظاری پوچ و رویایی
یک لحظه دیدم بی تو در تنهاییَم ماندم
آن لحظه را درسرنوشتم ((خودکشی)) خواندم
فردا دگر معنی ندارد روز یعنی روز
امروز و فرداها ندارد فرق با دیروز
یک کوچه آنسوترنباید دیرتر می شد
چشمان شاد من نباید زود، ترمی شد
این روزها این چشمها دیگر پرازخوابند
شاید تو را در کوچه های خواب دریابند
تابوت شادی روی دست لحظه ها جاری
لبخند غم میگوید: ای تنها ! مرا داری
باید تو را پیدا کنم در ذهن یک عابر
بنویسمت در شعر نو مانند یک شاعر
آهسته در گوشت بگویم دوستت دارم
بعدش ببینم خوابی ومن باز بیدارم...
+
جریمه تو...!
با تیر و کمان غرورت ،
سنگ میزنی
بر شیشه های بی قراریم...
زنگ خاطراتم را میزنی و فرار میکنی...
فرصتی نیست ،
فرار نکن...
معنی این شیطنت ها را بگو .
این بار اگر دلت در حیاط قلبم افتاد ،
سراغش را نگیر .
پس نمیدهم
به جریمه ی تمام زنگ هایی که زدی و فرار کردی...
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۳۸ ب.ظ توسط بانوی بارون | نظر بدهید
از چی بنویسم...
امشب که سقف بی ستاره ی اتاقم بر سرم سنگینی می کند ،
مانده ام که از چی بنویسم ...!؟
از آن هایی که دیروز با من بودند و امروز رفته اند ، یا از تو
که همیشه حرف های مرا می خوانی ...!؟
از چه بنویسم ...!؟ از آسمانی که در حال عبور است یا از دلی که
سوت و کور است ...!؟ از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان ...!؟
از خاطراتی که باتو در باران خیس شد یا از غزل هایی که هیچ وقت سروده نشد ...!؟
از چه بنویسم ...!؟ از نامه ای که هرگز به سویت نفرستادم یا از ترانه ای که هرگز
برایت نسرودم ...!؟
از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم یا از بدرودی که هرگز آن را بر زبان نیاوردیم ...!؟
من عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد باهم در آن قدم بزنیم ... من دلبسته ی درختی
هستم که فرصت نشد اسممان را رویش حک کنیم ...
من منتظر پنجره ای هستم که عطر تورا دوباره به من نشان بدهد ...
ای عشق ناگزیر من ؛
اگر قرار باشد بنویسم ، باید در همه ی سطرهای دفترم حضور داشته باشی ...
نفس های تو می تواند برگ برگ دفترم را از پاییز پاک کند ...!
من از اولین روز آفرینش ، چشم به راهه نگاه جذاب توام ...
کی مرا می بینی ...