توسط مجتبی بنیاسدی پیرمرد حاشیه 114 بازدید نمیدانم چند ماه است. ساعت یازده شب به بعد، حاشیهی خیابان، چهارزانو نشسته. کفِ دو دستانش را حلقه کرده دورِ چوب، سرش را تکیه داده به آن. در این چند وقتِ اخیر که سوزِ سرما تا مغز استخوان نفوذ میکند، سر و صورتش را چنان پوشانده که فقط پلکهایِ بر هم گذاشتهاش دیده میشود. همیشه میدیدم که گونیِ نیمهپُری که سرش را هم پیچانده، کنارش هست. به خیال اینکه پسرکیست زبالهگرد، کارش را به سرانجام رسانده و با کسی وعده دارد آنجا بنشیند تا بیاید دنبالش. کلنجارِ همیشگیام با خودم این بود که ببینم این پسر کیست اینجا؟ چه میکند؟ چرا اینجا، نشسته، خوابیده؟ اما خیابان ِاصلی همیشه پررفتوآمد هست؛ حتی یازده شب به بعد. همین نمیگذاشت بروم کنارش و با او گپ بزنم. تا امشب. به فاطمه، همسرم، گفتم: «من باید امشب باید با این پسر صحبت کنم.» پسر، حاشیهی خیابان نشسته بود، مثل همیشه. سرعت را کم کردم. دو سگ، خودشان را جمع کرده بودند و یک متر آنطرفتر خوابیده بودند. آرام از حاشیهی خیابان رد شدم. فاطمه گفت: «این که پیرمرد است!» میشد از رنگِ آفتابسوخته و چروکِ دور چشمانش تشخیص داد. رفتم جلوتر. ترمز کردم. کمی مکث؛ دور زدم. آن سمت خیابان ایستادم. خیره شدم. این پیرمرد کیست؟ چرا در این سرما نشسته؟ چند تا عکس گرفتم ازش. دنبال بهانهای بودم بروم کنارش. فاطمه گفت: «ظرفِ غذای نذری هست. ببر برایش.» ادامه داد: «اگر قبول کند.» دور زدم. ترمز دستی را کشیدم. ما که ایستادیم، پیرمرد دستمال دورِ صورتش را آورد پایین. ریشِ یکدست سفید، توی صورتش خودنمایی میکرد. رفتوآمدِ ماشینها کم نبود. دِلدِل کردم که بروم، نروم. ظرف غذا را برداشتم و پیاده شدم. نزدیکش که میشدم، صورتش را به سمت من برمیگرداند. سلام کردم. جواب داد. خودم را خم کردم و ظرف غذا را به طرفش گرفتم. دستانِ پر چینوچروکش را به سمت سینهاش برد و گفت: «خدا عمر با عزت بدهد. نمیتوانم.» گفتم: «غذای نذریست. بفرما.» گفت: «این غذا یک میلیون هم بیشتر قیمت دارد. ولی من نمیتوانم بخورم.» کماکان دست به سینه بود و برایم دعا میکرد. گفتم: «برنج است. غذا. نذریست.» نمیدانستم چه بگویم. جملهی قبلی را دوباره تکرار کردم. با چشمانی بسته گفت: «دلم میخواهد ظرفش را هم بخورم. ولی نمیتوانم. معدهام خراب است. ببخشید. بخورم، استفراغ میکنم. خدا...» دعا کرد برایم. بین دعا هم چند باری گفت: «خودت را خم نکن. صاف شو. کمرت درد گرفت.». حرفی که میخواستم بزنم را زدم: «چرا توی این سرما نشستهای؟ چرا اینجا؟» گفت: «زنم مریض است. پول ندارم. اینجا نشستهام شاید کسی من را ببیند، کمکی کند.» پرسیدم: «کسی کمکی هم میکند اینجا؟» یکبار دیگر گفت: «کمرت درد میکند. صاف بایست.» ادامه داد: «هزار تومان، دوهزار تومان. زنم مریض است. سکته کرده. پول ندارم دوا و درمانش کنم. سکته کرده، زبانش افتاده بیرون.» زبانش را از کنجِ لبهایش آورد بیرون. گفت: «اینجور!» گفتم: «عکست را وقتی آن سمت خیابان بودم، گرفتم، اشکال ندارد عکست را منتشر کنم؟» جواب داد: «دیدم اول آمدی اینجا، بعد دور زدی رفتی آنطرف. نه، چه اشکالی دارد.» کاش به سؤالهایی که میخواستم ازش بپرسم فکر کرده بودم. انگار دیگر حرفی نداشتم. بار دیگر غذا را تعارف کردم. همان حرف قبلی را زد. میرفتم به سمت ماشین دستانش را تا مقابل صورتش آورد بالا و برایم دعا کرد. داخل ماشین دنبال پولِ نقد میگشتم. دو تا پنجهزاری پیدا کردم. خواستم پیاده شوم که زنِ جوانی از خیابان رد شد و آمد سمت پیرمرد. پولی را داد دست پیرمرد و رفت به سمتِ ماشین، که آن سمتِ خیابان پارک کرده بود. پیرمرد کماکان دستانش را روبروی صورت، رو به آسمانِ تاریک، گرفته بود. پیاده شدم. پول را دادم و برگشتم. به فاطمه گفتم عکس بگیرد. وقتی عکس میگرفت دستانش بالا بود. آرام از او دور شدم. یکی از سگها به خودش تکانی داد و دوباره درهم رفت و پهن شد روی پیادهرو. نشد که بپرسم: «چرا این ساعت؟ چرا اینجا؟ چرا در این سرما؟ چرا فقط مینشینی و نگاه میکنی؟ چرا درخواست کمک نمیکنی؟» و چند «چرا»ی دیگر که نمیشد یا نخواستم بپرسم ازش. ولی این سؤال همیشه همراه من خواهد بود: «این همه ماشین و موتور از روبرویِ این پیرمردِ ریزنقشِ حاشیهی خیابان رد میشوند. چند نفر او را میبینند؟ آیا واکنشی نشان میدهند؟ آیا تا به حال ترمز کردهاند که کمک کنند؟» من یک لحظه میبینم و رد میشوم. رد میشوم. رد میشوم و رد میشویم. رد میشوم، ولی به این جملهاش که گفت: «خودت را خم کردهای. صاف بایست، کمرت درد میکند.»، خیلی فکر میکنم. محتاج بود، ولی به به فکر دردِ احتمالیِ کمرِ من بود. پست شد در: داستانهای جشنواره بدرقه قرن, روزنوش
من داستانای شین براری رو ترجی میدم