داستان کوتاه ادبی انتقام سخت
همه چي داشت خوب پيش ميرفت كه طلوع اومد و ديد قاسم كجدست يه گوشه كز كرده و داره با خودش حرف ميزنه. انگار خواب بود؛ حرف زدنش نامفهوم بود. طلوع با خودش گفت: « باز مثل هميشه نعشه كردي قاسم؟»
قاسم كجدست تكون نخورد؛ نه اينكه بخواد و تكون نده، نه! نميتونست كه تكون بخوره. جديدا جنسهاي خرابي بهش ميدادن که لامصبا قاطی داشتند.
طلوع دقت كرد و ديد قاسم كجدست واقعا حالش خوب نیست. رگ قلب طلوع تیر کشید، خون زیادی به مغزش هجوم برد. شروع كرد به صدا كردن: « قاسم... قاسم... قاسم جان...»
صداش ميلرزيد: « جانِ طلوع چشمات رو باز كن.»
جريان داشت جديتر ميشد. طلوع رفت اتاق بغلي رو هم نگاه كنه ببينه زكيه هم مثل قاسم كج دست شده يا نه. صداي جيغ طلوع خواب رو از سر گربهاي كه داشت سر كوچه، كنار سوپر ماركتِ آقا افلاطون چرت ميزد، پروند.
طلوع مجبور بود به اورژانس زنگ بزنه. اما يادش اومد كه اورژانس شمارهی خونهشون رو ذخیره كرده بود و تهدید کرده بود که « اگر يك بار ديگه به خاطر قاسم كجدست زنگ بزنيد به جرم مزاحمت براي اورژانس ازتون شكايت ميكنيم». طلوع يه لحظه داشت سكته رو بغل ميكرد كه ياد افشار افتاد. افشار مثل یه ابر سفید وارد ذهنش شد و آروم و آهسته رفت. تازگيها با افشار قاطي هم شده بودند. افشار موهاي صاف بلندی داشت و عادت داشت هر روز كه از خونه مياد بيرون، موهاش رو اتو مو بكشه و يه عينك هنريطور هم ميزد و هميشه يه كيف دستي همراهش بود. افشار به طلوع گفته بود كه گرافيسته و گاهي از زنها نقاشي ميكشه. طلوع يه جورايي به افشار دلباخته بود. افشار رو تو كافه ديده بود و ميدونست كه افشار هميشه تو اون كافه كه نزديك پارك بود، با يه كيف دستي چرم خوشدوخت منتظر يكي از دوستاش مینشست كه با هم صحبتهاي فلسفي بكنند. يه چند باري كه از جلوي كافه رد شده بود افشار رو ديده بود. كافه قندون تازگيها به تقليد از خارجكيها ميز صندليهاش رو بيرون كافه ميچيد و طلوع هم بدش نمياومد بره روي يكي از اين صندليها بشينه؛ اما همیشه با خودش حساب میکرد که قیمت یه لیوان چایی تو اون کافه برابر قیمت یه بسته چای احمد هست. این رو از ساحل شنیده بود. ساحل دوست دوران کودکی طلوع بود و خونهشون دیوار به دیوار هم بود و تازگیها با یه بچه مایهدار هم نامزد کرده بود و هر روز با هم میرفتند کافه قندون چایی سفارش میدادند.
طلوع همیشه با خودش میگفت چه کاریه آدم پول یه بسته چایی رو بده یه لیوان چایی بخوره. خوب میری یه بسته چایی احمد میخری که هروقت قاسم کجدست از پای بساطش بلند شد بتونی با دو تا نبات یه چای نبات سفت درست کنی و بدی بهش تا بتپونه تو حلقش و فشارش نیوفته. هر روز که از کنار کافه رد میشد این حسابکتابهای سر انگشتی رو انجام میداد و هر روز حسرتِ خوردن یه چای در کافهای که افشار اونجا جلوس کرده بود به دلش میموند. یه روز همين كه داشت از جلوي كافه رد ميشد، باد عجیبی که از صبح تو رودههاش گیر کرده بود با صدای مهیبی ازش خارج شد. طلوع مُرد یعنی واقعی نمرد اما آرزو کرد کاش به جای اون باد، جون بود که از تنش در میرفت. این همه مدت منتظر بود که با افشار بتونه وارد یه مکالمه ساده بشه و حالا دقیقا جلوی چشمهای افشار گوزیده بود، آره گوزيد. افشار هم شنيد. طلوع ميخواست همونجا شربت محو كننده بخوره و براي هميشه محو بشه كه افشار با صداي بلند گفت: « ببخشيد خانم! موسيقيای كه از شما ساطع ميشه همونقدر گوش نوازه كه دلنوازه.» و بعدش يه چشمكي به طلوع زد و گفت «چرا نميايي با ما يه قهوه بخوري؟» به همين راحتي افشار با یه باد معده وارد زندگی طلوع شد. رابطهاي كه چندين ماه داشت بهش فكر میکرد و براش برنامهچيني كرده بود كه چطور بايد شروع بشه، یهو شروع شد. مثل برق همهی اينها از سرش گذشت و ميخواست به افشار زنگ بزنه و بگه بيا مامان باباي من از مصرف مواد ناخالصیدار دارند ميميرند كه ياد يه ساعت پيش افتاد. همين يه ساعت پيش افشار تو همون كافه ازش خواستگاري كرده بود و بهش گفته بود « ميخوام تا ابد برام موسيقي بنوازي، بانوي موسيقي و گل!» و يه رينگ ساده هم براش خريده بود و انداخته بود دست چپ طلوع و گفته بود « خانوم بوق زنه! ميخوام تا ابد براي من بوق بوق كني» و بيهوا لبهاي طلوع رو بوسيده بود. هنوز حس خوبي كه در رگهاش ایجاد شده بود، همراهش بود كه اومد ديد قاسم كجدست و زكيه به خاطر مصرف مواد قاطیدار در جدال با مرگ هستند.
خودش رو جمع و جور كرد و با سرعت رفت درِ مغازهی افلاطون. افلاطون داشت پنير ليقوان رو با دست كثيفش از پيت حلبي در ميآورد و دونه دونه انگشتهاش رو لیس میزد تا آب پنیر روی لباس سفید چرکتابش چکه نکنه، که طلوع با وحشت رسيد و زبونش خشک شده بود. چشماش از حدقه زده بود بیرون، با ناله گفت « عمو افلاطون حال مامان بابام دوباره بده، چه خاكي بريزم رو سرم.» افلاطون يه نگاه معناداري به طلوع كرد و دوباره با همون دست یه تیکه پنیر از پیت حلبی بیرون آورد و گفت بیا این پنیر رو بخور فشارت افتاده عمو. طلوع پنیر رو گرفت اما نخورد. بعد افلاطون گفت: « طلوع خانوم مگه بار اولشونه؟ پنیر رو بخور یکم رنگت جا بیاد دخترم.» طلوع گفت: «عمو نمیتونم پنیر بخورم الان حال مامان بابام واقعنی بده.»
افلاطون در پیت حلبی رو بست و رفت پشت دخلش و شروع کرد با ناخنش دندوناش رو تمیز کردن. یهو گفت: «طلوع عمو جان! از من ميشنوي دور و بر اين پسره افشار نپر.» طلوع رسما ديوونه شد. گفت: «عمو افلاطون مامان بابام دارند ميميرند و من ازت كمك مي خوام؛ اون وقت شما چرا اين وسط ميچسبي به افشار بیچاره؟»
حالت تهوع شديدي گرفت. يه نگاه تيزي به افلاطون کرد و از مغازه اومد بیرون. اینقدر عصبانی بود که نفهمید موقع خارج شدن از مغازه شالش گیر کرده به استندِ چیپسها و همهی چیپسها ریخته رو زمین.
از سر كوچه تا خونه هزار كيلومتر طول كشيد انگار. وقتی رسيد، نبض زكيه رو گرفت. كاملا سفيد شده بود؛ مثل یه تیکه یخ.
-« تاحالا تو دستات یخ گذاشتی؟»
-«نه چطوریه؟»
-«هم سردت میشه هم گرمت میشه.»
- «زکیه تو دستام یخ میزاری؟»
-«به من نگو زکیه خیره سر! من مامانت هستم.» خودش رو جمع و جور کرد؛ از کِی به مامانش میگفت زکیه؟
تپش قلبش شديدتر شد، امكان نداشت كه زكيه بميره. زكيه مقاومتر از اين حرفهاست. اون تونسته بود خيانت قاسم کج دست و اعتيادش رو تحمل كنه. خودش هم به خاطر اون تومور لعنتي كه توي زانوش داشت و دردی که امانش رو بریده بود، شروع کرده بود به حب کردن تریاک، تسكين دردش بود تریاک، قاسم بهش گفته بود.
يواش يواش شده بود يه معتاد حرفهاي. زكيه نميتونست بميره، مگه ميشد كسي ببينه كه دستِ شوهرش تو خيابون روي باسن زن مردم ميلغزه و با باسنهاي پنهان شده زیر چادر و مانتو عشقبازي ميكنه و به همه محل میده، جز زن خودش؛ و مقاومت كنه و تمام حسادت و حسرت و دلخوریهاش رو بریزه تو خودش و اونا هم به شکل یه تومور از زانوش بیان بیرون و حالا بعد از تحمل این همه درد به خاطر یه چُسه مواد قاطیدار بمیره؟
طلوع زكيه رو بغل كرد. آروم تو گوشش گفت: «مامان مامان ...» خيلي وقت بود نگفته بود مامان. براش غريبه بود اين واژه، يعني از وقتي كه زكيه شروع كرده بود به قاسم بگه قاسم كجدست، قاسم هم به طلوع ياد داده بود كه به زكيه ديگه نگه مامان. طلوع گفت: «مامان جانم! چشمات رو باز کن.» اشک از چشمهای طلوع سرایز نمیشد؛ سربالا میرفت.
ـ«مامانم! ببین یه یخ واقعی دستم گرفتم.»
فریاد میزد: «مامان قشنگم بیدار شو! ببین من نمیخوام یخ تو دستام باشه. دارم از سرمای این یخ آتیش میگیرم، یادته بهم یخ ندادی. چرا الان یخ کردی؟»
طلوع یهو به خودش اومد. زکیه رو رها کرد. رفت سمت قاسم کج دست.
طلوع رفت سَمت قاسم كج دست. قاسم هنوز گرم بود. طلوع دلش رو زد به دريا و به افشار زنگ زد. داشت گريه ميكرد و با گريه از افشار كمك ميخواست. مثل ديوونهها شده بود و يادش رفته بود اين پسره يه ساعت پيش ازش خواستگاري كرده و با كمك خواستن از افشار تموم آيندهاش ميره رو هوا. هنوز يه ربعي نگذشته بود كه افشار اومد و به جاي اينكه زنگ خونه رو بزنه، زنگ زد به موبايل طلوع. «طلوع خودتي! خونهتون اينجاست؟ همينه كه چسبيده به اين آلونك داغونه و خرابه؟» طلوع گفت: «نه خونه مون همون آلونكه هست.» افشار گوشي رو قطع كرد. طلوع هر چي به افشار زنگ زد، افشار جواب نداد. يعني گوشيش خاموش بود، نميشنيد كه بخواد جواب بده. طلوع رسما ديوونه شد. زنگ زد به اوژانس و داشت جيغ ميزد و كمك ميخواست. يه ساعت بعد اورژانس با كلي منت دم خونهشون بود و يه جسد سفيد پوش رو از خونهشون ميبرد بيرون. قاسم كجدست يه كم حالش جا اومده بود و بهتر شده بود. طلوع نشسته بود لب پشت بوم و با دستش آب دماغش رو پاک میکرد؛ دستی که بوی پنیر میداد. یاد حرف افلاطون افتاد. افشار ...
به خونهی ساحل، دوست صميمياش كه ديوار به ديوار خونهشون بود نگاه ميكرد كه تازه بازسازي كرده بودند و با خودش فكر ميكرد كاش خونه آلونكه براي ساحل بود. كاش مامان باباي ساحل معتاد بودند، كاش الان مامان ساحل مرده بود. ساحل حقش نبود اين همه خوشي داشته باشه با اون نامزد خفن پولداري هم که داشت.
يه پيرزن داشت به خونه قاسم كجدست نگاه ميكرد از دور و زير لب ذكر ميگفت انگار. يه تسبيح تو دستش بود و با هر دونه تسبيح ميگفت: «كاش همون موقع كه جسد دخترم رو با يه بچه، رودستم گذاشته بودي زنت ميمُرد.» افشار اومد نزديك پيرزن و چشماش كاسهی خون شده بود و نشست كنار پيرزن. مات به خونهی قاسم كجدست زل زد و گفت: «امروز لبهاي خواهرم رو بوسيدم؟» پيرزن سرش رو گذاشت رو شونهی افشار و يه آروغ آرومي زد. با يه صداي خفه گفت: «افشار! جنس رو مگه نگفتم به قاسم كجدست بده؟ چرا زكيه مرد؟»
افشار گفت: «مامان بزرگ! چرا به من نگفته بودی طلوع خواهرمه؟» داد میزد و اشک میریخت.
پیرزن گفت: «چون نیست، مادر تو مرده.» افشار داد زد: «مادرم مرده. پدرم که نمرده.»
پیرزن نمیتونست برای افشار توضیح بده که از نظر اون طلوع خواهرش نیست. حالا اینکه از پدر یکی هستند و از مادر سوا، براش مهم نبود. مهم این بود که تونسته بود به قاسم کجدست یه ضربهی مهلک بزنه و از طریق افشار بهش مواد قاطیدار بفروشه، خوشحال بود که اگر خودش نمُرده، حداقل اون زکیهی پاچه ورمالیده مرده.
یادش اومد یه روز زکیه که اون موقعها تو بانک کار میکرد و حسابی برای خودش دک و پزی داشت اومد جلوی شورت و کرست فروشیِ دخترش و آبروریزی راه انداخت که «گه خوردی زن صیغهای شوهرم شدی» و خلاصه تمام شورتها رو دونه دونه با وحشیگری تن دخترش کرده بود و دخترش رو تو محل کشونده بود رو زمین و موهاشو میکشید و بهش فحش میداد و میگفت: «حالا با این شورتا میخوای دل شوهر منو بدست بیاری؟ دیشب کدوم شورت رو براش پوشیدی؟ کدوم رنگش رو؟»
مادر افشار گریه میکرد و میگفت: «زکیه خانوم! رحم کن، غلط کردم.»
زکیه خانوم رحم نکرد که هیچ؛ همون روز طلاق مادر افشار رو از قاسم کجدست گرفت و با قاسم راهی یه شهر دور شدن. اما خبر نداشت که کینه و نفرت بهترین ردیابهایی هستند که هر کسی میتونه برای خودش داشته باشه.
پست شد در: داستانهای جشنواره بدرقه قرن
کلمات کلیدی: اعتیاد، خیانت، تنهایی
شهروز براری صیقلانی
7289 بازدید👁
2493 پسند♥️
728 نظر 💬
شما, حسام زاهدی, گلاره جباری و 69 نفر دیگر
نمایش نظرات قبلی
هدی حاج عباسهح
هدی حاج عباس
بینظیر بود
دسامبر 17, 2020
بهمن نوشادبن
بهمن نوشاد
دختر عزیزم به تو افتخار می کنم
دسامبر 17, 2020
سارا علاقمندسع
سارا علاقمند
چقدر دلنشین بود من رو با خودش همراه کرد.
سمانه میرزائیسم
سمانه میرزائی
روان و زیبا
دسامبر 18, 2020
ALLPAYAL
Allpay
اونقدر جذاب بود که وقتی شروع به خوندن میکنه ادم تا تهش رو ادامه بده
دسامبر 18, 2020
هوشنگ وندادهو
هوشنگ ونداد
بسیار لحن روایی مناسب و خاصی دارد. نوشتههایتان را به دوستانم توصیه خواهم کرد. فقط ای کاش انار و برف بر روی صفحه نمیبارید که خواندن و حس نوشته را از بین میبرد
دسامبر 18, 2020
بهمن غلاميبغ
بهمن غلامي
سلام. شخصيتها بسيار واقعي و ريتم پيشبرد داستان، بجا بود، مخاطب تا پايان همراه داستان باقي ميماند و عناصر غافلگيري بجا و بدون غلو انجام شد. پيروز باش
دسامبر 18, 2020
میلاد محمدیپورمم
میلاد محمدیپور
عالی
دسامبر 19, 2020
وانیا جونوج
وانیا جون
بسیار زیبا بود
دسامبر 27, 2020
شاپرک اکبرزادهشا
شاپرک اکبرزاده
بسیار زیبا
توسط علی پورصفری
980 بازدید
"خوان هشتم"
توسط ثریا زاهدی
84 بازدید
تمام قد، یهویی...
توسط رضا بهروزی
97 بازدید
مینی ژوپ
توسط رستم رسیت