داستان کوتاه مجازی عزل تا ابد :: داستان نویسی

Monday, 15 Dey 1399، 01:48 PM

شین براری

داستان کوتاه مجازی  عزل تا ابد

داستان کوتاه مجازی عزل تا ابد

 

 

در ابتدا چیز مهمی ‌به نظر نمی‌رسید. به هر حال پوست هر کسی خشک می‌شود، به هر دلیلی. زیر چانه‌اش را هم نگاه کرد، نرم بود. پس حتماً سرما زده بود چون فقط پوست گردی صورتش خشک شده بود، مثل وقتی که اسکی می‌رفت. کرم مرطوب‌کننده را به صورتش مالید و موضوع را فراموش کرد.

♦♦♦♦♦♦♦صبح فردا وقتی در دستشویی آب به صورتش زد، به محض تماس سرانگشتانش با صورتش حس کرد هنوز صورتش خشک است. نرم و با احتیاط حوله را روی صورتش فشار داد و باز کرم به صورتش مالید.

صبح روز سوم فکر کرد از کرم خوبی استفاده نمی‌کند، بالای میز توالت زنش رفت و از کرم مرطوب کننده او زد. چه بوی زنانه‌ای داشت، حتماً در شرکت، همکارها سر به سرش می‌گذاشتند.♦♦♦♦♦♦♦روز چهارم، جمعه بود. می‌خواست قبل از حمام ریشش را بزند ولی پوستش دردناک شده بود. دید که کمی هم تیره شده است. زنش با نیشخند گفت: به خاطر کرم‌هایی است که استفاده کرده، باید در حمام به صورتش لیف بکشد تا سلول‌های مرده پوست صورتش تمیز شود و بریزد. در حمام مرد با ترس و لرز لیف به صورتش کشید ولی آنطور که فکر می‌کرد درد نداشت. در آینه به خودش نگاه کرد، هیچ تغییری نکرده بود. وقتی از حمام در آمد زنش توصیه کرد دفعه بعد به صورتش کیسه بکشد! مرد فقط خندید.♦♦♦♦♦♦♦شنبه همکارانش گفتند بهتر است از هیچ کرمی ‌استفاده نکند چون معمولاً بدتر می‌شود. بالاخره آن روز بعدازظهر به دکتر پوست مراجعه کرد، تمام مراجعین خانم بودند و از نظر مرد هیچ احتیاجی به دکتر نداشتند چون پوست دست و صورت‌شان در نهایت لطافت و زیبایی به نظر می‌آمد! وقتی نوبت به او رسید آقای دکتر که انتظار ورود یک زن جوان و زیبای دیگر را داشت کمی ‌تعجب کرد. با بی‌حوصلگی ذره‌بینی برداشت، نگاهی سرسری ‌کرد و نسخه‌ای نوشت.♦♦♦♦♦♦♦داروها ترکیبی بود و تا دو روز دیگر آماده می‌شد. مرد با نگرانی و بدون اینکه چیزی به صورتش بزند از جلوی آینه کنار رفت و با بی‌میلی رهسپار محل کار خود شد. در آنجا دست و دلش به کار نمی‌رفت. چند بار به دستشویی اداره رفت تا مطمئن شود که صورتش بدتر نشده، در آنجا فهمید که پوست دست‌هایش هم خیلی خشک شده است. جایی برای شوخی و بذله‌گویی باقی نمانده بود، همکارانش با قول انجام کارهای عقب مانده او را تشویق به رفتن از اداره و پیگیری بیماری‌اش کردند.♦♦♦♦♦♦♦دکتر جدید پیرمردی با تجربه بود. این بار زنش هم همراهش بود. تا دکتر گفت ممکن است قارچ باشد، خانم، خودش را کنار کشید و مرد دلش شکست. پوست صورتش که زمانی مثل هلو سرخ و سفید بود حالا کاملاً تیره شده بود و به قهوه‌ای می‌زد و پوست دست‌هایش هم در حال طی همان مراحل بود. بدون اینکه داروی قبلی را تحویل گرفته باشد نسخه‌ی دوم را به داروخانه تحویل داد.

در ماشین زنش ساکت بود. شب پتو و بالش‌ها را از روی تخت جمع کرد و در هال روی کاناپه جای گرم و نرمی ‌برای شوهرش درست کرد و وقتی می‌رفت بخوابد از دور بوسه‌ای برایش فرستاد. مرد با خودش فکر کرد: «خیال می‌کند خیلی محتاجم» و در حالیکه از رفتار زنش دلشکسته بود به یاد مریم افتاد، خیلی وقت بود خبری از او نداشت، خواست به او تلفن کند ولی فکر کرد اگر او بخواهد ببیندش چه کار باید بکند؟ منصرف شد و به خواب رفت.

صبح وقتی بیدار شد و خود را مثل غریبه‌ها در‌ هال یافت تصمیم عجیبی گرفت، چون واقعاً احتیاج داشت کسی برایش دل بسوزاند. آن روز به جای آنکه به اداره برود مستقیم به در خانه مریم رفت. زن غریبه‌ای که قیافه‌ی مستأصلی داشت در را به رویش باز کرد، با دیدگانی از حدقه در آمده به مرد خیره شد، مثل اینکه زنی شوهرش را در جایی که انتظار ندارد ببیند.

به مرد گفت: مریم را می‌خواهید؟

مرد سرش را تکان داد و با تردید پا به درون گذاشت.

می‌ترسید مبادا مریم را گرفته باشند و خودش هم گرفتار شود. زن جلوی او به راه افتاد و بدون آنکه سرش را برگرداند گفت: «مریم طبقه‌ی بالا در اتاق خواب است» و رفت پی کارش. مرد پشت در ایستاده بود و افکار تلخی ذهنش را پر کرده بود. در را باز کرد و از همان لای در دید که روی تخت یک بوزینه خوابیده است.♦♦♦♦♦♦♦هوا سرد بود و به همین دلیل پارک خیلی خلوت بود. نشسته بود و در حالیکه ذره ذره‌ی تنش در حال انجماد بود فقط یک تصویر در برابر چشمش تکرار می‌شد: بوزینه‌ای که روی تخت خوابیده بود. آیا این عاقبت او هم بود؟ به آخرین باری که مریم را دیده بود فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و اینکه در بدن سفید و گرمش هیچ اثری از بیماری نبود ولی حالا مطمئن بود که بیماری را از مریم گرفته است. پس زنش حق داشت که او را از خودش جدا کند. گرچه دیر این‌ کار را کرده بود. شاید تا حالا زنش هم دچار شده باشد و باز از خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسید: عاقبتم چه می‌شود؟ وقتی بوزینه شدم کجا بروم؟ خانواده‌ام مسلماً از من فرار خواهند کرد. پس بهتر است که از همین حالا دیگر برنگردم. اما کجا بروم؟ 

بغضی در گلویش ورم کرده بود. لب‌هایش آویزان بود و قیافه او را برای تک رهگذرانی که از برابرش می‌گذشتند مضحک‌تر جلوه می‌داد. مردم او را به شکل حاجی فیروز می‌دیدند. مردی که فقط گردی صورتش سیاه بود با لب‌های قرمز و چشم‌های سفید. فقط یک راه داشت. دوباره به خانه مریم برگشت. زن غریبه پس از اینکه او را راه داد پرسید: چرا رفتی؟ و چرا دوباره برگشتی؟

مرد در حالیکه پوست دست‌هایش را وارسی می‌کرد با خجالت گفت: از عاقبتم ترسیدم رفتم، از عاقبتم ترسیدم برگشتم. بعد پرسید: مریم چرا زمین‌گیر شده است؟

زن غریبه جواب داد: نمی‌دانم. از اول بیماری‌اش من اینجا بودم، مشکلی نداشت. تازه بوزینه شده بود که خودش را از بالکن بالا پرت کرد توی حیاط، ولی واضح است که آدم از این فاصله نمی‌میرد (مرد با خودش فکر کرد: یعنی می‌‌‌‌‌ گوید که من باید از جای بلندتری بپرم؟!) اگر بدانم از او پرستاری می‌‌کنی فردا صبح از اینجا می‌‌روم... مرد پرسید: تو کی هستی؟ زن ادامه داد: ... و فقط در یک صورت دوباره بر می‌گردم. مرد می‌دانست منظور زن چیست. بعد زن چادر سرش کرد، رفت حیاط و روی موزاییک‌های یخ زده به نماز ایستاد. مرد ایستاده بود و پنهانی نگاه می‌کرد. زن مثل درختی بود که در باد خم و راست می‌شد.

مرد رفت بالا پیش مریم. آن جانوری که جای مریم خوابیده بود بیدار بود و مثل جغد در تاریکی پلک می‌زد. مرد جرأت نمی‌کرد از آستانه در جلوتر برود. بوزینه با دیدن او جیغ‌های کوتاهی کشید و دست و پا زد. مرد ترسید و دوان دوان از پله‌ها پایین آمد. همان پای پله‌ها نشست تا زن از حیاط آمد. پرسید: می‌مانی؟ مرد گفت: خیلی وحشتناک است! زن غریبه گفت: تو هم خیلی شبیه او شده‌ای، مثل این است که از خودت فرار می‌‌‌کنی. من فردا صبح می‌‌روم مگر اینکه...

مرد در حالیکه از جای بر می‌خاست گفت: فکر نمی‌کنم این بیماری مسری باشد نه؟!

و در همین حال آینه‌ی روی دیوار را برداشت و پرت کرد روی موزاییک‌ها.♦♦♦♦♦♦♦مرد ترسش ریخته بود. بوزینه کاملاً بی‌آزار بود و از حضور او بسیار راضی و خوشحال می‌نمود. مرد قبل از اینکه کاملاً بوزینه شود خانه را با غذا پر کرد بعد در را از پشت قفل کرد و کلیدش را از بالای دیوار پرت کرد بیرون چون به نظرش مرگ از بوزینه بودن بهتر بود. در ساعات تنهایی لبه‌ی تخت می‌نشست، بوزینه خیره به او نگاه می‌کرد و او هم فکر می‌کرد، به زندگی‌اش، به خانواده‌اش، به کارهایی که کرده بود و کارهایی که نکرده بود. بعد از چند روز وضو گرفت و روی موزاییک‌هایی که پر از خرده شیشه بود به نماز ایستاد، چرا که در خانه یک وجب زمین پاک نبود.♦♦♦♦♦♦♦سه روز بود که غذا تمام شده بود در این سه روز مرد آب می‌خورد و به بوزینه هم آب می‌داد ولی بوزینه صبح آن روز دیگر حرکتی نمی‌کرد، شاید نیمه شب مرده بود. مرد نا نداشت برای ادای نماز صبح برخیزد، پای تخت دراز کشید و در همان وضع نمازش را خواند، همینطوری هم کلی انرژی از او تلف شد. طبق عادت دست به صورتش کشید. زیر انگشتانش چیز تازه‌ای حس کرد. حس کرد ترک‌هایی روی پوستش ایجاده شده. با دقت به پوست خشن و زمخت دست‌هایش نگاه کرد، روی آن هم ترک‌هایی ایجاد شده بود و از زیرش قرمز تندی دیده می‌شد. از بی‌حالی خوابش برد، وقتی دوباره چشمش را باز کرد حس گذشت زمان را از دست داده بود. دستانش لزج بود، دید که از ترک‌های پوستش مایع سیاه‌رنگ و غلیظی تراوش می‌کند. دوباره از هوش رفت بی‌آنکه بداند چه بر سرش می‌آید. مرد در احتضار بود.

خانه مثل گور مردگان بی‌جنبش و تاریک بود. پوست بوزینه روی تخت خشکیده و شکل زنده خود را از دست داده بود ولی چیزی درون آن می‌جنبید و دنبال راهی به بیرون می‌گشت. وقتی زن از پوست درآمد، اولین چیزی که دید مردی بود که مانند مجسمه‌های زیر خاکی، پوستی خشک و ترک خورده داشت و روی زمین مچاله شده بود. قدری آب آورد و میان لب‌های خشکیده‌ی مرد ریخت و بعد تصمیم گرفت او را تنها بگذارد تا دگردیسی خود را کامل کند. زن پوست خشکیده و متعفن خودش را از روی تخت جمع کرد و دور ریخت. با خونسردی تمام حمام کرد، چادر به سر کرد و از خانه بیرون رفت.

مرد در تنهایی که سرنوشت همه‌ی مردگان است باقی ماند. بعد از خروج از آن قیر لزج، پوستش خشکید و چون ترک داشت تکه‌تکه جدا شد و مرد با چهره‌ای تازه پا به حمام گذاشت. در آب گرم خوابید و با حوصله تکه‌های باقیمانده پوست قبلی را از تن جدا کرد. خیلی دلش می‌خواست بداند چه شکلی شده است ولی آینه نداشت و حوضی هم نبود که در آب آن خود را بنگرد. سراغ لباس‌هایش رفت، قیرگون و چسبناک بود و نمی‌شد از آن استفاده کرد. با جلد تازه‌ی خود لخت و عریان در میان اتاق ایستاده بود که در زدند، پارچه‌ای به خود پیچید و در را باز کرد، زن غریبه که حالا آشنا بود به درون آمد. مرد پرسید: من در را قفل کرده بودم؟! زن گفت: من خبر ندارم، مریم آمد پیش من...

- راستی؟

- بله، و ما فکر کردیم تو به این‌ها احتیاج داری؟ 

و بقچه ای پیش پای مرد انداخت.

-‌ مریم چطور شده؟

- لباس‌ها را بپوش و برو پی زندگی‌ات ... و دیگر برنگرد.

- من برنمی‌گردم، از تو متشکرم.

- چرا؟

- نمی‌دانم. تو کی هستی؟

- من کسی نیستم. زود برگرد نزد خانواده‌ات

- می‌ترسم برگردم و کسی مرا نشناسد، چه وقت گذشته؟

- یک روز تمام یا یک روز دیگر...

- خداحافظ 

- خداحافظ ■

   شین براری