هاجر  

  شهروزبراری صیقلانی اثر رمان عاشقانه هاجر

 

 

عاشقانه های حلق آویز []کلیک کنیدا

پیزود هاجر از داستان بلند شهر خیس بقلم شهروز براری صیقلانی

 

هاجر تا به خودش آمد تمام زندگی و روزگارش را طعمه ی شعله های سرکش آتش یافت ، و خواست تا کاری کند اما دیگر دیر بود و کار از کار گذشته بود . 

 

رشت این شهر خیس، سمت رودخانه ی زر ، در پیچ و خم محله ی ضرب ، درون باغ هلو 

   هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار و مونس او ، کنارش بماند . او تمام زندگی اش را یک شب ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ، خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،!.. تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شد. خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته. و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?! هاجر از اشک صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکارش. و از سوال خانم دیبا پریشان گشت. او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال شد . برای اولین بار به درستیه این هجرت شک میکند . در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه . به خیالش ارباب شده و من رعیت . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم!،، دیوار کوتاه تر از من ندید. ای هاجر ابله ، دیدی! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن!.. همش چوبِ سادگی خودمو میخورم ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم ولی عبرت نمیگیرم.این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرف خامم کرد و بهم یه مشت امید واهی فروخت! هی ، مادرجاااان روحت شاد همیشه میگفتی که این مادرمشت کریم، مثل مار خوش خطو خاله . اما خب.. اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کجا میرفتم؟.. ناچار بودم.. هیچکی بهم حتی محل نمیزاشت. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنم که!.. باشه!.. ایراد نداره!.. اینم میگذره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه .. میدونم امید منو ناامید نمیکنه. به مو میرسونه ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، دیبا از قاب پنجره ی قدی بسوی درختان هلو خیره مانده و در افکارش غرق شده به این فکر میکند که»

ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد. زیرا باغ به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد. دیبا در دلش میگوید؛ 

 _ﮔﻮﯾﯽ ﻋﻤﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍﯾن پنجره روی به ﺑﺎﻍ، ﮔﺬﺷﺘﻪ است. و من چه زود از کودکی به پیری رسیده‌ام. ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ. ﻣﻨﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ، ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ اکنون ، پرواز است ، خسته ام از خستگی ه‍ایم ، من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که روح در این کالبد همچون برگ زردی‌ست که از شاخسار این جسم خاکی جدا و محکوم خزان خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ، به نسیمی غمناک ، از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد اما این منه در من، چیزی فراتر از یک شاخه و چند برگ است. درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. درپس خزان زندگی تنها یک روح فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگـان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفیدی بودم و بذر خوشبختی را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ٬ ﺁﺭﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ،ﻣﯿﺪادم ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

 

شب فرا میرسد

هاجر در سکوت دلهره آوری پشت قاب پنجره ی آشپزخانه خیره به آسمان شده و در نظرش چهره‌ی نیمرخ و هلال شکلِ ماه ،ابتدا محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی سر میکشد و در سیاهی باغ هلو براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد. تا بعدتر با شیب و اِنحنایی باریک و ملایمتر از سمت کارخانه ی متروکه ی ابریشم بافی دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند، از پشت سر برخلاف مسیر جریان آب در رودخانه ی زر جاری شده و پیش بیاید، تا آسمان بی سقف شهر را را پُـر کند . کمی آنسوتر درون باغ متروکه ی ابریشم بافی صدای شکسته شدن شاخه های خشکیده ی درختان توت بگوش دخترک نوجوان نیلیا میرسد گویی شخصی ناشناس در دل باغ قدم میزند و شاخه های به زمین افتاده در متن باغ زیر قدم هایش یک به یک میشکنند ، 

نیلیا با ترس از مادربزرگش میپرسد؛ 

مادرژونی چی داره توی باغ راه میره؟

–نمیدونم دخترجون ، به ما ربطی نداره ، نباید کنجکاوی کنی 

–مادرژون... یه سوال کوچورو بپرسم؟..

_چیه؟ بپرس؟ 

_پس چقدر صبر کنم تا بازم درختای باغ سبز بشن و جوونه بزنن تا از شکوفه هاشون توت در بیاد؟! دلم واسه عطر شکوفه هاش و پروانه ها تنگ شده 

_باید روزها بیآند و برند تا خزان قدم زنان از باغ ابریشم عبور کنه و بعدش زمستان وارد باغ بشه و برف بیاد و همه جا سفید بشه ، بعد اینکه برف ها آب شدن کم کم و یواش یواش زمستون هم از باغ خارج بشه و بجاش نسیم خوش لای شاخه ها بپیچه و صدای خوش پرنده ها شنیده بشه تا بهار بیاد و با مهربانی باغ رو در آغوش بکشه 

–مادرژونی الان بیرون این باغ و سمت بازارچه‌ی چوبی تقویم بکجا رسیده 

_آخه دخترجون ، این چه سوال عجیبی هست که از مادربزرگ پیر و بی سوادت میپرسی ، تقویم که در حال راه رفتن نیست که بخواد توی کوچه پس کوچه های رشت راه بره

–خب پس چطوری حرکت میکنه

_نمیدونم از دستت با این سوالای عجیب غریبت چه کنم . منو گیج میکنی . طوری که هرچی هم بلد بودم از یادم میره ، من نمیفهمم چی چی داری میپرسی ازم ، فقط اینو میدونم که تقویم دیواری توی دکه های چوبی بازارچه ی کنار رودخانه ی زر هیچ فرقی با تقویم توی یه بغالی کوچیک توی محله ی ساغر نداره ، و هردوشون هم الان به پاییز سال ۷۷ رسیدند

–خب پس لابد حرکت میکنند که میتونن به فصل پاییز و زمستون برسند . حالا بهم بگو که پاییز و زمستون کجای این سرزمین و دنیا هستند که تقویم های این شهر میتونن بهشون برسند

 _وااای ، دیوونم کردی دخترجون ، مگه پاییز و زمستون اسم محله یا مکان خاصی هستش که تقویم قدم زنان بره و بهشون برسه 

–پس چرا چند لحظه پیش گفتی که باید منتظر بمونم تا پاییز و زمستون قدم زنان از باغ ابریشم ما عبور کنند ؟ پس منو گول میزنی مادرژون؟..

(از دل تاریک و مرموز سیاهی درون باغ توت صدای زمزمه های مبهمی بلند میشود ، صدای شکسته شدن چوبهای خشکیده‌ی افتاده بر زمین واضح بگوش میرسد ، گویی موجودی ناشناس پنهانی و در خفا داخل باغ مشغول دویدن بین درختان توت است و هر از چند گاهی نیز قهقهه‌ی پلید و بدیومنش در فضای متروک باغ طنین انداز میشود...)

_من میترسم مادرژون. یهویی یادم اومد که این صدای خنده رو توی خوابم شنیده بودم آخه من خواب عجیبی دیده بودم 

_چه خوابی؟ خب بازم خیالبافی هات شروع شدش؟ 

– نه مادرژون بخدا راست میگم ، توی خوابی که دیدم اولش هوا روشن بود و تمام درختای باغ یه قلم به دست گرفته بودن و روی متن سفید باغ شعر مینوشتن

_دخترجون درخت که دست نداره چطور قلم به دست گرفته بود؟  

_خب با شاخه های بلندش قلم رو نگه میداشت ، اصلا اینا که مهم نیستن. اتفاقی که بعدش افتاد مهمه. یهو همه جا تاریک شد مثل الان که باغ سیاه و مرموزه ، بعدش یه موجود پلید و زشت با یه عبای سیاه توی باغ راه میرفت و یک به یک درختای سرسبز باغ رو زنجیر میکرد و خودش پشت درختا غیب میشد ولی من دشنه ی بلندش رو میدیدم که ازش خون میچکید ، و به هر درختی که میرسید دشنه اش رو فرو میکرد توی قلب درخت و قلم از شاخه های سبز درختای توت می افتاد و از تمام برگهای سبزشون خون میچکید زمین . اون شب توی کابوسم هشتاد تا درخت رو به قتل رسونده بودش حتئ به درختچه ها و نهال های کوچک هم رحم نمیکرد 

–خب حتما تب داشتی چنین کابوسی دیدی . 

_نه مادرژونی من حالم خوب بود هیچ تبی هم نداشتم آخرش میدونی چی شد ؟

–حتما آخرش از خواب پا شدی 

_ هم آره و هم نه. چون قبل اینکه بیدار بشم یه باغبون با لباس سبز و لبهای خندون اومد با دیدن اون همه قتل عصبانی شد و جلوی اون موجود پلید و سیاه رو گرفت ، بعدش بود که من بیدار شدم . اما!... 

_اما چی؟

–اما وقتی پاشدم رفتم توی باغ تا قلم هایی که از دست درختا به زمین افتاده بودن رو جمع کنم ولی .... بجای قلم زیر درختهای توت پر از برگهای خشکیده و زرد بود 

_اگه به بهار ایمان داشته باشی میبینی که باز بذر های خشکیده ی زیر خاک با نسیم بهار و صدای بلبل جوانه میزنه و سر از خاک بیرون میارند و سوی نور قد میکشند

_مادرژونی پس اگه بهار بشه باز این باغ خوشگل میشه؟

_امیدت به خدا باشه.... 

–مادرژون باغ ما چرا باغبون نداره؟ 

_باغبان داشت یه زمانی ولی .... قصه اش درازه.....

(نیلیا درحالیکه دستانش زیر سرش و سرش را نیز بروی پای مادربزرگش گذاشته به خواب میرود...

 

آنسوی محله ی ضرب 

خانم دیبا از پشتِ هاله‌ای پُـر از ابهام ظهور کرده و شروع به قُرقُر زدن میکند، راجع به چیز ثابت و مشخصی حرف نمیزند ، بلکه در خصوص کلیات گلایه دارد. هـاجر از پشت قفسه‌ی کتابها، به صدای دیبا گوش میدهد، گویی خانم دیبا ، متوجه‌ی حضورش در سالن نشده، هاجر سولفه‌ای نمایشی میکند تا حضورش را اعلام کند، گوشهای خانم به حدی سنگین است که به هیچ وجه متوجه‌ی سولفه‌ی هاجر نمیشود. هاجر آرام و بیصدا ، از پشت قفسه‌ی کتابها بیرون می‌آید ، و پشت سر دیبا ، راست و سیخ می‌ایستد، دیبا که مشغول قرقر زدن است ، ناگاه برمیگردد و از دیدن هاجر شوکه میشود ٬ هاجــَـــــر؛♪واای ببخـشید خانوم‌جان، ترسوندمتون؟.. بخودا(بخدا) خانم جان اصلا قصد ترسوندنتون رو نداشتم. فقط یهویی عمدی بود ®خانم دیبا نگاهی تلخ و از بالای عینکش به سرتاپای هاجر میکند

دیبا؛ یعنی چی که قصدی نداشتم، عمدی بود؟ بازم که شروع کردی به پرتو پلا گفتن. باید بگی قصد بدی نداشتم. یا که از عمد نبود.

 ه‍ٰ ج؛ آهاا ، یعنی بله، همینی که شوما میگی درسته. خانم جان با من امری ندارین؟..

  دیبا؛ نه ، عرض خاصی نیست، بفرمایید برید به کارای روزمره‌تون برسید. 

 هٰ‍ ج؛ هاٰ؟.. یعنی چی فرمودین؟ روزنامه؟ کدوم روزنامه؟ من که روزنامه ندارم. 

 دیبا؛ روزمره، یعنی روزانه.

  هٰ‍ ج؛ ه‍ی خانم جان کدام کارای روزمنره(روزمره)!.. والا از خودا که پنهون نیس، از خلق خودا چه پنهون، من مدت هاست نه به آمدن کسی دلخوشم...نه از رفتن کسی دلگیر. ..بی کسی هم عالمی داره .خدایا اونقدر تو خودم ریختم که از سرمم گذشت. خوداجان، دارم غرق میشم پس دستت کجاست؟ هی روزگار،.. من به درک!،، -خودت خسته نشدی ، از دیدن تصویر تکراریِ درد کشیدن من؟ حرف دلم رو اگه امروز بزنم، اسمش میشه› "حرف دل. اگه نگم فردا میشه"حسرت". اصلا خنوم جان می دونی چیه؟ من از وقتی آتیش به زندگیم افتاد تمام روزگارم عجیب غریب شده ، مثلا همه چیز رو تار میبینم و یهو چشم وا میکنم میبینم مثلا وسط باغ زیر درخت نشستم و اصلا یادم نمیاد چطور و چرا اونجا نشسته بودم و همش گذر زمان رو قاطی میکنم 

دیبا؛_خب کاملا درک میکنم ، امیدوارم خودت بزودی متوجه‌ی یه سری از حقایق بشی ، وگرنه تا ابد همینطور گیج و سردرگم میمونی

 

 

هاجر ،از درب آشپزخانه خارج میشود و درحالی که زیرلب ترانه ای محلی را زمزمه میکند از فضای سالن مطالعه عبورکرده و به هیچ وجه متوجه ی حضور فردی در سالن نمیشود و در پشت درب اتاق خانم دیبا ، میایستد و در دل خود یکبار جمله اش را تمرین میکند . و درب میزند . کمی سکوت. دوباره درب میزند .  

_ چیه چیکار داری؟ 

–خانم جان ،داره شب میشه ، برم درب باغ رو ببندم و قُلفِش کنم؟ 

_خب حالا چرا اونجا ایستادی؟ ..

–؛ خو پس کجا واستم خانم جان؟..

_بیا اینجا کلیدارو بردار .

 (هاجر با اصرار ، و بی وقفه دستگیره ی درب را به پایین فشار میدهد اما نمیتواند درب را باز کند ، صدای سلفه های پی در پی خانم دیبا به‌وضوح شنیده میشود او میخواهد به داخل اتاق برود تا کلیدها را از خانم بگیرد. هر دفعه محکم تر دستگیره را میفشارد اما درب اتاق بسته است. سلفه ها شکل معنادارتری میگیرد و هاجر سراسیمه دوباره درب میزند ، و همزمان دستگیره درب را بالا و پایین میبرد ، صدای دیبا واضح تر از قبل بگوشش میرسد )که میگوید؛

_هاجر بهت میگم بیا اینجا ، مگه با تو نیستم ؟

–الان میام داخل خنم جان هیــچ نگرانی به دلت راه نده الان برات یه لیوان آب میارم .

با دودستش به درب ضربه میزند، همچنان دستگیره را با زور به پایین میچرخاند ، سپس، بر درب تکیه میزند ، تا درب را به سمت داخل هول دهد . خیالش مضطرب میشود و از نگرانی نفسهایش تند و کوتاهتر و ذهنش آشفته میشود.عاقبت رو به درب بسته ، دست به کمر می‌ایستد و خودش را به درز بین درب و چهارچوب نزدیک میکند و با صدایی نگران بادرماندگی میگوید؛ 

 

–”(خانم جان اخه درب باز نمیشه...فکر کنم قلفش گیر کرده.. خانم جان صدامو میشنوی؟ هیچ نگران نباشیدا.. من خودم العانه جلدی سریع میرم و یه قلف ساز میارم تا شما رو نجات بدم. خنم جان!..صدامو میشنوید؟ خنم جان یه چیزی بگید!. یا ابولفضل...یا باب الحوائج...یا جد مشت کریم... بدادم برس! خانم جان ! پس چرا یه مرتبه ساکت شد؟. خانم جان هنوز اونجایید؟؟.حالا چه خاکی برسرم کنم!،. خداا.. وای خنم جان چرا صدای نفسهاتون نمیاد...)   

خانم دیبا پا روی پای دیگرش گذاشته ،بروی مبل درون سالن مطالعه نشسته و در حال مطالعه ی روزنامه است ، با تعجب از فراز عینک ، سوی درب اتاقش و هاجر نگاهی می اندازد و با عصبانیت میگوید؛ 

_بسم الله !.. هاجر من اینجام ، چی کار داری میکنی؟ چرا با دستگیره درب اتاق داری کشتی گیله مردی میگیری؟ برگرد پشتت رو نگاه کن .

  (هاجر لحظه ای از دستگیره دست میکشد و به آرامی به پشتش نگاه می اندازد و با دیدن خانم دیبا هول میشود و با شرمندگی و خجالت ، گردنش را کج میکندو با دست پاچگی میگوید 

–خنم جان ســَـ سلام... مـــَن، ـمـَــن یهــو ترسیدم که شما... وای زبونم لال...- ببخشید بخودا) ‌. 

–ایراد نداره ، بیا کلیدا اینجاست . در ضمن کلمات رو درست تلفظ کن: قُـــلف؟ قلف دیگه چیه؟ باید بگی قفل. از این به بعد هم خوب یادت بمونه که همه ی کلیدهای این خونه ، یه یدک دارند که همگی با هم توی اون حلقه ی بزرگ کلیدهاست که توی زیرخونه به دیوار اویزان شده. چراغ قوه هم بغل آیینه ی قدی ، بالای جای چتری هستش. حالا برو به کارت برس .  

   هاجر با دست پاچگی ، سرش را تکان میدهد و با صدایی لرزان میگوید

–چشم خنوم جان ، با اجازه . و از پله ها پایین میرود ، و چند لحظه بعد دوباره با استرس و عجله باز میگردد و کلیدها را از روی میز ،جلوی خانم دیبا برمیدارد .‌و سریع از تیر رس خانم دیبا خارج میشود و وارد دل تاریک باغ میشود ، تا از مسیر باریک و سرد بین درختان عبور کند و درب باغ را قفل کند. هاجر به هر دو سمت تاریکِـ مسیر، مشکوک است. و هر قدم که پیش میرود ، سرش را به چپ و راست میچرخاند و با دلهره چشمانش را دقیق میکند، و درون دل ِ تاریکـــ و سیاهِ باغ را ، با نگاهش شخم میزند. . او یک قدم در میان ، با اضطراب به پشتش نیز نگاهی هَراسان میکند . واضح است که از تاریکی میترسد. گویی دیو پلید افسانه ها از دل قصه بیرون آمده و در خیال هاجر، از زمان کودکی تا کنون ، این دیو در لابه لای سایه ی درختان پنهان شده و در تعقیب اوست . حسی در وجودش ، نجوا میکند و موجب بروز این وحشت میشود ، زیرا پی در پی و پرتکرار به وی گوشزد میکند که هم اکنون ، دیو پلید قصه ها با دو چشمان مخوف ، درون سیاهی به وی خیره شده. هاجر درب را با عجله و دستانی لرزان و مضطرب قفل میکند . در حالی که زیر لب با خود زمزمه میکند ، و پیوسته تکرار و تمرین میکند

؛ قفل _قفل-قفل-قفل چای-چای-چای/

و با قدمهایی شمرده به اطرافش نگاه میکند و در مسیر برگشت ، پیش میرود . او به نیمه ی مسیر رسیده. نجوای درونش با سرعت بیشتر و صدایی رساتر فریاد میزند که چیزی پشت سرت ، در تعقیب توست و گویی تنها یک قدم با تصائبت فاصله دارد، پس قدمهایت را سریع تر بردار.. و هاجر نیز مغلوب نجوای درونش میشود و ناگاه تندتر گام برمیدارد و راه رفتنش تبدیل به دویدن میشود و حین دویدن چشم از پشت سرش بر نمیدارد عاقبت در چند قدمیِ رسیدن به درب خانه ، پایش به شاخه ای گیر میکند و با زانو بر چاله ای کوچک پر از اب و گِل ، مینشیند.  

 کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک ، رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های فلزی ایستگاه‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند.  جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فلزی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، روزنامه‌ی کیهان را از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌ها را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد.... 

 

جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های کوتاهو بلند و ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد....  هی میخندد....  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و با حوصله ی خاصی روزنامه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، روزنامه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟.. واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی روزنامه ، میتواند روزنامه را بخواند؟.. پس چرا هرگز پا نمیشود تا روزنامه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده...  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.....  ساعتها بعد....

 

کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی از زیر ، یکی را رد می دهد و مشغولِ بافتن رویایش میشود.  

    .♦               

پس از بارش شدید باران در شب قبل ،کلاغ صد ساله ی شهر سر موقع به شهر رسید و نوک کاج بلند وسط باغ محتشم بر لانه اش بروی شاخه‌ی بلند نشست به جوجه اش غذا داد و سپس به کارگرانی که مشغول نصب دکل ها مجی مخابرات در آن نزدیکی هستند قار قار کنان فحاشی میکند سپس در آسمان شهر پرواز کرده و شهر را آشوب زده و آشفته میبیند , شهر از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،بیدار شد. به آرامی عبور و مرورهای سطح خیس شهر آغاز گردیده انگاه درپس عبورِ ابری ضخیم ، از مابین خورشید و زمین، روزنه ای شکفت. فواره ا‌ی از نور از ان میان سوی شه‍ر شتابان شد. و جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد. و پرتو طلوع خورشید ، بروی مجسمه ی اسب خاجه و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد. از شدت بارش باران در شب پیش رودخانه های شهر(گوهررود و زرجوب) لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ، یاقی و سرکش طغیان کرده اند .بالای عمارت کلاه فرنگی گربه ی حنایی رنگ از فراز شیروانی به آفتاب سرد پاییزی خیره مانده در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو، کارگر تازه وارد و مرموز باغ بنام هاجر از خانه ی اشرافی و پرتجملی که در میان باغ قرار دارد خارج میشود و پابرچین و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند تا بتواند به درب بزرگ و آهنی جلوی باغ برسد و به نانوایی برود . تنها وارث و ساکن باغ بنام فرخ لقا دیبا بتازگی وارد هشتاد سالگی‌اش شده و از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک ، به دست پاچگی‌های هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا هاجر از کلنجار رفتن با درب قفل شده‌ی ورودی باغ خسته شود و به خاطر بیاورد خودش شب گذشته آنرا ابتدای بارش باران ، قفل کرده . خانم دیبا بروی صندلی چوبی اش تکیه به خودشیفتگی هایش میزند ودر افکارش حرکات و رفتار هاجر را به نظاره مینشیند او که بنابر تجربه ، دریافته هاجر مثل خدمتکاران دیگرش نیست ، همان هایی ،که پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی از وسایل خانه به یکباره ناپدید میشدند . برایش کمی عجیب است که چرا تاکنون او را اخراج نکرده زیرا هزاران دلیل مناسب برای اخراجش موجود است اما دریغ از تنها یک بهانه برای نگه داشتنش. هاجر برخلاف تمام خدمتکاران پیشین، اهل چابلوسی نیست همچنین در رعایت اصول و قوانین نانوشته ی باغ ناتوان است و در راستای جلب نمودن حس رضایت خانم دیبا هیچ تلاش پررنگ و ارزنده ای نکرده و نسبت به آینده ی خودش هیچ هدف و برنامه ای در سر ندارد و درعین حال بی تفاوت نشان میدهد و طی مدت کوتاهی که گذشته قادر به انجام وظایف معمول و روزمره اش نیز نبوده و دستوپاچلفته بودنش را از تیررس دیبا پنهان نکرده و تمام مدت تمایل به حرف زدن های بی مورد دارد ، در عوض رفتارهای ضد و نقیضی از خودش بروز داده او که ادعای کم سوادی و ساده لوحی میکند قادر به ترجمه ی برچسب بطری داروهای دیبا شده در حالیکه سپس ادعا کرده که بطور شانسی و تصادفی معنای کلمات فرانسوی درج شده بروی دارو را حدس زده 

سپس خانم دیبا از اینکه او چگونه توانسته زبان بکار رفته بروی برچسب را به درستی تشخیص دهد و بگوید( فرانسوی) متعجب مانده و یقین یافته که یکجای کار میلنگد اما نمیتواند سر در بیاورد و ناگزیر چشم انتظار گذر زمان مانده تا همه چیز آشکار شود ،

 دیبا باردگر سوزن را از دایره ی چرخان گرام بلند میکند و اینبار چشمش به صفحه ی بینام و نشانی می افتد . و ازسر کنجکاوی انرا میگذارد و خودش پشت شیشه پنجره اتاقش روی صندلی چوبی و مخصوصی که همیشه شوهرش بروی ان مینشست ، مینشیند و یک نخ سیگار باریک و قهوه ای رنگ ‹مور› را به لب میگذارد ، صفحه شروع به خواندن میکند ، چه تصادفی!... همان آهنگ مورد علاقه ی شوهر مرحومش است و از این حُسنِ تصادف ، دل فرخ لقا به طپشی عجیب می افتد و نگاه به چشمانش باز میگردد. استادبنان ، الهه ناز در حال پخش است . و افکار در وجودش به یکباره جاری میشوند و در خویشتن خویش رو به تصویری خیالی از شوهرش گرم سخن میشود ، میگوید ؛

_عجیب که همیشه همه جا هستی. از خواب که بیدار می شوم پشت پرده، کنار پنجره می بینمت. با آفتاب سُر می خوری و داخل اتاق روی صندلی چوبی ات می نشینی. با هر مشت آبی که به صورتم می زنم در آینه نگاهم می کنی و می خندی. کنار بساط صبحانه می نشینی و با من چای مینوشی. موقع تماشای تلویزیون مدام از جلوی چشمانم رد می شوی و حواسم را به خودت جلب می کنی. کتاب که می خوانم صدایت مدام در گوشم نجوا می کند. در خیالم سرزده درب باغ را باز کرده و میایی و با دستانی پر از پاکتهای میوه ، وارد مسیر طولانی و باریک وسط باغ میشوی و با صدای محکم و مردانه ات ، مرا از پایین خانه میخوانی ؛ »› فرخ لقا فری جان، یاالله«‹ ومن با یک سبد علاقه و احترام بروی تراس طبقه بالا می ایم و تو سرت را بالا میگیری و میخندی ، من شاداب از پله ها پایین می ایم اما دیگر!... نیستی !.... این روزا هرچه میگردم ، نیستی در حیاط . نیستی در اتاق. ناگه نوار مشکی گوشه قاب عکست بر دیوار اتاق ، یاد من می اورد که رفتی ز پیشم و نیستی در حیات. ، اما در خفا ، کنج خیالم مانده ای تو برقرار. و بی انتها هربار در مرور خاطرات ، تو را تکرار میکنم. 

 وقت کار، هزار خاطره ی دور و نزدیک را به یاد من می آوری. غروب ها گاهی بغض می کنی. گاهی سرخوش لبخند می زنی. همه جا هستی. در لحظات انتظار ، صف های شلوغ ، و سرد و پر انجماد . همه جا هستی روی صندلی های خالی از مسافر، درون اتوبوس های خاکگرفته و خلوت. در آرامش صدای قناری ها و جیغ و داد گنجشک ها. همراه سوز سرد زمستانی و روبروی گرمای مطبوع شومینه. در فال های پر شگون حافظ. ته فنجان های خالی قهوه و لا به لای خطوط نا مفهوم کف دست. روی زمین خاکی این باغ . و پشت شاخ و برگ درختان، هلو ، تصویر ماتت در تمام شیشه ها پیدا می شود. و حتی با سماجت کنار لباس های فشرده در چمدان پنهان می شوی و پا به پای من تا آن سوی جاده های فراموشی می آیی. هیچ راهی برای نبودنت از یاد بردنت نیست. نمی دانم، دنیا را که نمی توانم تغییر دهم. پس شاید روزی عاقبت مجبور شوم خودم را عوض کنم.

این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی. تا می رسی به من تمام خاطرات کهنه ات سر باز می کند و یاد گذشته رهایت نمی کند. وقتی... از هرچه بگویم بی فایده است. اصلاً خزان یعنی همین. یعنی همین که پایت سر خورد و افتادی دیگر کسی نیست که بلندت کند. یعنی تا چشم هایت را نبندی تا خوابت نبرد، کسی به دیدارت نمی آید. و تمام شب را هم که بیدار بمانی و تمام سال را هم، کسی که باید باشد نیست. این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی و دست بر قضا انگار همه چیز به تو بستگی دارد. پس تا دیده نشده، از همان راهی که تا به حال نیامده ای به دیدارم بیا. اکنون این تو بودی که صفحه ی بی نام و نشان بنان را به دستانم سپردی. این تو بودی که آتش سیگارم را برافروختی. چند صباحی ست که دختری سرزده و خودخوانده برای کارگرئ به نزدم آمده حرفهایش ضد و نقیض است میگوید از طرف مشت کریم آمده در حالیکه مشت کریم سالهاست فوت شده میگوید زندگیش یکشبه سوخته و هیچ کسو کاری ندارد هرچه است دختر مرموز و مبهمی‌ست و برخلاف کُلفَت‌های پیشین فرد ساده لوح و دستوپاچلفتی ایست . کم سواد است ، چهره اش مرا به یاد دخترک دانشجویی می اندازد که سالها پیش برای تحصیل به این شهر آمده بود و مدتی را نیز در این باغ کلفتی میکرد...../

 

(در همین لحظه هاجر با نان های پیچیده در پارچه ی سفید ، در قاب پنجره ی روبه باغ ظاهر میشود . به چشمان ضعیف فرخلقا از دور به سختی قابل درک و فهم است که هاجر در حال انجام چه کاری‌ست! با کمی تاخیر عینک به چشمانش افزوده میشود و نگاهش را ریز و دقیق میکند ، تا ببیند پس چرا هاجر جلوی درب باغ خشکش زده و نمی اید ، گویی دارد با اطرافش حرف میزند و مشاجره ای در حال وقوع است. پیرزن از شدت تعجب از صندلی چوبی برمیخیزد و یک گام به پنجره نزدیک میشود تا شاید چیزی دستگیرش شود. اما هرچقد دقت میکند غیر از هاجر کسی دیگری در باغ نیست . و هاجر طوری پارچه ی سفید نان را دو دستی در آغوش گرفته که گویی طفل نوزادی را در اغوشش پناه داده. سرانجام هاجر راه می افتد ، و چندین قدم به تندی و شتابان بر داشته و ناگهان همچون مجسمه خشکش میزند. و دوباره چیزهایی را با حالتی عصبانی به مخاطبی نامرئی میگوید و مجددا چند متری را با شتاب طی میکند و باز با ترس و اضطراب می ایستد .فرخلقا زیر لب میگوید؛ این هاجر هم اخر یه چیزیش میشه با این دیوانه بازیاش !!. عاقبت هاجر بعد از اخرین توقف ، با اضطراب یواشکی به اطرافش نگاهی می اندازد و به یکباره جیغ زنان شروع به دویدن میکند . وهمزمان سگهای درون باغ بدنبالش میدوند. و از دیدن ان صحنه فرخلقا خنده اش میگیرد و پس از مدتها ، یخ غصه اش ذوب میشود. هاجر نفس نفس زنان از پله های چوبی کلبه ی دو طبقه بالا آمده و با چهره ی فرخ‌لقا روبرو میشود ، اوکه توقع دیدنش را در آشپزخانه نداشت با حالتی شوکه و هول میگوید؛

_ بخدا سلام خانم جان ، صبح شده، ها؟ نه، یعنی صبح شوما بخیر باشه ایشالله 

_داشتی با کی حرف میزدی جلوی درب باغ هاجر؟

_داشتم برای این سگها نفرین ناله میکردم چون خایلی(خیلی) ازشون میترسم خنم (خانم)جان 

_هاجر تو خودت بچه ی روستایی بعد چطور از سگ میترسی؟ چطور نمیدونی که اگه بخوای بدویی و فرار کنی سگها دنبالت میکنن و میگیرنت 

_والا... آخه خنم جان میدونی چیه، دهات ما اصلا سگ نداشت 

_مگه میشه که دهات سگ نداشته باشه 

_ها؟ نه نمیشه. یعنی دهات ما سگ داشت ولی سگهاش ادم بودن ، نه! منظورم اینه که سگهاش انسانیت داشتن و کسی رو نمیگرفتن و الکی دنبال آدم نمیکردن 

(فرخ لقا بفکر فرو میرود زیرا دچار احساسی دوگانه نسبت به هاجر است زیرا با اینکه هاجر زیادی مهربان و لوده بنظر می آید اما درعین حال از سوی دیگر حرفهایش ضد و نقیض و غیر قابل باورند، پیرزن بر سر دو راهی گیر کرده و نمیداند که هاجر را جواب کند یا که نه. از طرفی نیز به این موضوع فکر میکند که او کارگر بی جیره و مواجبی‌ست و خلا تنهایی‌اش را نیز پر میکند ...

کمی بعد... 

فرخ لقا مشغول نوشتن افکارش میشود ، و مینویسد ؛ »» 

خزان به باغ ما رسیده ، و رشت سردش است ، همچنان خاطرات در سکوتِ مبهم این خانه مرا میخوانند ، و گاه نیز این دخترک روستایی و یتیم با کارهای اشتباهش تمام هوش و حواسم را جلب خودش میکند ، هاجــــر در حال کشیدن رنجهای روزگار بر بوم تقدیرش ، آزرده خاطر و رنجیده حال ، در ایام پیش میرود. اما کاش حرفهای مرا در با گوش دل میشنیدش، تا برایش بگؤیم ؛ 

من و تو ، زن آفریده شده ایم و در رسم نانوشته ی این دیار ، یعنی برای رنج کشیدن آفریده شده ایم ولی به دنبال لذت بردن می گردیم باید پذیرفت که تنها راه ادامه دادن لذت بردن از رنج هایی ست که می کشیم. باید باور کنیم تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست، و یا ان آتشسوزی شب هنگام ، که دنیایت را در آغوش کشید ، بدترین و تلخ ترین ها ، نیست. چیزهای بدتری هم هست روزهای خسته‌ای که در خلوت خانه پیر می شوی وسالهایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است تازه تازه پی می بریم که تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست چیزهای بدتری هم هست. که زبان از بیانش عاجز است .هوای خوب ، مثل زن خوب است ، همیشه نیست! زمانی که هم است دیرپا نیست . مرد اما پایدار تر است. اگر بد باشد می تواند مدت ها بد بماند و اگر خوب باشد به این زودی بد نمی شود اما زن عوض می شود .

 ما دیوانه ایم . تمامِ همسایه ها فکر می کنن ما دیوانه ییم ما هم فکر می کنیم آنها دیوونه اند . هم ما و هم آنها درست فکر می کنیم . من بارها گفته ام به اهالی محل که برای من تاسف نخورید، چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام از خودم از این باغ ، از برگهای سبز یا زرد درختان هلو!... ٬٫,ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و از همه چیز شاکی اند. آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه دائم عوض می کنند همینطور دوستان و رفتارشان را. پریشانی شان دائمی است و به همه کس سرایتش می دهند از آن ها دوری میکنم. اما شما میپندارید که من در این باغ محبوص شده ی ایامم‌. و یا اینکه من ، زنی در خود تبعیدم . من هرگز از زندگی ، خویش ، زار نزده ام . اما یکی از نشانه های همیشگی افراد بیرون این باغ، ، زار زدن از شرایط زندگیشان است

نقطه سرخط...«« 

 ”( هاجر یلخی و ناغافل و درب نزده وارد اتاق فرخ‌لقا میشود ، فرخ لقا ، سرش را از کاغذش بالا می اورد ، و با اخم از بالای عینک به او نگاه میکند . و از این نگاه ، هاجــَـــــر متوجه ی اشتباهش میشود و با شرمندگی و خجالت ، دوباره به عقب برمیگردد و درب را میبندد . و بعد از نفسی عمیق ، و صاف کردن رخت و لباسش ، با اعتمادی به نفسی کرایه ای ، صدایش را با دو سلفه‌ی آرام و خفه، کمی صاف میکند و درب میزند . و خانم دیبا ، میگوید 

؛ بفرما

. آنگاه هاجر با نگرانی و اضطراب در را باز میکند و اول از همه سرش را موزیانه از لای درب داخل میکند و اطرافش را نگاه میکند و میگوید ؛

     اجازه هست 

. خانم دیبا؛ بفرما!... 

هاجــَـر ؛ خانم چایی میخوری؟ 

 خانم دیبا؛ بیا داخل بیا داخل ، کارت دارم ، خسته شدم از دست این کارای عجیبت. پس کی میخوای یاد بگیری اصول پیش و پا افتاده ی رفتار و معاشرت رو!.....

 

 (هاجر با حالتی مضطربانه ، همچون کودکی که ترسیده باشد سرش را میدزدد و درب را میبندد ، سپس مجدد صدای جیغ لولای زنگ زده ی درب اتاق سکوت را جر میدهد و درب باز میشود و هاجر با شرمندگی داخل میشود و یک قدم بعد از قالیچه ی کوچک ، پاهایش را جفت میکند ، و با انگشتانی گره خورده رودرروی دیبا می ایستد. خانم دیبا از پشت میز مطالعه بر میخیزد و سوی هاجر میرود و یک دور به دور هاجر میچرخد و با نگاهی از بالای عینکش ، هاجر را بر انداز میکند )

 

_؛ دخترجان یکبار برای همیشه بهت توضیح واضحات میدم . پس خوب یاد بگیر. یک_ همیشه ابتدا درب میزنی و بعد کسب اجازه وارد میشی. دو_ بعد از ورود درب را پشت سرت میبندی. سه_ درست و مودبانه حرف و سوال میپرسی. یعنی چه که ؛ چای میخوری؟ مگه بهت نذکر تزکر نداده بودم ؟ این چه وضع حرف زدنه؟ مگه قهوه خونه ست که میگی چایی میخوری!.. چهار_بجای واژه ی چایی ، باید بگی ؛ چای . مفهوم شد؟ پنج_توی خونه با روفرشی را میری. و خوشم نمیاد لباسات کثیف یا بی نظم باشه. شش _ازاین پس میپرسی : خانم چائ میل میکنید یا قهوه؟ هفت _تنها سر ساعات خاصی از طول روز چنین پرسشی میکنید . آنهم ساعت شش عصر و . هشت صبح . و زمان هایی که مهمان دارم‌ . خب حالا برو به کارات برس . خسته ام کردی با این کارات

(هاجــَـــــر با چشمانی که از تعجب کمی بازتر از معمول شده مثل ادم اهنی از اتاق خارج میشود اما خانم دیبا بار دیگر او را صدا میکند . و هاجر باز میگردد )

. _درضمن موقع رفتن بیرون از اتاق اینطوری مثل بز بیرون نمیری. و بجای پشت کردن به من ، چند قدم روی به من ایستاده به عقب برمیگردی و وقتی حس کردی به درب رسیدی ، اونوقت برمیگردی و میری.

 (هاجر آب دهانش را با دست پاچگی قورت میدهد و با صدایی لرزان میگوید ؛ 

چشم خانم. 

و عقب عقبی میرود و پایش به قالیچه ی کوچک که رسید ناگهان برمیگردد و با شتاب به درب میخورد و با خجالت از اتاق بیرون میرود. )

مجددا فرخ لقا مشغول نوشتن میشود و مینویسد ؛ 

 هاجــَـــــر کمی گیجو ، دست پا چولفتی ست .گاه درون گرا ، کم حرفو ، بی صداست. درعوض قلب جوانش بی ریاح‌ست اما امان از وقتی که یخش آب شود و بخواهد حرف بزند ، هیچ چیز جلودارش نیست . در ظاهرش بی وقفه موج میزند استرس و اضطراب . روزهایش درگیر یادگیریِ رعایت اصول و پرهیز از اشتباه ست. خانه اش اسیر شعله ی سرکش تقدیر گشت، هر چه بود و نبود ، شد، یک شبه دود. جبر این زخم، دیوار آرزوهایش کرده خراب. شبهایش پر از خوابهای آشفته و پریشان، رویایش گشته سراب. خوب میدانم در نگاهش من، تلخ ترین دردم که سراپای وجودم ، خودشیفته و غرق سکوت !...- اما!..به خدا دست خودم نیست اگر از او چنین می رنجم . - یا اگر احساس شاد و زیبایش را، به غم غربت چشمان خودم می بندم . من آن درخت پیر چنارم که ،بر متن خاکـِــــ تَـِن باغ ریشه دارم و هر از گاه با نگاهی بی صدا میخندم. دیر یا زود بار سفر از اینجا میبندم. اما ،در باورم تا ابد به باوفا بودن این باغ ، به گذر ایام مشکوکم . هرچند که بهار عاشقیم را نیز به همین باغ خزان خورده ، مدیونم من!...اما... چقدر با همه عاشقی ام محزونم! و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ ، مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم . - من صبورم اما... بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم . بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند می ترسم . - من صبورم اما.. آه... این بغض گران صبر نمی داند چیست!.. 

(صدای ساعت آونگدار از درون سالن پذیرایی بگوش میرسد که همزمان با ساعت گرد شهرداری ، هشت مرتبه زنگ میزند . و ساعت هشت صبح را اعلام میکند . صدای تق تق ضربه زدن به درب اتاق شنیده میشود و خانم دیبا میگوید:

 جانم بفرما.. 

 هاجــَـــــر با صدای بلندتر از حد معمول میگوید 

: خانم جان سلام. ساعت هشت شدش ، براتون هم از اینا آوردم و هم از اونا. یعنی نه ببخشید اشتباهی گفتم یعنی براتان هم چای آوردم و هم قامپت(قند)  

دیبا: بفرما داخل ببینم چی میگی! چرا فریاد میزنی خب؟

 (هاجر در حالی که دیس در دستانش است، میخواهد وارد اتاق شود ، او به ناچار با آرنج خود دستگیره ی درب را به پایین هول میدهد، و درب باز میشود . آنگاه وارد اتاق شده و سینی چای را به روی میز کوچک کنار شومینه میگذارد و طبق عادت همیشگی ، ابتدا روسری اش را سفت میکند و زیر گلویش گره میزند و بعد روبروی خانم دیبا پایش را با وسواس جُفت میکند و نگاهی به شک به روفرشی های خود میکند شکش به یقین تبدیل شده و درمیابد که آنها را تا به تا به پا کرده ، موزیانه سرش را کمی بلند کرده و نگاهی زیرچشمی به خانم میکند تا مبادا او متوجه ی چنین امری شده باشد ، اما خود را چشم در چشم با وی می یابد ، نگاهشان گره‌ی کوری بر یکدیگر میخورد ، خانم سرش را به مفهوم تاسف تکان میدهد ، رنگ و رخسارِ هاجر از شدتِ خجالت سُـ‍‌رخ میشود و با کمی مکث یادش میای‍‌د که چه بگوید و آب دهانش را با عجله قورت داده و میگوید

: خَنِ‍‌م جان دیگه با مَـ‍‌ن عَـ‌مدی ندارین؟

  چشمان دیبا درشت میشوَد و با تعجُب میپرسـ‍‌د؛ با من چی ندارید؟ متوجه نشدم دوباره تکرار کن.

 ”هاجَ‍‌ر : والا پورسیدم که ایا شوما با من عَمدی ندارین؟

  دیبا: یعنی چی؟ بامن عمدی ندارین یعنی چی هاجــَـــــر خانم؟ بگو تا منم معناش رو یاد بگیرَم  

هاجَ‍‌ر: والا نمیدونم خِنِ‍‌م جان. خودمم تازه دیشب توی رختخواب قبل خوابیدن برای اولین بار چنین سوالی رو شنیدم.

 دیبا در حالی که چشمانش درشت و کمی گیج شده میگوید: هاجر بازم خول شُ‍‌دی؟ دیشب توی رختخواب شنیدی ؟ دیشب مگه غیر منو تو کسِ دیگه ای هم توی این خونه بودِش؟  

هاجر : والا خنم جان ، آخه ... آخه ... چطو بگم والا ... میدونید چیه ! من .. من.. بی اجازه یه کارایی کردم .

_چه کار ی؟ بگو ببینم چه کار کردی؟ 

هاجر: من اخه والا خنم جان ، قبلن که توی خانه ی خودم توی روستا زندگی میکردم همیشه عادتم بود که قبل خواب از رادیو، داستان شب رو گوش میکردم . و داستان بانوی قصر رو که اسم دختره هاجیما هستش رو خایلی (خیلی) دوست دارم البته کاملا یه بار قبلا شنیدم ، ولی نمیدونم چی شده که دوباره داره از اولش رو پخش میکنن

دیبا _این چیزا چه ربطی به اجازه گرفتن داره که گفتی بی اجازه کاری کردی؟

 _اخه این که گفتم بی اجازه ،... این رو که نگفتم بی اجازه! بلکه.اینی رو گفتم بی اجازه که ،....  

 دیبا با عصبانیت؛ چی چی میگی اصلا ، حالت خوب نیست مگه دخترجون؟ این خزهولات چیه که داری میگی؟   

_به خودا یکم فقط هول شدم   

 دیبا_ یه نفس عمیق بکش از اول خوب و شمرده حرف بزن تا ببینم چی میگی 

_ من دیشب این رادیو که بالای تاخچه ی اشپزخانه بودش رو.. 

 _خب  

_اون رو برداشتم تمیز کردم و بااجازه دو تا قوه زدم 

 _قوه چیه؟ 

_ یعنی باطری زدم و روشنش کردم ، و داستان شب پخش میشد . 

_این چیزا چه ربطی به جمله ی عجیبی که گفتی داره؟ 

_ یه دختره هاستش خانم جان که اسمش هاجیما هستش و خایلی دوختره خوب، مودب ، یه پارچه خانووم ، یه جورایی هم شباهت میده به خودم ، خایلی بی گناه و تنهایه ولی باکمالات یعنی اصلن شیر پاک خورده ست . البته روم به دیوار ، تعریف از خود نباشه یه وقتا . بعد همش بلا میاد سرش . یه بار که از دوروشکه (کالسکه) اوفتاد زیمین(زمین) پاش شیکست ، یه بار مادرش اوفتاد از قایق غرق شد ، بعد این دوختره خایلی زرنگه اما همش به دست آدمای پولدار و خودپسند و ظالم می افته ، قسمت دیشب رفته بود توی قصر پادشاه و خدمتکار و پیشکار بانوی اعظم شده بود . اخرشم خودم میدونم چی میشه. اخه گفتم که ، قبلن یه بار شنفتمش(شنیدمش) تا ته. خانم جان میدونی چیه ؟ اخه از وقتی خونم سوخت و اتیش به زندگیم افتاد ، منم دیگه همش دربه در بودم و خونه ی مشت کریم اینا که اصلا رادیو نبود و ... 

(نگاه هاجر لابه لای حرفها به چهره ی خانم دیبا افتاد و تازه یادش آمد که کجاست و در چه شرایطی . و از پر حرفیش خجالتزده شد و ریتم تند حرفهایش به یکباره آرام و متوقف شد. بطوری که واژه را در کلامش نصفه و نیمه جَوید و قورت داد. تا بیش از این پُر حرفی نکند)

  دیبا: خب پس شما دیشب از برنامه ی داستان شب ، شنیدی که یه پیشکار و یا خدمتکار به بانوی اعظم گفته ؛ با من عمدی ندارید؟ 

هاجر: خب هم آره و هم نه، 

_یعنی چی ؟  

_یعنی که اره ولی اینو به بانوی اعظم که نگفتش . بلکه به مادر پادشاه یعنی ملکه آیسودان گفته بودش. چون بانوی اعظم که هنوز بی هوشه ، چون مادر پادشاه چیزخورش(مسموم) کرده 

_ از این به بعد بهتر گوش کن چون لابد گفته که با من امری ندارید 

 _آره آره همونی که الان گوفتی درسته ، میخوای براتان تعریف کنم اخرش چی میشه؟ _ بس کن دیگه ، سرم رفت ، چه بی ملاحظه ای تو. یعنی تمام عمرتو همه‌ی کلماتو اشتباهی میگفتی؟..  

(هاجــَـــــر با حالتی اندوهگین و سرد سرش را پایین می‌اندازد و آرام میگوید)

 : خانوم جان آخه من .... من... چطور بگم ؟.. من مادر مرحومم گوشاش سنگین بود و من هیچ وقت براش حرفی نمیزدم . تازه من اگر هم حرفی میزدم ، اون که ازم بیسواد تر بود و توفیقی نداشت . آخه اصلا مادارسه(مدرسه) نرفته بود. تازه منم که میبینید ، به زور مادر مشت کریم، و اصرار ارباب سالار میشکات و کتخدا نورعلی تونستم چهار کلاس برم أکاوِر . تازه توی روستا هرکی اگه نامه براش می‌اومد. جَلدی می‌اومد تا من براش بخونم. حتی یه بار یه زنیکه‌ از پشت چاپارخانه اومد تا براش نـــامه اشو بخونم . آما از وختی که اومدم شهر ، و پیش شوما، یهویی فهمیدم که فقط توی روستامون ، باسواد بودم و اینجا توی شهر اصلا من بچشم نمیام.  

_دیبــــا: عجب!.. که اینطور . پس تو توی روستاتون مثل پادشاه تک چشم توی سرزمین نابینایان بودی 

(هاجــَـــــر ، کمی خودش را جموجور میکند ، و روسری‌اش را زیر گلویش گره میزند. بسختی آب دهانش را قورت میدهد. گونه‌هایش گُــــل می‌اندازد.) با شوق و اشتیاقی ساده‌لوحانه و بی‌ریاح میگوید:

 آخه خانوم جان اونی که توی قصه اش پادشاه داشت من نبودم که ، اون هاجیما توی قصه ی شب رادیو بودش ، من هاجرم. ، درد و بلات بخوره توی سره مادر مشت کریم. شوما تمام حرفات درسته ،اما جثارتن اشتباه متوجه شدین . توی روستای ما ، همه بیسوات بودند ، نه اینکه بخوان کور باشن!.. منم اگه که گوفتم ، همشون دست به دامنم میشدن تا، نامه‌هاشون رو براشون بخونم ، واسه این بودش که سووات خوندن و نویشتن نداشتند... الهی قربونتون برم که اینقدر ساده‌اید و خیال کردین همگی کور بودند و فقط من بینا بودم...

هاجر در حالی که برای دیبا فنجان چای را با قاشق کوچکی هم میزند با لبخندی پر مهر به خانم خیره مانده که خانم دیبا با جدیت و حالتی خشک و رسمی میپرسد 

_شما دارید الان چه کار میکنید؟ 

_دارم چای رو براتون هم میزنم تا شیرین بشه ، وای خاکا میسر (خاک برسرم) اینکه اصلا شکری توش نریختید پس چرا فکر کردم بایستی هم بزنم....

_مگه نمیدونی واژه ی کور بار منفی داره؟ 

_ها؟ چی داره؟ 

_یادت بمونه از این پس از واژه ی نابینا استفاده کن

_خنم جان بخودا فقط قاشوق و چنگال با چای قاشق و چاقو رو میشناسم وگرنه اگه میدونستم شوما عادت دارید بجای چایقاشق از واژه استفاده کنید حتما همونی که گفتید یعنی واژه رو میاوردم براتان

دیبا نفس عمیقی میکشد از شدت عصبانیت دستان چروکیده اش بروی عصا شروع به لرزیدن میکند ، عرق سردی بر پیشانیش مینشیند ، از درون احساس گرما و گُرگرفتگی میکند ، لحظاتی چشمانش را میبندد تا خشمش فرو نشیند سپس میگوید ؛

 _بگذریم، خب حالا بگو ببینم این چیه که توی ظرف کنار فنجان چای گذاشتی و آوردی برام؟

_قامپت 

_قامپت دیگه چیه هاجر؟

_شوما چون گفتید که قندخون دارید و نباید قند بخورید منم براتان بجاش نباتی آوردم خیلی شیرین تر از قنده یه دونه بخورید خوشتون میادش 

_

هاجر من چون خِـــیر و صلاحتو میخوام و دارم میگم که باید خودتو اِصلاح کنی 

_واای خنوم جان چه حرفایی میزنیدا ، من تازگی تمام زندگیم توی آتش سوخته بعد شوما انتظار داری برم اصلاح کنم . در ضمن ما توی روستا همگی سالی یه بار میرفتیم پیش عروس مشت کریم و اون چون ارایشگر بود همه مون رو اصلاح میکرد 

_منظورم اینه که اشتباهاتت رو باید اصلاح کنی ، و تصمیم بگیری که خودتو تغییر مثبت بدی تا توانایی هاتو بیشتر بشناسی. باید سطح توانایی‌هاتو با سطح استانداردی که در عُرف جامعه رایج و متداوله برابر و یکسان کنی. باید دانش و علومت رو نسبت به گذشته افزایش بدی. باید تشنه‌ی یادگیری باشی. از حرفهام ناراحت نشو. من خیرُ صَ‍‌لاحتو میخوام. 

هاجر با لحنی مُسَمَم و ثابت قدم با حالتی با اراده و جدیت کامل میگوید: 

_ اینکه گوفتید من باید حتما ، توانایی هامو ، برم عرف جامعه ، بدم تا استانداردش کنم ، رو من بلد نیستم یعنی چی!.. اما یه بار با مادر مشت‌کریم رفته بودیم تا سیجلد(شناسنامه) خودمو بدم اداره ثبت احوال تا عکسدارش کنن. و یه چیزایی بلدم . حالا اگر آدرسش رو بدین که این اداره ی علوفه ی جامده ، کوجاست ، میرم میدم تا استاندارش کنن . بخودا راست میگما.. (خانم دیبا با نگاهی عصبی و چشمانی تنگ ابروانی به هم گره خورده ، نفسی با حرص میکشد و سرش را به تمسخر تکان میدهد ‌)  

دیبا: اونوقت چی رو میخوای بری بدی تا استاندارش کنن؟   

هاجر: والا من که نمیدونم ، شوما همین چند لحظه پیش ازم چنین تقاضایی کردین. گفتید که من بایستی توانایی هامو با علوفه جامده ، استاندارش کنم. من حتی یک أرظن نمیدونم معنیش چی میشه. فقط نخواستم حرف شمارو زمین زده باشم بوخودا اگه دوروغ بگم ، الهی فوگوردسته (وارونه) بیمیرم... 

 دیبا: از بس داغون و ناقص حرف میزنی که من نمیدونم اول از همه به کدام یکی از هزاران اشتباهت اشاره کنم.. الان گفتی که ، یک أرزن هم نمیدونی که معنیش چیه!.. خب یک أرزن یعنی چی؟ 

ه‍ــاجرـٰ : اینو از شوما یاد گرفتم والا... 

 دیبـــا: یک أرزن غلطه. بلکه یک درصَد صحیحه درضمن باید توانایی هاتو ، با عُرف جامعه ، هماهنگ و برابر و استاندارد کنی الانم برو به کارات برس درب رو هم ببند سرم درد گرفت از دستت

_باشد خنوم جان ، من با اجازه دیگه مخلص(مرخص) شم

 

ادامه دارد.....

 

 

م