دخترکی معصوم و خردسال بنام آیلین⁸ ، پس از اعزام پدرش به عسلویه همراه مادرش آخرین روزهای شهریور در هفت سالگیش را سپری میکرد ، در باور مادرش روزگارشان شیرین تر از عسل بود ، هرچه را که فرض محال میشمرد و در رویای خویش میطلبید بدست آورده بود ، با بهترین پسر دانشگاه ازدواج و از مشکلات شدید مالی به آسایشی نسبی رسیده بود ، سپس در هفت سال پیش حدود اواسط مهرماه فرزندش را بدنیا آورده بود و نامش را نهاده بود آیلین. . و علارقم هفت ماهه بودن اما تن درست و سلامت دوران نوزادیش را سپری کرده بود ، انها توانسته بودن خانه ای در محله ی ضرب اجاره کنند و تنها حادثه ی تلخ ان سالها فوت ناگهانی مادرش بود ، و حال چند سال گذشته بود و آیلین با کنجکاوی تمام مشغول نگاه کردن زنبورهای درون باغچه ی کوچکشان از مادرش پرسید؛ 

_مامان ژون ..... یه چیز سوال دارم بپرسم؟

*آیلین این چه وضع حرف زدنه؟ تو دیگه امسال داری میری کلاس اول ، و باید درست حرف بزنی ، چیه ؟ بپرس

_اینا هم ، از اونا دارن؟ 

*آیلین درست سوال بپرس ، اینا کیه؟

_اینا دیگه!.... ویزبور رو میگم 

*منظورت زنبوره؟

_ آله ، این ویزبور ها هم مث من ، مامان دالن؟ 

* آره عزیزم ، زنبور ها همگی یک مادر توی کندوی عسلشون دارن به اسم ملکه 

_ خب ، چند تا مگه برادر خواهرن؟ باباشون کجاست؟ اگه ک میگی ویزبور ها همگی مادرشون یکی هست ، پس مگه باباشون چندتاس؟ 

*واای چ سوالی میکنی اخه ایلین من چ میدونم 

_مامانی گفتی ملکه خانم ک مامان شون هست توی کدو زندگی میکنه؟

*کدو. نه!... کندوی عسله

_یعنی الان مامانشون پیشه بابای منه؟ 

*چی؟ چرت پرت چرا میگی؟ مگه بابات توی کندوی عسله؟

_آره، خودت گفتی بابایی رفته عسلیه 

*من گفتم رفته عسلویه چه ربط و دخلی به عسل داره ...

_ ندااله ه ؟.. ضبط و تخت ندااله؟ خب اخه ضبط و تخت خواب که توی کدوی عسل جا نمیشه. خب. خخخ

* ربط و دخل. با ضبط با تخت فرق میکنه . الانم سریع برو دستات رو بشور لباس سفیده رو بپوش میخوایم بریم خونه ی خانم ملکی اینااا. 

__جدی ؟ اخه چجولی؟ ما ک توی کندو مصل جا نمیشیم!...  

*این چرت پرتا چیه میگی اخه بچه ؟... 

____________________________________________

:-) کمی بعد...در راه برگشت از خانه ی خانم ملکی. ... 

.. 

_آیلین ؛ مامان ژونی چرا رفتیم خونه ی خانم ملکی اینا ، بچه هاش مث ما آدم بودن ؟... چرا بهم الکی دولوغ میگی؟ ..   

*آیلین خفه شو هیچی نگو که اعصابم حسابی از دستت خورده ، اه اه اه ، پاک آبروی منو بردی ، یعنی چه که تا بچه هاش رو دیدی برگشتی بهم با تعجب گفتی ، هی ، اینا که ویزبور نیستن ، اینا چرا پس آدمن!?... ای بچه ی بی ادب ، ابروی منو بردی 

_خب خودت مگه نگفته بودی که اونا توی کدوی عسلی زندگی میکنن ، و با هم برادر خواهرند و اسم مادرشون ملکی هست!... خب خودت بهم گفتی امروز صبح که پاشو دست و صورتت رو بشور تا میخوایم بریم خونه ی ملکی ، که خیاطه و برام پالتوی مدرسه بسازه!... اما خودت دیروز لب باغچه گفته بودی اونا ملکی با بچه هاش شغلشون عسل سازی هست اما الان میگی خیاطی هست ، منو گیج میکنی ، بعد الان داری منو دعوا میکنی که چرا ازت پرسیدم که اینا پس چرا بچه هاش آدمند؟ 

* آخه آیلین جون فدات بشم ، تو چرا همش توی تخیلاتت هستی؟ شاید چون هفت ماهه ذنیا اومدی از بچه های هم سن و سال خودت متمایز شدی ، ای خدااا تا کی قراره دخترم توی تخیلاتش زندگی کنه؟...

کمی بعد..

خانه ی همسایه ، مادر داوود ، مشغول کاموا بافی .. شوکت مادر شهریار نیز سرگرم غیبت گویی 

آیلین _ مامانی. یه دونه بازم از مامان داوود سوال بپرسم؟ 

* بپرس عزیزم 

_ببخشید ، منم بلدم ببافم. ولی فقط با خیار

داوود و شهریار که یکی دوسال بزرگترند میخنده اند ، مادر آیلین از خجالت و شرمنده گی نفسی با عصبانیت میکشد و میگوید*؛ 

خیار چیه دیگه دخترم؟ 

_ خودتون منو بردید پیش دکتر ، گفتید ک اقای دکتر. دخترم خیلی خیاربافی میکنه ،،، یادت نیست. ..؟ 

*عزیزم خیالبافی ، با خیار بافی فرق میکنه 

_خب کدوم یکی خوشمزه تره؟

 

کمی بعد...

آیلین مشغول پر حرفی کردن و زدن حرفهای غیر عادی درون جمع یک مجلس زنانه در خانه ی شوکت خانم در آنسوی محله ی ضرب ، انتهای کوچه ی بن بست میهن خواه ؛

_بعدش آقایه به ما گفت. خشک اومدید ستم رنجه کردید ، پا روی تخم چپ مون گذاشتید اومدید ، و بعدش از مامانی خواستش که ......... که ..که. .. انگاری دارم باز پرحرفی میکنم. بهتر تره که حرف نزنم. نظرتون چیه؟ هه آخهش یه نفسی کشیدماااا . داشتم کبود میشدمااا 

پایان صفحه 52 

آغاز صفحه 53 

درون بن بست زینبیه در خط تقارن گذر محلهء ضرب