داستان بانو عین | شبکه اجتماعی face book


لحظات پر نوسان و در التهاب ، لنگ لنگان و تیک تاک کنان پیش رفته بودند . من تازگی ها صراط مستقیم رو کج کردم ، آخه راستش با خودم و این روزگار لج کردم . این چند وقته خواب و خوابیدن رو از چشمام طلاق دادم . رویاهام رو به یه مشت سراب دادم . تقدیر رو با تقویم طرد کردم و به لحظاتم شراب دادم . خوشبختی رو ساده فرض کردم و نفهمیده بودم که واقعیت چیه ؟ حقیقت طعم چیه ، دوست کجاست و دشمن کیه؟ از سر ساده لوحی وسط کویر زندگیم یه حوضچه ی پر آب دیدم ، تو نگو که من سراب دیدم! ...
پل های پشت سرم رو خراب دیدم . رفتم و مث یه احمق به هیچ رسیدم ، تموم آرزوهام رو نقش بر آب دیدم .
بگذریم ....
ساعت دیواری هم دیگه با پانول های سرگردانش قهره . هر دو تا عقربه­ ی ساعت شق و رق روی­ هم ­افتاده و ایستاده­ بودند؛ مثل همین الان. خاله­ خانم یک بار ­گفته­ بود این یعنی ساعت دوازده است و آدم­ حسابی­ ها این ساعت خوابند. خاله­ خانم نمی ­دانست، یعنی هنوز هم نمی­ داند که من چند وقت است آدم حسابی نیستم. تا روشن شدن هوا پلک روی پلک نمی­ گذارم. در عوض کل روز همه­ اش چرت نسیه می­ زنم؛ پای تلویزیون؛ قاشق پر از پلو توی دستم؛ دیگر برایتان بگویم؛ وقتی که نشسته ­ام و به پشتی صندلی تکیه داده ­ام. یک بار سرهنگ ازم پرسید خمارم یا نه. بعد شنیدم که پچ ­پچ کنان به خاله خانم می­ گفت که حتما من سوخته­ هایش را یواشکی برداشته­ و لُمبانده ­ام. من از خوردنی خوشم می ­آید، ولی اگر چیزی سوخته باشد، تلخ می­ شود خب، دوست ندارم بخورمش. یک ­بار هم سرهنگ داشت از توالت برمی­ گشت. سیفون را کشید و بلند بلند گفت:

- از این به بعد سوخته ­ها را توی جیب پیراهنم می­ گذارم که همیشه همراهم باشد. ببینم کدام درازِ به­ دردنخوری می­ خواهد برشان دارد. مرتیکه­ ی مفت ­خور کچل.

بهتر بود صبر می­ کرد صدای آب تمام شود. آن­ وقت دیگر مجبور نبود داد بزند تا صدایش را بشنوم. تازه کاش در توالت را هم می­ بست. بویش بیشتر از صدایش به من رسید؛ مثل الان. فکر کنم باز هم در توالت را باز گذاشته ­است. راستی شما مورچه ­ها هم توالت می ­روید؟ حتما باید خیلی کوچک باشد. چیزتان را می ­گویم دیگر....
اصلاً ولش کنید؛ عیب است. آها یک چیز دیگر، چطوری این قدر با انضباط پشت هم راه می روید؟ ناظمِ صف دارید؟ من هم وقتی مدرسه می ­رفتم، ناظم صف داشتیم. ولی هیچ ­وقت صفمان مثل صف شما خوب نبود. می­ دانید، من خیلی مدرسه نرفتم. کلاس پنجم این­ها که بودم، آقايم یک روز آمد، من را از مدرسه برداشت و برد مغازه ­اش. از آن روز به بعد همه ­ا­­ش به جای مدرسه می­ رفتم مغازه، تا کار یاد بگیرم. من خیلی دوست داشتم مهندس بشوم، ولی آقام می ­گفت من نمی­ توانم چون عقلم کم است. می­ گویم، شما هم آقا دارید؟ مادر چی؟ اگر گم بشوید مادرتان چه­ جوری پیدایتان می کند؟ شما چه ­جوری پیدایش می­ کنید؟ شما که همه ­تان عین هم هستید. مواظب باشید گم نشوید، باشد؟ به مادرتان هم بسپُرید از خانه بیرون نرود، گم می ­شود؛ نمی ­شود پیدایش کرد. آن­قدر سخت است، به خدا. پیدا کردنش را می­ گویم. کشیده ­ام که می­ گویم ها. آخر می­ دانید خاله خانم که مادر من نیست که. خاله­ ی مادرم است. یعنی مادرم یکی دیگر است. اما الان نمی ­دانم کجاست. خیلی به­ش فکر می ­کنم. به خاطر همین شب ­ها خوابم نمی­ برد. راستی شما شب ­ها می ­خوابید؟ حتما می­ خوابید که روزها خوب کار می­ کنید. پس چرا امشب نخوابیدید؟ اگر بعد از تمام شدن قصه بروید بخوابید، من هم قول می­ دهم هر روز برایتان از قندان قند بیاورم؛ له کنم؛ بگذارم همین­ جا. زیر پنجره. باشد؟ یادتان می ­ماند؟ خب، چی داشتم می ­گفتم؟ پنجره، قند، مادر، مادر،  توالت، صدای سیفون، سوخته، چرت نسیه، آدم ­حسابی، آها، ساعت دوازده شب بود. یک صدای جیغ تیزی آمد. من از جایم پریدم و تا در آپارتمان دویدم. در قفل بود. کلید را دوبار در قفل چرخاندم. خاله خانم گفته ­بود به سمت راست بچرخانم باز می­ شود. پریدم بیرون. خاله ­خانم و سرهنگ هم دنبال من. ولی خب آن­ها یواش یواش می ­آمدند. از همان پاگرد به پایین سرک کشیدیم. یک کٌپّه موی وز وسط پارکینگ ایستاده بود.

-چه خبر شده این موقع شب.

سرهنگ بود که دمِ گوش من داد می­ زد. کُپّه موی وز بالا را نگاه کرد. خانم ع بود. یعنی خانم ع نبودها. خانم عندر.... نمی­ دانم چی ­چی. خلاصه فامیلی­ اش سخت بود. من به­ش می ­گفتم خانم ع. خانم ع پنجشنبه­ ها برای­مان کاچی می ­آورد. کاچی یک چیز خوشمزه و شیرین است. مثل همین قندهایی که من برایتان می­ آورم. خلاصه، جانم برایتان بگوید که خانم ع خودش را بغل کرده بود و می­ لرزید. من تند تند پله ­ها را تا پایین دویدم. خاله­ خانم و سرهنگ دنبال من ­آمدند. ولی خب آن­ها یواش یواش می ­آمدند. به خانم ع که رسیدم، جا خوردم. هیکلش شبیه نقاشی­ های من بود. یک گردی آن وسط و چوب ­هایی جای دست­ ها و پاها. اصلاً شکمش با هیکلش جور درنمی ­آمد. تازه موهایش هم که فکر می­ کردم تا شانه­ اش باشد، به زور تا وسط گردن کوتاهش می ­رسید. اما خرمایی بود. این را درست حدس زده­ بودم. نه حدس نزده ­بودم. خاله خانم می ­گوید دروغ­گو دشمن خداست و اگر دروغ بگویم خدا همین یک ­ذره عقلم را هم از من می ­گیرد.

-خدایا غلط کردم. دیگر دروغ نمی­ گویم. از دهانم پرید. باشد؟

راستش دیده بودم که موهایش خرمایی­ست. یک وقت ­هایی یک دسته مو از زیر روسری گل­دارش بیرون می ­افتاد. آخر همیشه چادرش روسری­ اش را به عقب هل می ­داد و او همه­ اش باید آن­  را جلو می­ کشید. آخیش، راستش را گفتم. خب کجا بودم؟ آها، بالاخره خاله ­خانم و سرهنگ رسیدند و صدای تق ­تق عصای سرهنگ خفه شد. عوضش صدای نفس­ هایش بلند شد. خیلی بلند. خس خسی. نصفه نصفه. کوتاه. گوش که می­ کردی به صدای نفس ­هایش، انگار یک جورهایی می ­خواستی خفه شوی. ولی هیچ ­کدام مان خفه نشدیم، حتی سرهنگ. خانم ع هم همان­ جوری خودش را بغل کرده­ بود. سرم را پایین انداختم و زیرچشمی به ساق پای باریک خانم ع زل زدم. همه ا­ش می­ ترسیدم بشکند. خاله ­خانم همان­ جوری که نفس ­نفس می­ زد، پرسید:

-چه خبر شده؟ حالت خوب است؟ تا صدای جیغت را شنیدیم، خودمان را رساندیم پایین. طفلکی این بچه­ هم از خواب پرید.

شنیدم که سرهنگ یک غرغری کرد.

-بچه؟ خرس گنده!

سرم را برگرداندم و زیرچشمی نگاهی به خاله­ خانم انداختم. رنگش مثل گچ دیوار شده ­بود. با آن حالش، زیر بغل سرهنگ را هم گرفته بود. سینه­ ی سرهنگ خیلی بالا و پایین می­ رفت. کل هیکلش را انداخته بود روی خاله خانم. انگار نه انگار که یک عصا توی آن یکی دستش داشت.

خانم ع یقه­ ی بلوز آستین حلقه­ ای­ش را توی مشتش گرفت. یقه ا­ش جمع شد ولی حلقه ­ی آستین­ هایش گشادتر شدند. همان­ طور که هی بیشتر خودش را قوز می ­کرد با لکنت گفت:

-ش ش ششیشه! خرد شد!

خودم را انداختم وسط حرفشان. نمی­ دانم چرا ولی یادم هست چشم ­هایم را الکی گرد کرده ­بودم که مثلا من خیلی برایم مهم است.

-شیشه­ ی کجا؟

خانم ع هنوز رویش به خاله ­خانم بود.

-اتاق خوابم.

ولی من آن سوال را پرسیده ­بودم! آخ ببخشید، نمی­ خواستم رفیق­تان را له کنم. ببخشید. پس چرا هیچ­ کدام کمکش نمی­ کنید؟ آها صف خراب می­ شود. بعدش خودش حالش خوب می­ شود می­ آید خانه، مگر نه؟ داشتم چی می­ گفتم؟ آها. من دوباره پرسیدم:

-چه جوری؟

خاله خانم پرسید:

-شوهرت هنوز از مأموریت برنگشته؟

-نه هنوز.

سرهنگ که تازه نفسش جا آمده­ بود، پرسید:

-دیدی کی این کار را کرد؟

-نمی­ دانم. بیرون تاریک بود. یک مرد باریک و بلند قد که خیلی هم تند می­ دوید.

من، راستش، خب، می ­دانید قلبم یک­ هو تند تند زد. خودم را جمع کردم و رفتم کنار راه­ پله ایستادم. سرهنگ زیر بغلش را از دست خاله خانم آزاد کرد و چانه ­اش را خاراند.

-پس جوان بوده. خیلی جوان.

بعد بشکنی زد و گفت:

-حتما آشناست!

بعدش هم خم شد به سمت خانم ع، انگار که می­ خواست ماچش کند.

-دشمن داری؟ شوهرت چی؟ دشمن دارد؟

خانم ع که هی این پا و آن پا می­ کرد، خودش را جمع کرد. انگار چیز داشت، می­ خواست برود توالت. شاید هم می­ خواست ساق پای بیرون افتاده از شلوارکش را پشت ساق آن یکی پایش قایم کند، که یادش می­ آمد، آن یکی پاچه­ ی شلوارش هم کوتاه است. دلم می­ خواست به­ش بگویم بی­ خود تقلا نکند، سرهنگ بدون عینکش چیزی نمی­ بیند. مهتابی پارکینگ هم که هی خاموش و روشن می­ شد، دیگر هیچی. خاله خانم پرید وسط فکرهایم.

-شما هم عجب حرف ­هایی می ­زنی سرهنگ. چرا بنده ­ی خدا را می ­ترسانی. حتما بچه ­­ای، آدم بیکاری، چه ­می ­دانم رهگذری بوده.

بعد رویش را برگرداند طرف خانم ع و گفت:

-شما هم خودت را ناراحت نکن. اصلاً هم نترس. پنجره ­ها که دزدگیر دارند. اما اگر باز هم می ­ترسی، در اتاق خوابت را قفل کن. بعد هم برو توی هال بخواب تا صبح. هیچ هم نگران نباش. ما چهل سال است توی این محل زندگی می ­کنیم. خیلی هم امن و امان است.

سرهنگ یک جوری عصایش را به زمین کوبید که انگار توی مارپله به من باخته.

-چی می­ گویی شما خانوم؟ آخر این موقع شب بچه کجا بود؟ رهگذر کجا بود؟ چرا کسی باید نصف شبی شیشه­ ی خانه­ ی کسی را بدون منظور بشکند!

بعد همانطور که عصایش را در هوا تکان می­ داد گفت:

-شما اولین کاری که باید بکنی این است که زنگ بزنی به پلیس، بعدش هم به شوهرت.

بعد به من گفت:

-پسر بپر بالا زنگ بزن به پلیس. یک یک صفر. یادت می­ ماند؟ یک یک صفر. شماره را که گرفتی آدرس اینجا را بده. بلدی دیگر؟ همانی که خاله خانم روی کاغذ نوشته و گذاشته توی جیب شلوارت.

شماره ­ی 110 را که همه بلدند! ولی به قول خاله خانم آدم پیر اختیار دهانش را ندارد. مورچه ­ها هم وقتی پیر می­ شوند چرت و پرت زیاد می­ گویند؟ آدم ­ها که این­طوری ­اند؛ دور از جان خاله خانمم. هیچی داشتم می­ گفتم، رفتم به طرف راه پله که یک­ هو دستی از پشت یقه ی لباسم را کشید. سرم را برگرداندم. خانم ع بود. صدای جر خوردن یقه ­ی لباسم را شنیدم. همین لباسی که الان تنم است. ببینید جای دوختنش را. دیدید؟ خاله خانمم برایم درستش کرد. با نخ قرمز دوخت که معلوم نشود. ولی خودمانیم خانم ع عجب زوری داشت! با یک صدای کلفت ترسناکی گفت:

-نه! پلیس چرا؟ شوهرم خوشش نمی­ آید. آبروریزی می­ شود.

خاله خانم محکم دست خانم ع را پس زد تا یقه ­ام را ول کند. بعد هم پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-ول کن مرد، بیکاری؟ ما آبرو داریم. فردا در و همسایه چه می­ گویند. از کجا بفهمند پلیس به خاطر کدام واحد آمده. حرف در می ­آورند برا..

سرهنگ حسابی کلافه شده ­بود ها، از آن موهای برق­ گرفته ا­ش قشنگ معلوم بود. ولی دیدنش کیف می­ داد. شما هم مثل من دارید ذوق می­ کنید؟ آره دیگر، سرهنگ با آن موهای عجق ­وجق پرید وسط حرف خاله­ خانم.

-ای خانوم. شما هم که هنوز چسبیده ای به این حرف­ های صد من یک غاز! پس لااقل زنگ بزند به شوهرش.

خاله خانم سرش را تکان داد. یک ابرویش را هم انداخت بالا، بعد به خانم ع گفت:

- سرهنگ راست می­گوید. هرچه باشه مرد خانه باید بداند وقتی که نیست در خانه ا­ش چه می­ گذرد.

بعدش به من گفت:

اسد، مادر برو از بالا گوشی من را بیاور.

منم دست کردم توی جیب شلوارم، گوشی خاله­ خانم را به­ش دادم. سرهنگ که چشم­ هایش را ریز کرده ­بود و من و خاله­ خانم را می­ پایید، به من اخم کرد. من هم به­ش اخم کردم. چون بدون عینکش که من را خوب نمی ­دید. خیلی کیف داد. شما هم دارید کیف می­ کنید، نه؟ خلاصه خاله خانم دوباره گوشی را داد دست خودم.

-بیا مادر. تو چشمت سو دارد. شماره ­ی شوهرش را ذخیره کردم. شماره­ اش را بگیر و گوشی را بده به من.

تا بیایم بپرسم به چه اسمی ذخیره کردی، خانم ع گوشی را جوری از دستم قاپید، که نزدیک بود دستم از جا کنده شود.

-کی به شماها اجازه داده به شوهرم زنگ بزنید؟ اصلاً شماره ­اش را از کجا آورده ­اید؟

خاله خانم گوشی را از دست خانم ع کشید.

-وا! چه­ کار به این بچه داری تو! بیا و خوبی کن. خودش شماره ­اش را داد به سرهنگ. گفت کاری چیزی پیش می ­آید بالاخره. سرهنگ که گوشی ندارد. اصلاً از این چیزها خوشش نمی­ آید. گوشی من را داد به دست شوهرت تا شماره ­اش را در گوشی من ذخیره کند. حالا ما بدهکار هم شدیم؟

-لازم نکرده! بفرمایید خانه ­ی خودتان. شماره ­ا­­ش را گرفتی که زاغم را چوب بزنی و آمارم را بدهی؟

-خجالت بکش! نصف شبی همه را اسیر کرده ­ای. حالا این هم جواب خوبی ماست؟

-اگر الان هم آمده ­ای از فضولی ­ات بوده!

سرهنگ جوری داد زد که همه­ خشکمان زد.

-برویم خانم. جوابش را نده. این را خدا زده. برویم!

صورت گرد و چاق خانم ع قرمز شده ­بود. خاله خانم زیر بغل سرهنگ را گرفته بود و همین ­طور که با هم از پله بالا می ­رفتند غرغر می­ کرد.

-بعضی ­ها را هر کاری بکنی گربه صفتند. هه! دم از خدا و قرآن می­ زند. با این سر و وضع آمده بیرون. نکرد یک چادر بیندازد روی سرش. خجالت هم نمی­ کشد. ترسیده ­ای که ترسیده ­ای. یعنی یک چادر توی خانه دم دستت پیدا نمی­ شد؟ همه ا­ش هم ادعا می­ کند نماز شبش قطع نمی­ شود. سرش را کرده زیر برف مثل یک کبک چاق!  فکر می­ کند مردم بلانسبت گوش­ هایشان دراز است.

می ­دانید نماز شب چیست؟ خاله خانم می ­گوید آدم­ هایی که خیلی خدا را دوست دارند، شب­ ها با او حرف می­ زنند. فکر می ­کنم چون شب­ ها همه خوابند، خدا سرش خلوت ­تر است. خدا هم مثل من شب ­ها نمی­ خوابد. حتما روزها گاهی چرت نسیه می­ زند. مثلا آن وقت­ هایی که اذان نمی­ گویند. ولی خدا مگر آدم حسابی ... استغفرا.. استغفرا.. توبه. آها چون خدا خداست. آن قانون برای ما آدم ­هاست. و برای شما مورچه ­ها. فهمیدید؟ قصه­ ام را که گفتم، همه­ تان همین­ جوری توی صف، با انضباط می ­روید خانه ­تان می­ خوابید. شیرفهم شد؟ باریکلا. داشتم می ­گفتم. خاله ­خانم همین­ جوری که از پله بالا می ­رفت غرغر هم می­ کرد.

- این همه خانه توی این راسته هست. چرا می­ زنند شیشه ­ی خانه ­ی تو را می ­شکنند؟ آن هم شیشه­ ی اتاق خواب را؟ زنک شوهر د... استغفرا.. ببین آخر شبی دهن آدم را به چه حرف ­هایی باز می­ کنند.

بعدش با صدای بلند داد زد:

-بیا بالا اسد، سرما می­ خوری!

صدای بسته شدن در که آمد، خانم ع نفس راحتی کشید. بعد برای اولین بار در آن شب خواست توی چشم من نگاه کند که من چشمم را دزدیدم.

- ببین، حواست به این دو تا پیر خرفت باشد. فکر نکنی از سر محبت یا خیرخواهی آورده ­اندت پیش خودشان، نه! تو این جماعت پیر را نمی­ شناسی. بیکارند و فضول. نه که بچه ­هایشان ولشان کرده ­اند و رفته­ اند خارج، تو را آورده ­اند حمالی­ شان را بکنی. عقده­ هایشان را سرت خالی کنند. ببین دست از پا خطا کنی، برت می ­گردانند دهاتتان. تو هم که آن­جا کسی را نداری. مجبوری عملگی کنی، گدایی کنی. بدبختی بکشی. از من می­ شنوی منتظر نباش بمیرند، چیزخورشان کن، خودت را راحت کن. قبلش هم امضایی چیزی ازشان بگیر که بعد بچه ­هاشان ادعای این خانه ­ی پیزوری را نکنند. انقدر که عقلت می­ رسد، ها؟ یا خرتر از این حرف­ هایی؟

سرم را بلند کردم و با او چشم در چشم شدم. اما موهای وز کرده ­اش بیشتر به چشمم آمد. قبل­ ها فکر می­ کردم موهایش حالت­ دار باشد، آن وقت­ ها که برایمان کاچی ­های خوشمزه می ­آورد. موهای فرفری، گردن کوتاه، صورت گرد و لپ های قرمز، شبیه دلقک ­ها شده ­بود. یعنی نمی­ دانست بدون چادر جلوی من ایستاده؟ با یقه ­ی باز و شلوار کوتاه. درست است که هیکلش شبیه خمره بود، ولی خب پوستش سفید بود. توی دهات ما می­ گفتند زن چاق و سفید قشنگ است. پس خانم ع قشنگ بود و قشنگی­ هایش را داشت به من نشان می­ داد. ولی من اصلا هیچ جوری­ ام نشد. می­ دانید یعنی ته دلم قیلی­ ویلی نرفت. شاید چون من مرد نامحرم بودم و خدا نمی­ گذارد دل دو تا نامحرم برای هم قیلی ­ویلی برود. راستی شما هم بین خودتان محرم و نامحرم دارید؟ ما که داریم. من هم چون­ که نامحرم بودم سرم را پایین انداختم و رفتم طرف راه ­پله.

-گاو هم اگر بود بعد از این همه حرف صدایی از خودش در می ­آورد. مردک عقب­ مانده که بود، حالا مثل آن دوتا خرفت هم شده! همه ­شان یک جورهایی روانی و مشکل­ دار هستند.

این آخرین باری بود که من با خانم ع حرف زدم. راستش اولین بار هم بود. خلاصه که خاله خانم لای در را برایم باز گذاشته ­بود. رفتم تو و در را محکم بستم. داد سرهنگ درآمد.

-بر مردم ­آزار لعنت!

بعدش رفتم توی اتاقم و در را یواش بستم. روی تخت دراز کشیدم. باز هم خوابم نبرد. آمدم زیر پنجره، یعنی همین ­جا، بعد سوراخ خانه ­ی شما را پیدا کردم. انقدر همين ­جا نشستم تا صبح شد و شما آمدید بیرون. نمی ­دانم شاید هم همان شب بود که آمدید بیرون. ولی آمدید بیرون و با هم دوست شدیم. سرهنگ به من می­ گوید مردک بی­ عرضه، چون هیچ دوستی ندارم. ولی نمی ­داند من شماها را دارم. شماها صدتایید، صدتا. ولی من که به سرهنگ نمی ­گویم. بگذار فکر کند من بی عرضه­ ام. بهتر است از اینکه با یک پیت نفت بیاید سراغتان. دوستی برای همین روزهاست دیگر. وایسا ببینم. شما هم دیدید چی شد؟ خانم ع هم آخرین باری که با من حرف زد مثل سرهنگ به من گفت مردک. پس می­ دانست من مردم. یعنی خب من مردم دیگر. ریش و سبیل هم دارم ها ولی الان تراشیدمشان. می­ بینید؟ تیغ ­تیغی­ست. اینجا هم خب دستم لرزید، بریدم. خاله­ خانم گفت خودش خوب می­ شود. داشتم می ­گفتم. آن شب که همین­ جوری پایین پنجره نشسته بودم و بعدش شماها را دیدم، داشتم به خانم ع فکر می­ کردم. به چادرش. به کاچی­ هایی که پنجشنبه ­ها  برایمان می­ آورد. هنوز مزه­ اش زیر دندانم است. چادرش قبل­ ها من را یاد مادرم می ­انداخت. اما راستش از آن شب به بعد که چادرش کنار رفته­ بود ... . من هم اگر جای شوهرش بودم مأموریت را بهانه می­ کردم تا آن قیافه را نبینم. آخر شوهرش همیشه ماموریت بود. غروب پنجشنبه با یک ماشین  سیاه بزرگ می ­آمد­ و ظهر جمعه، قبل از اینکه عقربه ها روی هم بیفتند، مي ­رفت. از همین پنجره تماشایش می­کردم، اگر خواب نبودم. فکر کنم پنجشنبه ­ها هم به خاطر کاچی مي ­آمد. آخر خیلی خوشمزه بود. آخ بچه ­ها گرسنه ا­م شد. شما چی؟ گرسنه نیستید؟ خسته نشدید این همه توی یک خط راه رفتید؟ من دلم ضعف می­ رود. ولی راستش را بخواهید می­ ترسم بروم در یخچال را باز کنم. مثل تراکتور مشتی مراد صدا می ­دهد. مشتی­ مراد همسایه ­مان بود، آن موقع که هنوز توی دهاتمان زندگی می ­کردم. ولی اگر شما قند می­ خواهید برایتان می­ آورم. صبر کنید الان می­ آیم.

بیایید. از توی قندان روی میز برداشتم. درش تقی صدا کرد. دلم ترکید، ولی خدا را شکر نه خاله­ خانم بیدار شد نه سرهنگ. فقط سرهنگ یک خرناس بلند کشید، همین. یاد آقایم به خیر. آقایم هم هر موقع می­ خوابید خرناس می­ کشید. حتی وقتی بعد از ناهار، روی پیت حلبی جلوی در مغازه ­مان چرت می­ زد. بهتان گفته ­بودم؟ ما دوچرخه ­سازی داشتیم. توی دهاتمان نبود ها. دویست قدم بیرون دهات بود. این را آقایم می ­گفت، راستش من هیچ­ وقت نشمردم ببینم چند قدم بیرون دهات است. اگر آقایم دودش نکرده­ بود، شاید یک روز که بالاخره عقلم زیاد شد، می ­رفتم و می ­شمردم ببینم چندقدم است. ولی خب آقایم دودش کرد، دیگر نمی­ شود. راستی شما می ­دانید چطور همه چیز را دود می­ کنند؟ من که نمی­ دانم. مادرم این آخری­ هایی که هنوز پیشمان بود و ولمان نکرده ­بود، همه­ اش مي ­گفت آقایت همه چیزمان را دود کرد. نمي ­دانم چطوری آقایم این کار را کرد، اما من خوشحال بودم که مغازه را هم دود کرده  ­بود. دوست نداشتم آن­جا شاگردی کنم. همه ا­ش دست ­هایم کثیف و روغنی می ­شد. هر چه مي شستي باز هم سياه بود. زمستان­ ها را كه ديگر نگويم برايتان بس كه سرد بود؛ دست­ هایم مال خودم نبودند دیگر. انگشت هايم انگار که نبودند.  همه ا­ش پیچ و مهره از دستم می­ افتاد. یک ­بار آچار از دستم افتاد، خورد روی پایم. یک دردی داشت که نگو. آقایم یک چک خواباند پس سرم. بهم گفت بی­ عرضه­ ی عقب ­مانده. آقام همیشه به من بد و بیراه می­ گفت. می­ گفت عقلم کم است. می ­گفت گناه­کار بوده که خدا من را به او داده. اما مادرم هیچ وقت از این حرف ­ها به من نمی­ زد. فقط می­ گفت من ساده ­ام. راستش خودم هم می­ دانم به اندازه ­ی بقیه­ باهوش نیستم. فکر کنم به خاطر این است که من پنیر خیلی دوست دارم. آخر می­ دانید پنیر عقل را کم می­ کند. ولی خیلی خوشمزه است. کاش انقدر پنیر دوست نداشتم. کاش مثل شوهر خانم ع زرنگ بودم. کاش پدرم مثل شوهر خانم ع همه ا­ش مأموریت بود و فقط پنجشنبه ­ها مي ­آمد. آن ­وقت مادرم نمی ­رفت. اما اگر کسی شیشه ­ی اتاق خواب مادرم را می  شکست چی؟ اگر هم می­ شکست، مادرم هیچ ­وقت سر لخت از خانه بیرون نمی­ رفت. می ­دانید مادرم همیشه پیراهن ­های گشاد و بلند تنش می­ کرد و روسری­ های گلدارش را سفت پشت گردنش گره می­ زد. موهایش ... موهایش یادم نیست. آخر همیشه چادر سرش بود، حتی وقت ­هایی که چادر سرش نبود! هی ... ولش کن. چند روز بعد از آن شب خانم ع از این­جا رفت. همه ­ی اثاثش را ریخت توی یک ماشین بزرگ و سفید. کامیون نبودها. بعد رفت. من یک رازی دارم که به هیچ­کس نگفته ام. شما هم نگویید، خب؟ من، خیلی خیلی وقت پیش، وقتی که داشتم می­ رفتم نانوایی سر چهار راه پيش شاطر عباس، شوهر خانم ع را دیدم. دست یک خانمی را گرفته­ بود که خانم ع نبود. سفید نبود. موهایش صاف بود، خیلی هم از روسری بیرون ­بود. شکمش هم مثل خانم ع نبود؛ آن هم صاف بود. خلاصه خانم ع نبود دیگر، ولی دست شوهر خانم ع را گرفته ­بود و با هم می­ گفتند و می­ خندیدند. بیچاره خانم ع، نه؟  از جلویشان رد شدم. آن خانم که خانم ع نبود به رویم لبخند زد. دلم یک جوری شد. موهایش را نمی­ دانم ولی بقیه­ اش شبیه مادرم بود. خیلی قشنگ بود. من هم راهم را کج کردم و دنبالشان راه افتادم. یک دختربچه­ گوشه ­ی لباس آن خانم که خانم ع نبود را گرفته ­بود. توی آن یکی دستش هم بستنی قیفی بود. آخ، شکمم صدا داد. یک پسر بلند قد و لاغر از آن دور تندی دوید، خیلی تند و آمد کنار شوهر خانم ع. بعد دیگر تند ندوید. عوضش دست­ هایش را در جیب شلوار تنگش فرو کرد­ و کنار شوهر خانم ع به راه افتاد. شوهر خانم ع هم دست انداخت دور گردنش. آن پسره هم یک چیزی را که جلوی پایش آمده­ بود محکم شوت ­کرد. راستش آن پسر هم یک­ جورهایی بگویی نگویی شبیه من بود انگار. ولی آن دختر بچه مثل سیبی بود که با شوهر خانم ع از وسط نصف کرده ­باشند. خلاصه که آن روز من دیرتر از نانوایی شاطر عباس برگشتم و سرهنگ هم هرچی دلش ­خواست به­م گفت، ولی من به خاطر خاله­ خانم جوابش را ندادم. عوضش بهش نان بربری داغ دادم با پنیر تبریزی بخورد. آن روز فکر کنم چهارشنبه بود، چون فردایش خانم ع برایمان کاچی آورد و من با نان بربری بیات همه­ اش را خوردم. آخر سرهنگ مریض است؛ نباید شیرینی بخورد، خدا را شکر. غروب هم شوهر خانم ع با ماشین سیاه و بزرگش آمد. بله، قصه ­ی ما به سر رسید ... حالا شما هم بروید توی لانه ­تان بخوابید؟ آفرین مورچه­ های خوب. چی؟ خوابتان نمی­ آید؟ می­ خواهید یک قصه­ ی دیگر برایتان بگویم؟

1
نوشته شده توسط شین براری
دسامبر 15, 2020