داستان بانو عین | شبکه اجتماعی face book
لحظات پر نوسان و در التهاب ، لنگ لنگان و تیک تاک کنان پیش رفته بودند . من تازگی ها صراط مستقیم رو کج کردم ، آخه راستش با خودم و این روزگار لج کردم . این چند وقته خواب و خوابیدن رو از چشمام طلاق دادم . رویاهام رو به یه مشت سراب دادم . تقدیر رو با تقویم طرد کردم و به لحظاتم شراب دادم . خوشبختی رو ساده فرض کردم و نفهمیده بودم که واقعیت چیه ؟ حقیقت طعم چیه ، دوست کجاست و دشمن کیه؟ از سر ساده لوحی وسط کویر زندگیم یه حوضچه ی پر آب دیدم ، تو نگو که من سراب دیدم! ...
پل های پشت سرم رو خراب دیدم . رفتم و مث یه احمق به هیچ رسیدم ، تموم آرزوهام رو نقش بر آب دیدم .
بگذریم ....
ساعت دیواری هم دیگه با پانول های سرگردانش قهره . هر دو تا عقربه ی ساعت شق و رق روی هم افتاده و ایستاده بودند؛ مثل همین الان. خاله خانم یک بار گفته بود این یعنی ساعت دوازده است و آدم حسابی ها این ساعت خوابند. خاله خانم نمی دانست، یعنی هنوز هم نمی داند که من چند وقت است آدم حسابی نیستم. تا روشن شدن هوا پلک روی پلک نمی گذارم. در عوض کل روز همه اش چرت نسیه می زنم؛ پای تلویزیون؛ قاشق پر از پلو توی دستم؛ دیگر برایتان بگویم؛ وقتی که نشسته ام و به پشتی صندلی تکیه داده ام. یک بار سرهنگ ازم پرسید خمارم یا نه. بعد شنیدم که پچ پچ کنان به خاله خانم می گفت که حتما من سوخته هایش را یواشکی برداشته و لُمبانده ام. من از خوردنی خوشم می آید، ولی اگر چیزی سوخته باشد، تلخ می شود خب، دوست ندارم بخورمش. یک بار هم سرهنگ داشت از توالت برمی گشت. سیفون را کشید و بلند بلند گفت:
- از این به بعد سوخته ها را توی جیب پیراهنم می گذارم که همیشه همراهم باشد. ببینم کدام درازِ به دردنخوری می خواهد برشان دارد. مرتیکه ی مفت خور کچل.
بهتر بود صبر می کرد صدای آب تمام شود. آن وقت دیگر مجبور نبود داد بزند تا صدایش را بشنوم. تازه کاش در توالت را هم می بست. بویش بیشتر از صدایش به من رسید؛ مثل الان. فکر کنم باز هم در توالت را باز گذاشته است. راستی شما مورچه ها هم توالت می روید؟ حتما باید خیلی کوچک باشد. چیزتان را می گویم دیگر....
اصلاً ولش کنید؛ عیب است. آها یک چیز دیگر، چطوری این قدر با انضباط پشت هم راه می روید؟ ناظمِ صف دارید؟ من هم وقتی مدرسه می رفتم، ناظم صف داشتیم. ولی هیچ وقت صفمان مثل صف شما خوب نبود. می دانید، من خیلی مدرسه نرفتم. کلاس پنجم اینها که بودم، آقايم یک روز آمد، من را از مدرسه برداشت و برد مغازه اش. از آن روز به بعد همه اش به جای مدرسه می رفتم مغازه، تا کار یاد بگیرم. من خیلی دوست داشتم مهندس بشوم، ولی آقام می گفت من نمی توانم چون عقلم کم است. می گویم، شما هم آقا دارید؟ مادر چی؟ اگر گم بشوید مادرتان چه جوری پیدایتان می کند؟ شما چه جوری پیدایش می کنید؟ شما که همه تان عین هم هستید. مواظب باشید گم نشوید، باشد؟ به مادرتان هم بسپُرید از خانه بیرون نرود، گم می شود؛ نمی شود پیدایش کرد. آنقدر سخت است، به خدا. پیدا کردنش را می گویم. کشیده ام که می گویم ها. آخر می دانید خاله خانم که مادر من نیست که. خاله ی مادرم است. یعنی مادرم یکی دیگر است. اما الان نمی دانم کجاست. خیلی بهش فکر می کنم. به خاطر همین شب ها خوابم نمی برد. راستی شما شب ها می خوابید؟ حتما می خوابید که روزها خوب کار می کنید. پس چرا امشب نخوابیدید؟ اگر بعد از تمام شدن قصه بروید بخوابید، من هم قول می دهم هر روز برایتان از قندان قند بیاورم؛ له کنم؛ بگذارم همین جا. زیر پنجره. باشد؟ یادتان می ماند؟ خب، چی داشتم می گفتم؟ پنجره، قند، مادر، مادر، توالت، صدای سیفون، سوخته، چرت نسیه، آدم حسابی، آها، ساعت دوازده شب بود. یک صدای جیغ تیزی آمد. من از جایم پریدم و تا در آپارتمان دویدم. در قفل بود. کلید را دوبار در قفل چرخاندم. خاله خانم گفته بود به سمت راست بچرخانم باز می شود. پریدم بیرون. خاله خانم و سرهنگ هم دنبال من. ولی خب آنها یواش یواش می آمدند. از همان پاگرد به پایین سرک کشیدیم. یک کٌپّه موی وز وسط پارکینگ ایستاده بود.
-چه خبر شده این موقع شب.
سرهنگ بود که دمِ گوش من داد می زد. کُپّه موی وز بالا را نگاه کرد. خانم ع بود. یعنی خانم ع نبودها. خانم عندر.... نمی دانم چی چی. خلاصه فامیلی اش سخت بود. من بهش می گفتم خانم ع. خانم ع پنجشنبه ها برایمان کاچی می آورد. کاچی یک چیز خوشمزه و شیرین است. مثل همین قندهایی که من برایتان می آورم. خلاصه، جانم برایتان بگوید که خانم ع خودش را بغل کرده بود و می لرزید. من تند تند پله ها را تا پایین دویدم. خاله خانم و سرهنگ دنبال من آمدند. ولی خب آنها یواش یواش می آمدند. به خانم ع که رسیدم، جا خوردم. هیکلش شبیه نقاشی های من بود. یک گردی آن وسط و چوب هایی جای دست ها و پاها. اصلاً شکمش با هیکلش جور درنمی آمد. تازه موهایش هم که فکر می کردم تا شانه اش باشد، به زور تا وسط گردن کوتاهش می رسید. اما خرمایی بود. این را درست حدس زده بودم. نه حدس نزده بودم. خاله خانم می گوید دروغگو دشمن خداست و اگر دروغ بگویم خدا همین یک ذره عقلم را هم از من می گیرد.
-خدایا غلط کردم. دیگر دروغ نمی گویم. از دهانم پرید. باشد؟
راستش دیده بودم که موهایش خرماییست. یک وقت هایی یک دسته مو از زیر روسری گلدارش بیرون می افتاد. آخر همیشه چادرش روسری اش را به عقب هل می داد و او همه اش باید آن را جلو می کشید. آخیش، راستش را گفتم. خب کجا بودم؟ آها، بالاخره خاله خانم و سرهنگ رسیدند و صدای تق تق عصای سرهنگ خفه شد. عوضش صدای نفس هایش بلند شد. خیلی بلند. خس خسی. نصفه نصفه. کوتاه. گوش که می کردی به صدای نفس هایش، انگار یک جورهایی می خواستی خفه شوی. ولی هیچ کدام مان خفه نشدیم، حتی سرهنگ. خانم ع هم همان جوری خودش را بغل کرده بود. سرم را پایین انداختم و زیرچشمی به ساق پای باریک خانم ع زل زدم. همه اش می ترسیدم بشکند. خاله خانم همان جوری که نفس نفس می زد، پرسید:
-چه خبر شده؟ حالت خوب است؟ تا صدای جیغت را شنیدیم، خودمان را رساندیم پایین. طفلکی این بچه هم از خواب پرید.
شنیدم که سرهنگ یک غرغری کرد.
-بچه؟ خرس گنده!
سرم را برگرداندم و زیرچشمی نگاهی به خاله خانم انداختم. رنگش مثل گچ دیوار شده بود. با آن حالش، زیر بغل سرهنگ را هم گرفته بود. سینه ی سرهنگ خیلی بالا و پایین می رفت. کل هیکلش را انداخته بود روی خاله خانم. انگار نه انگار که یک عصا توی آن یکی دستش داشت.
خانم ع یقه ی بلوز آستین حلقه ایش را توی مشتش گرفت. یقه اش جمع شد ولی حلقه ی آستین هایش گشادتر شدند. همان طور که هی بیشتر خودش را قوز می کرد با لکنت گفت:
-ش ش ششیشه! خرد شد!
خودم را انداختم وسط حرفشان. نمی دانم چرا ولی یادم هست چشم هایم را الکی گرد کرده بودم که مثلا من خیلی برایم مهم است.
-شیشه ی کجا؟
خانم ع هنوز رویش به خاله خانم بود.
-اتاق خوابم.
ولی من آن سوال را پرسیده بودم! آخ ببخشید، نمی خواستم رفیقتان را له کنم. ببخشید. پس چرا هیچ کدام کمکش نمی کنید؟ آها صف خراب می شود. بعدش خودش حالش خوب می شود می آید خانه، مگر نه؟ داشتم چی می گفتم؟ آها. من دوباره پرسیدم:
-چه جوری؟
خاله خانم پرسید:
-شوهرت هنوز از مأموریت برنگشته؟
-نه هنوز.
سرهنگ که تازه نفسش جا آمده بود، پرسید:
-دیدی کی این کار را کرد؟
-نمی دانم. بیرون تاریک بود. یک مرد باریک و بلند قد که خیلی هم تند می دوید.
من، راستش، خب، می دانید قلبم یک هو تند تند زد. خودم را جمع کردم و رفتم کنار راه پله ایستادم. سرهنگ زیر بغلش را از دست خاله خانم آزاد کرد و چانه اش را خاراند.
-پس جوان بوده. خیلی جوان.
بعد بشکنی زد و گفت:
-حتما آشناست!
بعدش هم خم شد به سمت خانم ع، انگار که می خواست ماچش کند.
-دشمن داری؟ شوهرت چی؟ دشمن دارد؟
خانم ع که هی این پا و آن پا می کرد، خودش را جمع کرد. انگار چیز داشت، می خواست برود توالت. شاید هم می خواست ساق پای بیرون افتاده از شلوارکش را پشت ساق آن یکی پایش قایم کند، که یادش می آمد، آن یکی پاچه ی شلوارش هم کوتاه است. دلم می خواست بهش بگویم بی خود تقلا نکند، سرهنگ بدون عینکش چیزی نمی بیند. مهتابی پارکینگ هم که هی خاموش و روشن می شد، دیگر هیچی. خاله خانم پرید وسط فکرهایم.
-شما هم عجب حرف هایی می زنی سرهنگ. چرا بنده ی خدا را می ترسانی. حتما بچه ای، آدم بیکاری، چه می دانم رهگذری بوده.
بعد رویش را برگرداند طرف خانم ع و گفت:
-شما هم خودت را ناراحت نکن. اصلاً هم نترس. پنجره ها که دزدگیر دارند. اما اگر باز هم می ترسی، در اتاق خوابت را قفل کن. بعد هم برو توی هال بخواب تا صبح. هیچ هم نگران نباش. ما چهل سال است توی این محل زندگی می کنیم. خیلی هم امن و امان است.
سرهنگ یک جوری عصایش را به زمین کوبید که انگار توی مارپله به من باخته.
-چی می گویی شما خانوم؟ آخر این موقع شب بچه کجا بود؟ رهگذر کجا بود؟ چرا کسی باید نصف شبی شیشه ی خانه ی کسی را بدون منظور بشکند!
بعد همانطور که عصایش را در هوا تکان می داد گفت:
-شما اولین کاری که باید بکنی این است که زنگ بزنی به پلیس، بعدش هم به شوهرت.
بعد به من گفت:
-پسر بپر بالا زنگ بزن به پلیس. یک یک صفر. یادت می ماند؟ یک یک صفر. شماره را که گرفتی آدرس اینجا را بده. بلدی دیگر؟ همانی که خاله خانم روی کاغذ نوشته و گذاشته توی جیب شلوارت.
شماره ی 110 را که همه بلدند! ولی به قول خاله خانم آدم پیر اختیار دهانش را ندارد. مورچه ها هم وقتی پیر می شوند چرت و پرت زیاد می گویند؟ آدم ها که اینطوری اند؛ دور از جان خاله خانمم. هیچی داشتم می گفتم، رفتم به طرف راه پله که یک هو دستی از پشت یقه ی لباسم را کشید. سرم را برگرداندم. خانم ع بود. صدای جر خوردن یقه ی لباسم را شنیدم. همین لباسی که الان تنم است. ببینید جای دوختنش را. دیدید؟ خاله خانمم برایم درستش کرد. با نخ قرمز دوخت که معلوم نشود. ولی خودمانیم خانم ع عجب زوری داشت! با یک صدای کلفت ترسناکی گفت:
-نه! پلیس چرا؟ شوهرم خوشش نمی آید. آبروریزی می شود.
خاله خانم محکم دست خانم ع را پس زد تا یقه ام را ول کند. بعد هم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-ول کن مرد، بیکاری؟ ما آبرو داریم. فردا در و همسایه چه می گویند. از کجا بفهمند پلیس به خاطر کدام واحد آمده. حرف در می آورند برا..
سرهنگ حسابی کلافه شده بود ها، از آن موهای برق گرفته اش قشنگ معلوم بود. ولی دیدنش کیف می داد. شما هم مثل من دارید ذوق می کنید؟ آره دیگر، سرهنگ با آن موهای عجق وجق پرید وسط حرف خاله خانم.
-ای خانوم. شما هم که هنوز چسبیده ای به این حرف های صد من یک غاز! پس لااقل زنگ بزند به شوهرش.
خاله خانم سرش را تکان داد. یک ابرویش را هم انداخت بالا، بعد به خانم ع گفت:
- سرهنگ راست میگوید. هرچه باشه مرد خانه باید بداند وقتی که نیست در خانه اش چه می گذرد.
بعدش به من گفت:
اسد، مادر برو از بالا گوشی من را بیاور.
منم دست کردم توی جیب شلوارم، گوشی خاله خانم را بهش دادم. سرهنگ که چشم هایش را ریز کرده بود و من و خاله خانم را می پایید، به من اخم کرد. من هم بهش اخم کردم. چون بدون عینکش که من را خوب نمی دید. خیلی کیف داد. شما هم دارید کیف می کنید، نه؟ خلاصه خاله خانم دوباره گوشی را داد دست خودم.
-بیا مادر. تو چشمت سو دارد. شماره ی شوهرش را ذخیره کردم. شماره اش را بگیر و گوشی را بده به من.
تا بیایم بپرسم به چه اسمی ذخیره کردی، خانم ع گوشی را جوری از دستم قاپید، که نزدیک بود دستم از جا کنده شود.
-کی به شماها اجازه داده به شوهرم زنگ بزنید؟ اصلاً شماره اش را از کجا آورده اید؟
خاله خانم گوشی را از دست خانم ع کشید.
-وا! چه کار به این بچه داری تو! بیا و خوبی کن. خودش شماره اش را داد به سرهنگ. گفت کاری چیزی پیش می آید بالاخره. سرهنگ که گوشی ندارد. اصلاً از این چیزها خوشش نمی آید. گوشی من را داد به دست شوهرت تا شماره اش را در گوشی من ذخیره کند. حالا ما بدهکار هم شدیم؟
-لازم نکرده! بفرمایید خانه ی خودتان. شماره اش را گرفتی که زاغم را چوب بزنی و آمارم را بدهی؟
-خجالت بکش! نصف شبی همه را اسیر کرده ای. حالا این هم جواب خوبی ماست؟
-اگر الان هم آمده ای از فضولی ات بوده!
سرهنگ جوری داد زد که همه خشکمان زد.
-برویم خانم. جوابش را نده. این را خدا زده. برویم!
صورت گرد و چاق خانم ع قرمز شده بود. خاله خانم زیر بغل سرهنگ را گرفته بود و همین طور که با هم از پله بالا می رفتند غرغر می کرد.
-بعضی ها را هر کاری بکنی گربه صفتند. هه! دم از خدا و قرآن می زند. با این سر و وضع آمده بیرون. نکرد یک چادر بیندازد روی سرش. خجالت هم نمی کشد. ترسیده ای که ترسیده ای. یعنی یک چادر توی خانه دم دستت پیدا نمی شد؟ همه اش هم ادعا می کند نماز شبش قطع نمی شود. سرش را کرده زیر برف مثل یک کبک چاق! فکر می کند مردم بلانسبت گوش هایشان دراز است.
می دانید نماز شب چیست؟ خاله خانم می گوید آدم هایی که خیلی خدا را دوست دارند، شب ها با او حرف می زنند. فکر می کنم چون شب ها همه خوابند، خدا سرش خلوت تر است. خدا هم مثل من شب ها نمی خوابد. حتما روزها گاهی چرت نسیه می زند. مثلا آن وقت هایی که اذان نمی گویند. ولی خدا مگر آدم حسابی ... استغفرا.. استغفرا.. توبه. آها چون خدا خداست. آن قانون برای ما آدم هاست. و برای شما مورچه ها. فهمیدید؟ قصه ام را که گفتم، همه تان همین جوری توی صف، با انضباط می روید خانه تان می خوابید. شیرفهم شد؟ باریکلا. داشتم می گفتم. خاله خانم همین جوری که از پله بالا می رفت غرغر هم می کرد.
- این همه خانه توی این راسته هست. چرا می زنند شیشه ی خانه ی تو را می شکنند؟ آن هم شیشه ی اتاق خواب را؟ زنک شوهر د... استغفرا.. ببین آخر شبی دهن آدم را به چه حرف هایی باز می کنند.
بعدش با صدای بلند داد زد:
-بیا بالا اسد، سرما می خوری!
صدای بسته شدن در که آمد، خانم ع نفس راحتی کشید. بعد برای اولین بار در آن شب خواست توی چشم من نگاه کند که من چشمم را دزدیدم.
- ببین، حواست به این دو تا پیر خرفت باشد. فکر نکنی از سر محبت یا خیرخواهی آورده اندت پیش خودشان، نه! تو این جماعت پیر را نمی شناسی. بیکارند و فضول. نه که بچه هایشان ولشان کرده اند و رفته اند خارج، تو را آورده اند حمالی شان را بکنی. عقده هایشان را سرت خالی کنند. ببین دست از پا خطا کنی، برت می گردانند دهاتتان. تو هم که آنجا کسی را نداری. مجبوری عملگی کنی، گدایی کنی. بدبختی بکشی. از من می شنوی منتظر نباش بمیرند، چیزخورشان کن، خودت را راحت کن. قبلش هم امضایی چیزی ازشان بگیر که بعد بچه هاشان ادعای این خانه ی پیزوری را نکنند. انقدر که عقلت می رسد، ها؟ یا خرتر از این حرف هایی؟
سرم را بلند کردم و با او چشم در چشم شدم. اما موهای وز کرده اش بیشتر به چشمم آمد. قبل ها فکر می کردم موهایش حالت دار باشد، آن وقت ها که برایمان کاچی های خوشمزه می آورد. موهای فرفری، گردن کوتاه، صورت گرد و لپ های قرمز، شبیه دلقک ها شده بود. یعنی نمی دانست بدون چادر جلوی من ایستاده؟ با یقه ی باز و شلوار کوتاه. درست است که هیکلش شبیه خمره بود، ولی خب پوستش سفید بود. توی دهات ما می گفتند زن چاق و سفید قشنگ است. پس خانم ع قشنگ بود و قشنگی هایش را داشت به من نشان می داد. ولی من اصلا هیچ جوری ام نشد. می دانید یعنی ته دلم قیلی ویلی نرفت. شاید چون من مرد نامحرم بودم و خدا نمی گذارد دل دو تا نامحرم برای هم قیلی ویلی برود. راستی شما هم بین خودتان محرم و نامحرم دارید؟ ما که داریم. من هم چون که نامحرم بودم سرم را پایین انداختم و رفتم طرف راه پله.
-گاو هم اگر بود بعد از این همه حرف صدایی از خودش در می آورد. مردک عقب مانده که بود، حالا مثل آن دوتا خرفت هم شده! همه شان یک جورهایی روانی و مشکل دار هستند.
این آخرین باری بود که من با خانم ع حرف زدم. راستش اولین بار هم بود. خلاصه که خاله خانم لای در را برایم باز گذاشته بود. رفتم تو و در را محکم بستم. داد سرهنگ درآمد.
-بر مردم آزار لعنت!
بعدش رفتم توی اتاقم و در را یواش بستم. روی تخت دراز کشیدم. باز هم خوابم نبرد. آمدم زیر پنجره، یعنی همین جا، بعد سوراخ خانه ی شما را پیدا کردم. انقدر همين جا نشستم تا صبح شد و شما آمدید بیرون. نمی دانم شاید هم همان شب بود که آمدید بیرون. ولی آمدید بیرون و با هم دوست شدیم. سرهنگ به من می گوید مردک بی عرضه، چون هیچ دوستی ندارم. ولی نمی داند من شماها را دارم. شماها صدتایید، صدتا. ولی من که به سرهنگ نمی گویم. بگذار فکر کند من بی عرضه ام. بهتر است از اینکه با یک پیت نفت بیاید سراغتان. دوستی برای همین روزهاست دیگر. وایسا ببینم. شما هم دیدید چی شد؟ خانم ع هم آخرین باری که با من حرف زد مثل سرهنگ به من گفت مردک. پس می دانست من مردم. یعنی خب من مردم دیگر. ریش و سبیل هم دارم ها ولی الان تراشیدمشان. می بینید؟ تیغ تیغیست. اینجا هم خب دستم لرزید، بریدم. خاله خانم گفت خودش خوب می شود. داشتم می گفتم. آن شب که همین جوری پایین پنجره نشسته بودم و بعدش شماها را دیدم، داشتم به خانم ع فکر می کردم. به چادرش. به کاچی هایی که پنجشنبه ها برایمان می آورد. هنوز مزه اش زیر دندانم است. چادرش قبل ها من را یاد مادرم می انداخت. اما راستش از آن شب به بعد که چادرش کنار رفته بود ... . من هم اگر جای شوهرش بودم مأموریت را بهانه می کردم تا آن قیافه را نبینم. آخر شوهرش همیشه ماموریت بود. غروب پنجشنبه با یک ماشین سیاه بزرگ می آمد و ظهر جمعه، قبل از اینکه عقربه ها روی هم بیفتند، مي رفت. از همین پنجره تماشایش میکردم، اگر خواب نبودم. فکر کنم پنجشنبه ها هم به خاطر کاچی مي آمد. آخر خیلی خوشمزه بود. آخ بچه ها گرسنه ام شد. شما چی؟ گرسنه نیستید؟ خسته نشدید این همه توی یک خط راه رفتید؟ من دلم ضعف می رود. ولی راستش را بخواهید می ترسم بروم در یخچال را باز کنم. مثل تراکتور مشتی مراد صدا می دهد. مشتی مراد همسایه مان بود، آن موقع که هنوز توی دهاتمان زندگی می کردم. ولی اگر شما قند می خواهید برایتان می آورم. صبر کنید الان می آیم.
بیایید. از توی قندان روی میز برداشتم. درش تقی صدا کرد. دلم ترکید، ولی خدا را شکر نه خاله خانم بیدار شد نه سرهنگ. فقط سرهنگ یک خرناس بلند کشید، همین. یاد آقایم به خیر. آقایم هم هر موقع می خوابید خرناس می کشید. حتی وقتی بعد از ناهار، روی پیت حلبی جلوی در مغازه مان چرت می زد. بهتان گفته بودم؟ ما دوچرخه سازی داشتیم. توی دهاتمان نبود ها. دویست قدم بیرون دهات بود. این را آقایم می گفت، راستش من هیچ وقت نشمردم ببینم چند قدم بیرون دهات است. اگر آقایم دودش نکرده بود، شاید یک روز که بالاخره عقلم زیاد شد، می رفتم و می شمردم ببینم چندقدم است. ولی خب آقایم دودش کرد، دیگر نمی شود. راستی شما می دانید چطور همه چیز را دود می کنند؟ من که نمی دانم. مادرم این آخری هایی که هنوز پیشمان بود و ولمان نکرده بود، همه اش مي گفت آقایت همه چیزمان را دود کرد. نمي دانم چطوری آقایم این کار را کرد، اما من خوشحال بودم که مغازه را هم دود کرده بود. دوست نداشتم آنجا شاگردی کنم. همه اش دست هایم کثیف و روغنی می شد. هر چه مي شستي باز هم سياه بود. زمستان ها را كه ديگر نگويم برايتان بس كه سرد بود؛ دست هایم مال خودم نبودند دیگر. انگشت هايم انگار که نبودند. همه اش پیچ و مهره از دستم می افتاد. یک بار آچار از دستم افتاد، خورد روی پایم. یک دردی داشت که نگو. آقایم یک چک خواباند پس سرم. بهم گفت بی عرضه ی عقب مانده. آقام همیشه به من بد و بیراه می گفت. می گفت عقلم کم است. می گفت گناهکار بوده که خدا من را به او داده. اما مادرم هیچ وقت از این حرف ها به من نمی زد. فقط می گفت من ساده ام. راستش خودم هم می دانم به اندازه ی بقیه باهوش نیستم. فکر کنم به خاطر این است که من پنیر خیلی دوست دارم. آخر می دانید پنیر عقل را کم می کند. ولی خیلی خوشمزه است. کاش انقدر پنیر دوست نداشتم. کاش مثل شوهر خانم ع زرنگ بودم. کاش پدرم مثل شوهر خانم ع همه اش مأموریت بود و فقط پنجشنبه ها مي آمد. آن وقت مادرم نمی رفت. اما اگر کسی شیشه ی اتاق خواب مادرم را می شکست چی؟ اگر هم می شکست، مادرم هیچ وقت سر لخت از خانه بیرون نمی رفت. می دانید مادرم همیشه پیراهن های گشاد و بلند تنش می کرد و روسری های گلدارش را سفت پشت گردنش گره می زد. موهایش ... موهایش یادم نیست. آخر همیشه چادر سرش بود، حتی وقت هایی که چادر سرش نبود! هی ... ولش کن. چند روز بعد از آن شب خانم ع از اینجا رفت. همه ی اثاثش را ریخت توی یک ماشین بزرگ و سفید. کامیون نبودها. بعد رفت. من یک رازی دارم که به هیچکس نگفته ام. شما هم نگویید، خب؟ من، خیلی خیلی وقت پیش، وقتی که داشتم می رفتم نانوایی سر چهار راه پيش شاطر عباس، شوهر خانم ع را دیدم. دست یک خانمی را گرفته بود که خانم ع نبود. سفید نبود. موهایش صاف بود، خیلی هم از روسری بیرون بود. شکمش هم مثل خانم ع نبود؛ آن هم صاف بود. خلاصه خانم ع نبود دیگر، ولی دست شوهر خانم ع را گرفته بود و با هم می گفتند و می خندیدند. بیچاره خانم ع، نه؟ از جلویشان رد شدم. آن خانم که خانم ع نبود به رویم لبخند زد. دلم یک جوری شد. موهایش را نمی دانم ولی بقیه اش شبیه مادرم بود. خیلی قشنگ بود. من هم راهم را کج کردم و دنبالشان راه افتادم. یک دختربچه گوشه ی لباس آن خانم که خانم ع نبود را گرفته بود. توی آن یکی دستش هم بستنی قیفی بود. آخ، شکمم صدا داد. یک پسر بلند قد و لاغر از آن دور تندی دوید، خیلی تند و آمد کنار شوهر خانم ع. بعد دیگر تند ندوید. عوضش دست هایش را در جیب شلوار تنگش فرو کرد و کنار شوهر خانم ع به راه افتاد. شوهر خانم ع هم دست انداخت دور گردنش. آن پسره هم یک چیزی را که جلوی پایش آمده بود محکم شوت کرد. راستش آن پسر هم یک جورهایی بگویی نگویی شبیه من بود انگار. ولی آن دختر بچه مثل سیبی بود که با شوهر خانم ع از وسط نصف کرده باشند. خلاصه که آن روز من دیرتر از نانوایی شاطر عباس برگشتم و سرهنگ هم هرچی دلش خواست بهم گفت، ولی من به خاطر خاله خانم جوابش را ندادم. عوضش بهش نان بربری داغ دادم با پنیر تبریزی بخورد. آن روز فکر کنم چهارشنبه بود، چون فردایش خانم ع برایمان کاچی آورد و من با نان بربری بیات همه اش را خوردم. آخر سرهنگ مریض است؛ نباید شیرینی بخورد، خدا را شکر. غروب هم شوهر خانم ع با ماشین سیاه و بزرگش آمد. بله، قصه ی ما به سر رسید ... حالا شما هم بروید توی لانه تان بخوابید؟ آفرین مورچه های خوب. چی؟ خوابتان نمی آید؟ می خواهید یک قصه ی دیگر برایتان بگویم؟
1
نوشته شده توسط شین براری
دسامبر 15, 2020
سلام شین براری در همبودگاه دنبال کرده بودم . عالی بود