داستان ما کوتاه ولی خلاق عاشقانه ترش و شیرین شاد و غمگین
#داستان_شهروز
وقتی آن شب مه آلود و سرد زمستانی از سر کار به خانه بر میگشتم به فکر فرو رفتم، به گذشته های دور. به فکر خاطراتی که مدت ها گم شده بودند و یکباره و بی مقدمه از پستوی حافظه ی دراز مدت و قوی من پیدا شده و پیش آمده بودند و یک به یک بی اختیار پیش چشمانم و در خاطرم مرور میشدند و مجدد میرفتند و جای خود را به خاطره ای دیگر میدادند آنها یک زنجیره خاطرات به هم پیوسته بودند که نکته ای مشترک داشتند و به یکدیگر مرتبط میشدند . نمیدانم چه نکته ای بود ولی شاید همگی مربوط به برهه نوجوانی ام بودند و از همینرو کنار یکدیگر باقی مانده بودند. چه عجیب که خاطراتمان وفادار می مانند. بلعکس ما آدمها که اسیر سو تفاهم، سو برداشت، یا سو تعبیر و یا محکوم به سو نیت و شاید سو استفاده میشویم در معاشرت هایمان و خلاصه به یک نحوی دل میکنیم و راهمان را چنان جدا میکنیم که انگار هرکز با یکدیگر هممسیر نبوده ایم. گویی هیچ خاطره ی مشترکی نداریم . خاطرات همیشه بی ریاح و وفا دار می مانند. به همین افکار قدم هایم را یکی پشت دیگری برداشتم و شهر زیر پایم ورق خورد و به خانه رسیدم. عطر غذایی در خانه پیچیده بود که برایم ناشناس بود. خب بهار نیز مانند خودم گیلک است و عطر غذاهای شمالی . میدانید که چه میگویم.
دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
روز بعد وقتی بغِلش کردم و سمت درب میرفتم چشمم افتاد به سرش . چه کم مو شده بود . او که روزی سرش آنچنان پر مو بود که شبیه لانه کلاغ می ماند دیگر آنگونه نیست و حتی احساس میکنم موههای من پر پشت تر بلند تر است از او .
میدانم لابد کار این قرص های سدیم است . و این مریضی تیروئید. خب او خیلی ریز جسته بود و این روزها خیلی لاغر تر شده بود . متوجه ی گریه های بیصدایش میشدم.
عجیب است ، او یعنی از من هیچ چیز نمیخواهذ ؟ نه خودرو لکسوس را نه ملک را نه کارخانه را .
خب شاید خیال کرده که انتهای این ده روز دلم نرم میشود و از جدایی منصرف . ولی نه من تصمیمم را گرفته ام . ما کم سن و سال بودیم که ما را گرفتند و به زور عقد کردند . البته اگر بدانید چگونه گرفتند تاسف خواهید خورد . چون من برایش یک کتاب رمان برده بودم . اسم کتاب را یاد ندارم شايد یلدا بود . رمان شادی بود . کتاب را در مسیر مدرسه به دستش دادم و حتی یک کلمه هم صحبت نکردیم. ولی پس از پیمودن پنجاه قدم یک خودروی پیکان گشت عفاف ترمز کرد و مامور تلاش میکرد درب را باز کند ولی ماشین آنقدر لگن بود و داغان و زهوار در رفته که دستگیره پیکان گیر کرده بود و عاقبت از داخل شکست . و من نمیدانستم ماجرا چیست و ابتدا به غلط خیال کردم درون خودرو یک مار افعی و یا عقرب دیده که آنجور هول شده و کلنجار میرود تا درب را باز کند و آنگونه شتابزده و هول شده است. ولی سربازی پشت فرمان نشسته بود با اشاره به من میگفت برو . خیال کردم لابد ثانیه های آخر بمب رسیده و لابد او میخواهد که مرا متوجه ی خطری کند و میگوید که برو . ولی او با ادا اشاره میگفت برو. و برایم عجیب بود چون با آنکه شیشه خودرو بالا بود کلی پر واضح بود که سرباز میخواهد مخفیانه به من چیزی را با ادا اشاره برساند زیرا همش چشم و ابرو مینداخت و گاهی هم به آن درجه دار اشاره میکرد ، آن مافوق که مردی کوته قامت و شش دانگ روستایی و با اصالت و بافرهنگ بود عاقبت نتوانست درب را باز کند و من وقتی دیدم دست از تلاش برداشته و دستش را چسبانده به شیشه خودرو و معصومانه به من نگاه میکند به یاد گربه ی همسایه افتاده بودم زیرا هربار می آمد و بغل آکواریوم فروشی می نشست و پشت ویترین مغازه چنان معصومانه و پر حسرت به شنای ماهی های درون آکواریوم نگاه میکرد و گاهی نیز بی اختیار پنجول میکشید به شیشه ویترین و سپس یادش می آمد که امکان دسترسی به ماهی های مشغول شنا در آکواریم وجود ندارد .
بنابراین من آن لحظه خیلی بی اختیار و محض کمک دستم را جلو بردم و درب را برایش باز کردم. ولی ناقابل گربه ی درجه دار و لهجه شرق گیلانی تبدیل به پلنگ مازندران و شایدم ببر مازندران شد و مرا قاپید و کرد صندوق عقب پیکان . من یک متر و هشتاد قد و غرور و ۱۷ سال سن و ورزشکار درون صندوق عقب به صدای ترمز خودرو و بحث دوست دخترم که در برابر نشستن به داخل خودرو مقاومت میکرد یک به یک صحنه سازی میکردم و آخرش نیز تا به قبل از ورود به کلانتری ۱۱ رشت ، من توانسته بودم از سوراخ مخصوص باند رادیو پیکان در عقب خودرو سرم را بیرون بیاورم و با دیدن یک سر بدون بدن پشت شیشه ی عقب خودرو مردم جیغ میکشیدند که هیچ ، حتی دوست دخترم نیز جیغ میکشید. ولی من میگفتم نترس بقیه ام همینجاست داخل صندوق عقبم. که سرباز نیز داخل اینه صحنه را دید و هول کرد و رفت از یلوار بالا .
خلاصه سرتان را درد نیاورم قبل آنکه ما را عقد کنند به دوست دخترم گفتند میتواند همراه مادرش برود . ولی او دست مادرش را ول کرد و گفت من بدون آقام هیچ جا نمیرم.
من مانده بودم منظورش از " اقام" کیست. ظاهرا مرا میگفت چون دوید و آمد دستم را گرفت و سبب خشم رئیس کلانتری شد .
خودمانیم من چطور میتوانم او را رها کنم .
لحظه ای بایستید .
داستان را نگه دارید .
من باید پیاده شوم .
من او را تنها نخواهم گذاشت .
من حتی درون داستان هم نمیتوانم واژه وار طلاقش دهم .
او قرار نیست از خانه بیرون برود ولی بس دلیل بغلش میکنم و او شوکه میشود. چشمانش گرد شده . او را به اتاق میبرم و سپس به او و دم گوشش میگویم مرسی که دوستم داشتی . دوستت دارم . و میخوام تا آخر عمر باهات زندگی کنم . ببخش که رنجاندمت.
دوستان ببخشید ، میخواستم داستان را طور دیگری تمام کنم ولی میبینم که حتی درون داستان هم قادر نیستم طلاقش بدم .
موفق موید و خوشحال و سلامت باشید .
شهروز براری داستان کوتاه خلاق