. کسی با صدای خشن به مردی که روم آب ریخته بود به عربی گفت که بره بیرون و خودش صندلی رو با صدای وحشتناکی رو زمین کشید و روبروی من نشست و به عربی گفت:
_اسم فرمانده؟
سرمو تکون دادم،یعنی که نمیخوام بگم.سیلی محکمی بهم زد و گفت:
_کیه؟
چیزی نگفتم.نمیذاشتن این گونه لعنتی یه کم خوب شه!از درد داشتم میمردم که خیسی ای رو روی صورتم حس کردم.با یکم انرژی ای که واسم مونده بود سرمو برگردندم و توی صورت فرمانده که شاید در دو سانتی متری من بود،تف انداختم.
با عصبانیت منو از روی صندلی بلند کرد و تقریبا میشه گفت پیرهنمو از تنم کند و متوجه بانداژ شد.
از ترس تمام بدنم میلرزید.خودمو تا جایی که میتونستم مچاله کردم و گفتم:
_خواهش میکنم بهم دست نزن.
فکر کنم فکر کرده بود بانداژ برای زخمی چیزیه،چون گفت:
_با این لوس بازیات چجوری تا الان حرف نزدی؟!
اونم باز کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه برگشت تا شلاقشو برداره و وقتی برگشت،چنان تعجب کرد که شلاق از دستش افتاد.
خودم داشتم میلرزیدم،خودم بیشتر مچاله کردم اما با هر تکونم،دست و پام بیشتر درد میگرفت.
چشم ازم بر نمیداشت و من ذره ذره زیر نگاهش آب میشدم.آخر سر با صدایی که میلرزید گفتم:
_یه ور دیگه رو نگاه کن!
با پوزخند به سمتم اومد و با گرفتن موهام از روی زمین بلند کرد و بی توجه به ناله های من گفت:
_پس تو دختری!
پرتم کرد روی همون تخت توی اتاق و گفت:
_یه دختر که خودشو شبیه پسرا دراورده!
فقط میلرزیدم.نمیدونستم باید چی کار کنم.ادامه داد:
_بچه ها رو هم صدا کنم یا فقط خودم باشم؟
از تصور بلایی که به سرم میخواست بیاره بی اختیار گفتم:
_تو رو خدا...این کارو نکن!
خنده کریهی کرد و گفت:
_کاریت ندارم...بذار بچه ها رو صدا کنم!
با گریه گفتم:
_خواهش میکنم...خواهش میکنم....تمنا میکنم!
دیگه داشتم فارسی حرف میزدم.یه صندلی کنار تختم گذاشت و بهم نگاه کرد.حالم از خودش و نگاهش بهم میخورد.
_برگرد!
بهش نگاه کردم که فریاد زد:
_بهت میگم برگرد!
با ترس روی شکمم دراز کشیدم و منتظر شدم.چی کار یمخواست بکنه؟از افکاری که به ذهنم هجوم اورد،هق هقم بلند شد.
ضربات شلاق آرومم کرد.یعنی فقط همینه؟!به تخت چنگ میزدم از درد اما خیالم راحت بود،نمیدونم چرا اما راحت بود،میدونستم کاری نمیکنه!
وقتی از جام بلندم کرد،گفت:
_حالا لباستو بپوش...!
لباسمو به زور پوشیدم.اما مدادم بانداژ رو شل میکردم تا کمرم در اثر ضربات نسوزه.گفت:
_قرار نیس آب خوشی از گلوت پایین بره!
بعد از اینکه این حرف را زد بلند شد و بیرون رفت.یک نفس راحتی کشیدم فعلا بامن کاری نداره ولی در روزهای اینده چی کار کنم می ترسم که به همه بگه وای که چقدر کمرم درد می گیره از جام بلند میشم یکم قدم میزنم تا شاید بهتر بشه ولی دیدم نه بدتر شد رفتم روی تخت دراز کشیدم بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شد و به خواب رفتم با صدای محکم در یهو از خواب پریدم فرمانده به همراه دو نفر بود که به اونا اشاره کرد برن بیرون همینجور که درو میبست اومد به طرف من وقتی نزدیکم شد یقه منو گرفت و بلندم کرد
_یاد نگرفتی جلوی من باید بلند بشی؟
بعد یه لبخند تمسخر امیزی زد و گفت:
_خب پس ما یه خانم خوشگل توی اسرا داشتیم و نمی دونستیم؟
از طرز نگاه و حرف زدنش بدم اومد همش سعی می کرد منو بترسونه یاد حرفای مامانم افتادم که به من میگفت یه دختر میون اون همه مرد چی کار میکنه وای حالا چه قدر پشیمونم کاش به گذشته برمی گشتم اگه بلای سرم بیاد وای که فکر کردن بهش هم پشتمو می لرزونه با احساس دستی روی صورتم از فکر اومدم بیرون دیدم فرماندست که دستش روی صورتمه محکم هولش دادم طرف دیوار عصبانی اومد به طرفم و یه مشت زد به شکمم و یقمو گرفت و کشید به طرف خودش جوری که نفساش میخورد به صورتم
_دختر بودن لطافت می خواد نه وحشی بازی
صورتشو اورد جلو می خواستم از دستش در برم که با دستش محکم کمرمو گرفته بود جوری که اصلا نمیتونستم از دستش در برم
از ترس به چشماش نگاه کردم نگاهش به لبهام بود دهنمو باز کردم که چندتا فحش بهش بدم که لبهاشو روی لبهام گذاشت و اجازه حرف زدن بهم نداد انگار که برق منو گرفت بلافاصله یک گاز محکم از لبش گرفتم جوری که دهنش پر از خون شد محکم هولم داد به عقب دستشو گذاشت روی لبش
_کثافت آشغال مثل حیون گاز میگیره هیچ رفتار دخترانه ای بلد نیست
حالمو بهم زد بادستم داشتم لبمو پاک می کردم که دیدم داره منو نگاه میکنه وقتی دید متوجهش شدم اومد به طرفم خودمو جمع کردم توی خودم موهامو تو چنگش کشید و منو به طرف خودش کشید همینجور که موهام تو دستاش بود گفت:
_اگه اسم فرماندتونو بگی باهات کاریت ندارم ولی اگه نگی...
صورتشو چند سانت اورد جلو با ترس داشتم نگاهش می کردم ای خدا چی کار کنم حاضرم بمیرم ولی اسم فرمانده رو نگم که همون موقع خدا به دادم رسید یکی از سربازا اومد و صداش زد برق شادی توی چشمام روشن شد فهمید به خاطر همین گفت :
_زیاد خوشحال نباش من دوباره می یام سراغت
بعد از این حرف به سرعت رفت بیرون نفسم که توی سینم جمع شده بود را با صدا بیرون دادم خدا را شکرت که به خیر گزروندی بعد از چند دقیقه یکی از سربازا اومد و منو برد بیرون اول ترسیدم ولی وقتی دیدم داره منو میبره پیش بچه ها خیالم جمع شد.
همه دورم جمع شدن
_نامردا چقدر زدنت نگاه کن صورتشو له کردن جاییت درد میکنه یا نه می خوای به سربازا بگیم به دکتر خبر کنن؟
_نه ممنون من چیزیم نیست؟
حامد اومد کنارم نشست
_جاییت درد نمیکنه مطمئنی به دکتر نیاز نداری؟
_ما اینهمه توی جنگ زخمی داشتیم توی جنگ اینهمه تیر خوردن توی جنگ و صداشون در نمی اومداینهمه بچهها شهید شدن بعد اونوقت ما با این کتک خوردنای جزئی از پا در بیایم نه حامد ما باید مقاوم تر ازین حرفا باشیم اینا که نباید واسه ما چیزی باشه.
حامد با تجسین نگاهم کرد.
_راستی شنیدم صدای خوبی داری یکم واسمون می خونی؟
_چی بخونم؟
_هر چی دوست داری فقط یه چیزی بخون دلمون وا شه
بچه ها همه دورم جمع شدن
_ما چون دو دریچه روبرو هم
اگاه زه هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عهد آینه بهشت اما...اه
بیش از شب و روز تیرو دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست؟
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد اود کرد
دیگه نتونستم ادامه بدم صدای هق هق گریم بلند شد حامد که کنارم نشسته بود سرمو گذاشت روی شونش....
چه قدر به این تکیه گاه امن احتیاج داشتم
_نگاه کن قرار بود واسمون یه شعری بخونه که دلمون وا شه بدتر دلمون که گرفت
همه به حرف حامد خندیدن .سرمو از روی شونش بلند کردم و یه لبخند بهش زدم
_میگم صدات خداییش قشنگه چرا نرفتی خواننده بشی؟
_دوست نداشتم خواننده بشم فقط گاهی وقتا واسه دل خودم میخونم
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_نه بگو؟
_صدات وقتی میخوندی خیلی شبیه دخترا بود ای کلک نکنه دختری و ما خبر نداریم
اگر چه تیکه اخری رو به شوخی گفت ولی من با ترس بهش نگاه کردم
_چرا اینجوری نگام میکنی بابا شوخی کردم بیا بریم بیرون پیش بچه ها ببینیم خبر تازه ای بدست نیاوردن از ایران؟
_چه جوری بدست مییارن مگه اینجا اجازه میدن؟
_نه بابا اینا مخفیانه به رادیو گوش میدن به کسی چیزی نگی اینا اینجا یکی جاسوس دارن میره لو میده همه تو دردسر میفتن
_نه بابا من چیزی نمیگم خیالت راحت
اینجور که بچه ها میگفتن بچه ها تو چند تا از عملیاتا پیروز شدن ولی توی یکی از عملیات شکست خورده و خیلی هم کشته داده بودن .
شب اصلا خوابم نمیبرد همه جای بدنم کوفته بود و درد میکرد و احساس سرمای زیادی هم می کردم نامردا هیج جای سالمی تو بدنم نزاشتن اخرای شب بود که حالم بدتر شد با اینکه یه پتو روم بود ولی بازم میلرزیدم همینجور که چشمام روی هم بود احساس کردم یه پتوی دیگه روم انداختن یک لحظه چشمامو باز کردم دیدم حامده بعد ازون دیگه نفهمیدم چی شد.
صبح که چشمامو باز کردم دیدم روی تختی خوابیدم اینجا کجاست دیگه من کی اومدم اینجا؟ وقتی خوب چشمامو باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم.سمت راستمو که نگاه کردم پشت به من فرمانده بود که داشت با دکترحرف میزد:
_این بدبختو چه قدر زدین که دیگه جونی براش نمونده اصلا حال جسمانیش خوب نیست خون ریزی داخلی کرده چند روز باید اینجا باشه
_اشکال نداره
_راستی مگه اینجا زندان مردا نیست؟
_چرا؟
_خب این دختر...
_این فضولیا به شما نیومده اقای دکتر شما فقط کارتونو بکنین فقط اگه بشنوم جای پخش کنی من میدونمو تو
دکتر خداحافظی کرد و بیرون رفت همون لحظه فرمانده برگشت سمت من
چشمامو بستم تا فکر نکنه من به هوش اومدم روی صندلی کنار تخت من نشست صندلی را یکم جلوتر کشید دستشو تو موهام فرو کرد بعد از چند لحظه دستشو برداشت و گذاشت رو چشمام همینجور رو ابروهامو رو بینیم تا رسید به لبهام یکم دست گذاشت روش بعد از چند لحظه احساس کردم صورتشو داره نزدیکتر میاره چون نفسهاش به صورتم می خورد....
نمیتوانستم از خودم حرکتی نشان دهم،نه درد اجازه میداد و نه دستان او که صورتم را گرفته بود.زبری صورتش را روی گونه ام حس کردم...چشمانم را با ترس باز کردم و ناله ای کردم.
به چشمانم نگاه کرد و پوزخندی زد و به کارش ادامه داد.با تکان لبهایم دردی شدیدی را در فکم حس کردم:
_نه...
بی توجه به من لبهایش را روی لبهایم گذاشت.سعی کردم زبانش را گاز بگیرم؛اما او که گویی میدانست میخواهم این کار را بکنم،پیشگیری کرده بود.لبهایم به شدت داغ شده بودند و او هم دست بردار نبود و دست هایش را هم کم کم داشت مشغول میکرد که تکانی به خود دادم که چنان دردی در تنم پیچید که شاید حتی تا مرز بیهوشی هم رفتم.صورتش را بلند کرد و من متوجه لب های خونیش شدم،او هم کتک خورده بود؟!
با خیس کردن لب هایم متوجه شدم که زخم هایم سر باز کرده اند.به سختی دستم را بلند کردم و با حس چندش آوری لبها و حتی داخل دهانم را هم پاک کرده و با نفرت به او خیره شدم.
به رویم خم شد و گفت:
_میدونستی الان اندام بدنت کاملا پیداس؟
با ترس به خودم نگاه کردم:خبری از بانداژ نبود.ادامه داد:
_میدونی یکی بیاد تو،تو رو اینجوری ببینه چی میشه؟؟
با ترس آمیخته از نفرت بهش نگریستم.با لبخندی که اصا با حرف هایش جور در نمیامد و آرامش بخش بود،گفت:
_باید چند روز اینجا بمونی.به نفعته اجازه بدی که-
باز هم سربازی مرا از دستش نجات داد.او که آمد فرمانده سریع ملحفه را روی من کشید و گفت:
_چی میخوای؟
سرباز سلام نظامی رفت و گفت:
_قربان.آقای شاهدة تماس گرفتن.
فرمانده با ترس گفت:
_دقیقا چی گفت؟
سرباز هم با من من جواب داد:
_راستش...قربان گفت اسم فرمانده شون چیه؟
نفس راحتی کشید و گفت:
_همین؟
_راستش قربان لحنشون تند بود.
_باشه میتونی بری!
وقتی سرباز رفت،چهره نگرانش دوباره ترسناک شد و گفت:
_یه هفته انفرادی باید بری.
چی؟!انفرادی؟!آن هم این هفته؟!انگار میدانست مشکلم چیست چون پوزخندی زد و گفت:
_اون اصلا مشکل من نیست.
دهنش را باز کرد اما با نگاهی به من آن را دوباره بست و به سمت آمد و دستشو را دور کمرم حلقه کرد.از درد و ترس به تنگ آمده بودم.بی اختیار به گریه افتادم و گفتم:
_خواهش میکنم کاری باهام نداشته باش...
پوزخندی زد و بانداژ را از صندلی کنار تخت برداشت و بهم نشان داد و گفت:
_خودت میتونی؟
نمیتوانستم.با استیصال سرم را به علامت منفی تکان دادم که گفت:
_پس ساکت باش.
لباسم را که دراورد چند لحظه ای مکث کرد و بهم خیره شد.کمی پایین رفت و صورتش را نزدیک بدنم کرد.با دستانم خودم را پو شاندم و با گریه گفتم:
_خواهش میکنم....
بانداژ را تا جایی که میتوانست محکم بست و مرا به یک سرباز سپرد و راهی یک اتاق بسیار بسیار تنگ و تاریک کرد.
تا صبح از درد به خود میپیچیدم.چرا این هفته لعنتی تمام نمیشود؟!
بعد از یک هفته من را بردن پیش بچه ها در این یک هفته خبری از فرمانده نبود به محض اینکه رسیدم حامد آمد کنارم
_پسر تو کجا بودی بابا مردم از دلشوره همش فکر می کردم که یک بلایی سرت اوردن
_کی جرات داره من رو سربه نیست کنه؟بگو بیاد جلو تا حسابش رو برسم؟
_نه بابا جرات رو برم من
همون موقع من را توی بغلش گرفت
_خیلی دلم برات تنگ شده بود به خدا فکر می کردم یه بلای سرت در اوردن تو دیگه منو مثل حمید تنها نزار بهم قول می دی؟
صداش یکم خش دار بود معلوم بود خیلی خودش رو نگه داشته تا گریه نکنه
_قول می دم
رفتیم یک گوشه نشستیم حامد رو به من کرد و گفت:
_حالا تعریف کن این یک هفته کجا بودی؟
_هیجی اول بیمارستان بودم بعدم منو بردن توی انفرادی
_انفرادییییییی!انفرادی دیگه چرا؟مگه تو چه کاری کردی؟
_هیچی بابا اونا رو که میشناسی مرض دارن اسم فرمانده رو نگفتم اونا هم منو بردن انفرادی
_چقدر نامردن اونا
_اره خیلی
چند لحظه بین ما سکوت برقرار شد
_امید یک چیزی رو بگم بهت به کسی چیزی نمی گی؟
_قول بده؟
_قول می دم تو بگو؟
_یه راهی رو واسه فرار پیدا کردم؟
_چی فرار؟
_ایس ارومتر همه میشنوند؟
_چه جوری؟
_حالا یه جوری پیدا کردم تو به اینش کاری نداشته باش حالا فکرش رو بکن ما از اینجا بریم بیرون
_حالا چه موقع بریم از اینجا؟
_باید یک هفته ای راصبر کنیم موقعش که شد خودم بهت خبرش را میدم
_باشه
_حالا بریم پیش بچه ها تا بیشتر ازین همه بهمون شک نکردن
_باشه بریم
توی اون یک هفته اتفاق خاصی نیفتاد فقط یکشب که همه خوابیده بودن چندتا از سربازا ریختند تو زندان و مستقیم رفتند طرف یکی از بچه ها که امیر اسمش بود همه جاش رو گشتند و توی جیب بغلیش عکس امام پیدا کردن فکر کنم یکی به پیش ما گزارش داده بوده به سربازا وگرنه از کجا میدونستند بیچاره امیر فکر کنم اعدامش کردن ما که دیگه اونو ندیدیم.
حامد امروز اومد پیشم و گفت که امروز موقعش شده.....
قرار شده بود یکی از بچه های قدیمی که چند سال اینجا توی زندان بوده نقشه فرار رو به من و حامد نشون بده و امشب هم ما بر طبق نقشه به بهانه اینکه دستشویی داریم بریم توی حیاط و از اونجا هم بریم ساختمونی که پشت دستشویی ها بود که ما قبلا اون رو اماده می کردیم روبروی ساختمون یه دیوار کوتاه بود که پشتش یک باغ بود که ما خودمونو باید به اون باغ برسونیم تا رسیدن به دیوار از ترس صد بار مردم و زنده شدم اول حامد رفت اون ور دیوار موقعی که من می خواستم برم بالای دیوار احساس کردم یک نفر پشت سرم با ترس به پشت سرم نگاه کردم دیدم کسی نیست با اینکه کسی نبود خیلی ترسیده بودم همون لحظه صدام کرد گفت:
_چی کار داری می کنی زود باش بیا بالا الان سر و کلشون پیدا میشه
منم پریدم اون طرف دیوار یکمی که از اونجا فاصله گرفتیم برگشتم به سمت حامد
_راستی بعد از این می خوایم چی کار کنیم ما که اصلا اینجاهارو بلد نیستیم
_اول یکم که از اینجا دور شدیم استراحت می کنیم فردا وقتی که هوا روشن شد بهتر می تونیم راه رو پیدا کنیم
حدود یک ساعتی راه رفتیم من به حامد گفتم:
_من خیلی خسته شدم دیگه من نمی تونم ادامه بدم همینجا استراحت کنیم
_باشه همینجا خوبه پس
من اونقدر خسته بودم که همون لحظه به یک درخت بزرگی تکیه دادم و بعد خواب رفتم یه لحظه احساس کردم صدای چیزی میاد با ترس از خواب بلند شدم حامد را بیدار کردم
_حامد بلند شو انگار کسی داره می یاد
حامد با ترس بیدار شد همون لحظه که میخواستیم بلند شیم و فرار کنیم که یک سرباز از پشت سرمون رسید گفت:
_گفت بلند شید و دستاتونو بزارین روی سرتون و آهسته برگردین همون موقع سربازه برگشت بقیه رو صدا بزنه که حامد از فرصت استفاده کرد و با پا محکم زد به پهلوی سربازه به طوری که اون سربازه بیهوش افتاد روی زمین حامد دست من را که از ترس همونجا خشکم زده بود کشید و همینجور که داشتیم میدویدیم یه تیر خورد به پای حامد و حامد افتاد روی زمین حامد فریاد گفت:
_امید فرار کن که الان سربازا سر میرسن
همینجور که اشکام میریخت به حامد گفتم:
_من تنهایی هیج جا نمی رم بلند شو الان سربازا سر میرسن
یه لحظه که به عقب برگشتم دیدم فرمانده با چند تا از سربازا پشت سرمونن و ما رو محاصره کردن.
فرمانده با عصبانیت رو به من گفت:
_حالا دیگه از دست من فرار می کنین به حسابتون میرسم
بعد با عصبانیت به طرف سربازا برگشت و گفت:
_ببریدشون تا بعد به حسابشون برسم
سربازا ها ما رو بلند کردن و بردند سمت ماشینا......
نگاهی به حامد کردم از درد صورتش درهم بود و تقریبا به سفیدی می زد
_حالت خوبه حامد؟
_اره تو نگران نباش من حالم خوبه
نمی تونستم کاری براش انجام بدم دست های هر دو مونو بسته بودن .اضطراب همه وجودمو گرفته بود اگه حامد هم مثل برادرش...اجازه این افکار رو به ذهنم ندادم.به سربازی که کنارم نشسته نگاه کردم و با التماس به زبان عربی به او گفتم :
_خواهش می کنم یه کاری کن خیلی حالش بده خون زیادی ازش رفته
با عصبانیت به طرفم برگشت
_اون موقع که می خواستین فرار کنین فکر همچین چیزایی رو هم باید می کردین پس خفه شو و حرف زیادی نزن و گرنه سر تو هم همون بلایی می یارم که سر این دوستت اوردم
دیگه ازون جا تا اسیرگاه حرف نزدم می دونستم حرف زدن با این ها فایده ای نداره .
دوباره به اسیرگاه لعنتی رسیدیم با واردشدن به اونجا حامد رو از من جدا کردند با گریه به طرف فرمانده برگشتم
_ترو خدا با اون کاری نداشته باشین اون حالش خیلی بده به خدا من نقشه فرار رو کشیدم ترو خدااااا...
صدای فریادم تمام اسیرگاه رو گرفته بود فرمانده با عصبانیت به طرف من برگشت و یک سیلی محکم زد زیر گوشم که به یک طرف پرت شدم و بعد به دوسرباز که خیلی هم قوی هیکل هم بودند اشاره کرد و آنها حامد را به قسمت دیگر که نمی دانستم کجاست بردند و خود او هم آمد به طرف من و موهای منو که یک ذره بلند شده بود را کشید و مرا کشان کشان به زیر زمینی خوفناک بردو از همونجا روی زمین پرتم کرد نزدیک بود سرم به دیوار برخورد کنه از پشت منو بلند کرد و صورتشو زیر گوشم اورد و گفت:
_دختره بی شعور حالا از دست من فرار می کنی به حسابت می رسم
دوباره منو هول داد زمین و خودش هم کمربندشو در اورد و افتاد به جونم اخ که چه قدر درد داشتم اینبار از دفعه های قبل با شدت بیشتری میزد من با دستام صورتمو پشونده بود تا حداقل یه جام سالم بمونه اینقدر زد که بیهوش شدم .با پاشیده شدن آب سردی به هوش امدم تا چشمامو باز کردم دوتا سرباز را دیدم که یکی وایستاده بود و پارج اب دستش بود و دیگری بغلش با وحشت به فرمانده که روبروم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم با پوزخند من را نگاه می کرد به یکی از سربازا اشاره کرد .سربازه امد جلو و یکی از انگشتامو گرفت دستش.صدای فرمانده امد که گفت:
_به یک شرط باهات کاری نداریم
من بدون حرف داشتم نگاهش می کردم
سربازه یکم انگشتمو خم کرد
_اخ اخ باشه چه شرطی؟
_اینکه اسم فرماندتونو به من بگی؟
با در ماندگی نگاهش کردم که یک لحظه چرقه ای توی ذهنم زد
_اسمش حمیده برادر دو قلوی حامد
فرمانده یک لحظه مکث کرد بعد حمیدو یادش اومد
_ولی اون که مرده ؟
_اون دیگه تقسیر خودتونه اگه اونو نکشته بودین الان کلی اطلاعات گیرتون میامد حالا که بهتون گفتم بگین حامد حالش چهطوره خواهش می کنم بهم بگین؟
_اون حالش خوبه تو نگران خودت باش
فرمانده به اون دوتا سربازه اشاره کرد که برن بیرون موقعی که اونا بیرون رفتن از روی صندلی بلند شد و امد به طرف من و صورتشو نزدیک صورتم اورد
_می دونستی من هیچ وقت ادمای دروغگو رو نمی بخشم و تا حد ممکن ازارشون می دم؟
من از ترس اب دهانمو فرو دادم و گفتم:
_خب چرا داری اینو به من می گی؟
_خب یعنی تو نمی فهمی نه؟
با عصبانیت موهامو از پشت گرفت جوری که صورتم به طرف بالا رفت اول با دقت به صورتم که از درد مچاله شده بود کرد صورتشو جلو اورد اول یک نگاه به چشمام کرد و بعد با شدت لبهای گرمشو رو لبهام قرار داد هرچی سعی می کردم از زیر دستاش فرار کنم اصلا امکان نداشت چون منو صفت گرفته بود با دست ازادش پیراهنشو با شدت کند دیگه اشکام جاری شده بود یک لحظه صورتشو برداشت می خواست پیراهن منو بکنه تا دستاشو اورد جلو من با گریه دستاشو صفت گرفتمو گفتم:
_خواهش می کنم با من کاری نداشته باش به خدا هر چی تو بگی انجام می دم ولی اینو از من نخواه به هرچی می پرستی به تمام مقدسات با من کاری نداشته باش
دیگه اخراش هق هق گریم بلندتر شده بود یک لحظه تو چشمام نگاه کرد انگار از یک چیزی ناراحت شده بود چون صورتش درهم بود منو از خودش دور کرد و پیراهنش و برداشت
_پس هر چی من بگم تو باید همون کارو انجام بدی اگه دیدم اونو انجام ندادی مطمن باش همین بلا رو سرت در می یام که الان در اوردم ولی مثل این دفعه دیگه رحمی بهت نمی کنم مطمن باش
بعد از این حرف با عصبانیت بیرون رفت.....
*
خیلی نگران حامد بودم نمی دونستم چه بلایی سرش اوردن رفتم یک گوشه ای دراز کشیدم کل بدنم درد می کرد اصلا نمی تونستم بخوابم تا چشمام روی هم رفت خواب وحشتناکی را دیدم خواب می دیدیدم که حامد را دارن تیر باران می کنند من هم هرچی التماس می کردم کسی به حرفم گوش نمی داد با صدای باز شدن دربیدار شدم دو تا سرباز بودن که یکیشون به من گفت:
_بلند شو همراه ما بیا
امدند به طرف من و از جام بلندم کردند و بردن منو بیرون می ترسیدم که شاید یک بلایی سرم در بیاورند
_منو کجا دارین می برین؟
هرچی صبر کردم کسی جوابمو ندادتازه دستمو محکم تر کشیدند نزدیک یک در اتاقی وایستادند یکی از سربازا وارد اتاق شد بعد از چند لحظه بیرون امد منو فرستاد داخل اتاق و خودش بیرون رفتدور و بر اتاق را نگاه کردم اتاق تقریبا بزرگی بود یک نفر روی صندلی و پشت به من نشسته بود . از روی صندلی بلند شد و برگشت طرف من وای قلبم از ترس داشت کنده میشد با وحشت به فرمانده نگاه کردم اومد نزدیک به من
_خب قولمون که یادت نرفته؟
_چه قولی؟
_که هر چی من بگم تو باید همون رو انجام بدی و گرنه...
یک قدم اومد جلوترمنم از ترس سریع گفتم:
_اره اره یادم اومد حالا بگو چی کار کنم؟
_اول باید امروز تمام دستشویی ها و راهروهای اینجا رو بشوری بعد حالا اگه یادم اومد خبرت می کنم فقط اگه ببینم اونا رو تمییز نشستی دیگه خودم به حسابت می رسم
بعد از این حرف یکی از سربازا رو صدا زد که بیاد و منو ببره قبل از اینکه بیرون بریم برگشتم به طرف فرمانده
_فقط یک سوال دارم بپرسم؟
_بگو؟
_حال حامد چهطوره خوبه؟
سرشو تکون داد و گفت:
_اره خوبه
_الان کجاست خواهش می کنم بهم بگین؟
_قرار شد یک سوال بپرسین زود باش برو کارتو انجام بده و گرنه به حسابت می رسم
بعد از این حرف به سربازی که کنارم وایستاده بود اشاره کرد که منو بیرون ببره خوشحال شدم که حداقل حالش خوبه حالا جاش خیلی مهم نیستم.وای که چه کار سنگینی بود چقدر هم همه جا کثیف بود انگار یک ساله تمام اصلا به اینجا نرسیدن وای که تا تموم شدن کارم کمرم در اومد ایندفعه منو بردند انفرادی از بس که خسته بودم تا رسیدم به اونجا مستقیم سرمو گذاشتم زمین و به خواب رفتم یک هفته به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز که داشتم راهرو را طی می کشیدم یکی از سربازا اومد به طرف من و گفت:
_فرمانده دستور داده که تا دو ساعت دیگه که ایشون بر میگردن اتاقشونو تمیز کنید
_اه اینم از شانس من امروز که کارام زودتر داشت تموم می شد این فرمانده مثل عجل معلق سر میرسه
_زود باش به جای حرف زدن کارتو انجام بده که الان فرمانده می رسه
وارد همون اتاقی شدم که اون روز رفتم وای اینجا که خیلی بهم ریختس فکر کنم خودش به عمد این کارو انجام داده تا منو اذیت کنه ولی کور خودندی من کارمو خوب بلدم بعد از یک ساعت و نیم کارم داشت تقریبا تموم میشد فقط یکم روی میز مونده بود که اونم داشت تموم میشد وای که چقدز تشنم بود از صبح هیچی اب نخورده بودم دوروبر اتاقو نگاه کردم تا پارچی چیزی ببینم یک لحظه چشمم خورد به گوشه دیوار یک یخچال بود رفتم و درشو باز کردم اینکه فقط یکم میوه بود یکم دیگه که توشو نگاه کردم یک لیوان بود که توش پر از اب بود لیوانو برداشتم از بس که تشنه بودم ابشو تا ته خوردم اصلا به مزش هم توجه نکردم
_اه این دیگه چی بود که من خوردم چقدر مزش تلخه
بعد از تقریبا ده دقیقه همینجور بدنم داشت گرم میشد و نمیتونستم تعادلی روی حرکاتم داشته باشم همینجور گیچ بودم که.....
گیچ بودم نمیدونستم چه کاری دارم انجام میدم...تلوتلو خوران رفتم روی صندلی فرمانده نشستم بی اختیار ریز ریز برای خودم خندیدم چشمام دیگه داشت گرم می شد که با صدای فریادی از جام پریدم
_تو چرا اینجا نشستی؟
با لحن شل و وا رفته ای جواب فرمانده را دادم:
_معذرت...می خوام
خواستم از جام بلندشم اما سرم گیچ رفت و به بازوی فرمانده چنگ زدم.خودمو بهش چسبوندم و گفتم:
_ببخشید
گیچ شده بود انگار باور نداشت این من خودم باشم به سمت یخچال رفت و داخل آن را نگاه کرد سریع به سمت من برگشت و گفت:
_برو بیرون
خندیدم و تلو تلو خوران به سمت در رفتم که کمرمو گرفت و گفت:
_این در خروجی نیست
برگشتم به سمتش و خودمو در چند سانتیمتری صورتش پیدا کردم
_ببخشید
بدون اینکه جوابو به من بده با یه دستش آروم گردنمو گرفت و صورتشو جلو اورد و
لبش رو روی لبهای گرمم قرار داد عجیب بود من هم با او همراهی می کردم اصلا اون موقع نمی فهمیدم دارم چی کار دارم میکنم چشمام که دیگه به حالت خمار در اومده بود یک لحظه فرمانده به چشمام نگاه و بعد منو به شدت به عقب هول داد با لحن شل و ولی گفتم:
_تو چرا مثل حیوون می کنی مگه من گازت گرفتم
با پریشونی نگاهی به من کرد و گفت:
_همین الان برو بیرون
_با...شه الان
همینجور که به سمت در خروجی میرفتم یک دفعه فرمانده گفت:
_نه همینجا رو مبل بخواب میترسم بری بیرون کار دست خودت بدی
امد به طرف من و منو روی مبل نشوند و خودش از اتاق بیرون رفت از بس که حال
نداشتم همون لحظه چشمام گرم شد و به
خواب عمیقی فرو رفتم...
وقتی که از خواب بلند شدم اول متوجه موقعیتم نشدم سرم به شدت درد میکرد پیش خودم گفتم:
_خدایا اینجا دیگه کجاست من اینجا چی کار دارم می کنم
هیچی یادم نمیامد همینجور که اطرافمو نگاه میکردم فرمانده را دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرشو روی میز گذاشته بود از جام بلند شدم فکر و خیال داشت دیوونم می کرد با شدت به طرف فرمانده رفتم و با صدای بلندی گفتم :
_من اینجا چی کار می کنم؟
فرمانده با صدای من از خواب پرید وقتی دیدم با بهت داره منو نگاه میکنه دوباره با صدای بلندی گفتم:
_هی مگه با تو نیستم گفتم من اینجا چی کار دارم می کنم
یک لحظه با خشم تو چشمام نگاه کرد و بعد با فریاد گفت:
_مواظب حرف زدت باش
وقتی دید ساکت دارم نگاش می کنم حرفشو ادامه داد:
_اصلا تو میفهمی دیشب کجا بودی یا چی خورده بودی؟
_خب معلومه من مثل همیشه تو سلولم بودم
_تو دیروز وقتی اینجا رو تمیز می کردی چیزی هم خوردی از اینجا؟
_نه فقط یه لیوان اب خوردم
_اون وقت بدون اجازه کی؟
_خب از بس تشنم بود اب خوردم این که دیگه اجازه نمیخواد؟
_اصلا تو مطمانی اون اب بوده نه چیز دیگه
_منظورت چیه؟
سرشو تکون داد و گفت:
_اون شراب بوده
با صدای بلندی گفتم:
_چی ...شراب
سرم گیچ رفت اگه به دسته صندلی خودمو نگرفته بودم مطما میفتادم یک لحظه یک تیکه از صحنه دیشت تو ذهنم اومد با خودم گفتم نکنه ...سرمو تکون دادم و اجازه این افکارو به ذهنم ندادم یک لحظه با عصبانیت به طرف فرمانده رفتم و یقشو محکم گرفتم و تکونش دادم و با فریاد گفتم:
_راستشو بگو چه اتفاقی افتاد یالا زود باش بهم بگو
با عصبانیت محکم دستامو گرفت
_اصلا تو چی میدونی دیشب چه اتفاقی افتاد تازشم اون دیگه تقصیر تو بود خودت بهم می چسبیدی اگه اتفاقی میفتاد تقصیر کار خودت بودی
یه جرقه ای تو ذهنم زد اگه میفتاد یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده با خوشحالی نگاش کردم متوجه نگاهم شد و سرشو تکون داد این یعنی بله
_خب دیگه بسه امروز زیادی استراحت کردی یالا زود باش برو سر کارت
با خوشحالی به طرف در رفتم
_راستی اسم واقعیت چیه؟
_برای چی؟
_لازمش دارم
_فائزه
_خب میتونی بری؟
_من میتونم برم پیش حامد
با عصبانیت نگام کرد
_لازم نکرده تو برو به کارات برس وگرنه این بار دیگه مثل هر دفعه بهت رحم نمی کنم فهمیدی حالا برو
وقتی بیرون امد به این فکر میکردم این چرا این جوری کرد.
یک ماه از اون جریان گذشته بود از انفرادی منو بیرون اورده بودن و منو برده بودن پیش بچه. بعد از اون جرایان هنوز فرمانده رو ندیدم.از بچه ها شنیده بودم که حامدو بردن توی سلول دیگه خب خدا رو شکر که حداقل حالش خوبه.
امروز یکی از بچه چیزی از رادیو شنیده بود که نور امیدو تو قلب بچه ها روشن کرد.خبر از این قرار بود که توی یک عملیاتی بین ایران و عراق بوده که عراق شکست خورده و خیلی از سربازا و یکی از افراد مهمشون اسیر ایرانیا شده.وبین عراقیا و ایرانیا قرار شده که اسیرا رو جابجا کنند امروز اومدند و اسم همه رو نوشتند یکی از سربازا به طرف من اومد و گفت که فرمانده باهات کار داره؟
یعنی چی کادم داشت....
سربازه همراه من اومد و بعد از اینکه منو برد به اتاق فرمانده خودش بیرون رفت.فرمانده روی صندلی نشسته بود وبدون توجه به من سرش روی برگه بود منم از فرصت استفاده کردم وبه چهرش دقیق شدم چیزی که بیشتر از همه توی صورتش جلب توجه می کرد چشماش بود چشمای مشکی و بزرگی داشتند.با شنیدن صداش به خودم اومدم
_به چی اینقدر خیره شدی؟
_هان هی...هیچی
_معلومه...خب می خواستم بگم که دوست داری بری پیش حامد ؟
با خوشحالی گفتم:
_خب معلومه که می خوام بگو کجاست تا برم؟
_صبر کن عجله نداشته باش اول باید یکم صبر کنی تا من کارامو انجام بدم بعد می برمت الانم برو روی مبل بشین؟
بعد از یک ساعت که برای من قرنی گذشت از جاش بلند شد و رفت به طرف در به من هم اشاره کرد که دنبالش برم.از چند تا راه رو رد کردیم نزدیک یک دری اهنی وایستادیم رو به من وایستاد و گفت:
_پنج دقیقه بیش تر وقت نداری حرف اضافی هم نمیزنی فهمیدی؟
_بله
در رو باز کرد و با سر به من اشاره کرد که برم داخل و خودش کنار رفت وقتی داخل رفتم در رو از پشت بست اول همه جا تاریک بود ولی کم کم چشمام عادی شد و همه جا رو تقریبا میدیدم یک نفر روی تخت خوابیده بود کمی که جلو تر رفتم حامد رو شناختم روی صندلی کنار تخت نشستم چقدر ضعیف شده بود و جای چندتا خراش روی صورتش مشخص بود
نامردا خیلی زدنش که اینجوری شده بود یکم چشماش تکون خورد انگار متوجه شده بود که کسی کنارش نشسته چون بلافاصله چشماشو باز کرد انگار باور نداشت که من باشم چون دستشو دراز کرد و روی صورتم گذاشت
_امید خودتی باورم نمیشه
_اره خودمم نامردا چی کارت کردن که اینقدر ضعیف شدی؟
_یادته می گفتی ما باید قوی باشیم و نباید با این ضربه ها از پا بیفتیم الانم همینجوره اینا که چیزی نیست ما باید قوی تر از این حرفا باشیم ...
_حالا اینارو ولش کن بگو ببینم چه جوری راضی شدن اینا بیای اینجا؟
تا خواستم جوابشو بدم در باز شد و فرمانده داخل اومد
_پنج دقیقت تموم شد زود باش بیا بیرون
حالا اینم واسه ما وقت شناس شده چی میشد یک دقیقه دیرتر میومدی
_چیزی گفتی؟
_من ...نه
_پس زود باش بیا بیرون
چون فرمانده بالای سرمون وایستاده بود هیچ چیزی نمیشد به حامد گفت قبل از فرمانده از در بیرون رفتم.
امروز یکی از بچه ها بهمون خبر داد که قراره فردا لیست کسایی رو که می خوان جا به جا کنند رو بخونند البته به ترتیب سن از کوچک تا بزرگ میبرن فکر کنم منم جزو اونا باشم چون سنم تقریبا از همه کوچکتره وای که شب از خوشحالی نمیتونستم بخوابم همش فکر می کردم که دارم از اینجا میرم.
نزدیکای ظهر بود که همه ما رو به صف بردند چندتا از سربازا به همراه فرمانده وایستاده بودند فرمانده بعد از کمی سخنرانی از پوشه ای که دستش بود چند تا برگه در اورد .لحظه سرنوشت سازی بود همگی هیجان داشتند.....
ک راست میرم سر اصل مطلب همینطور که همه میدونید ما می خوایم اثیرا رو جا به جا کنیم از بین شما ۲۷تاشو انتخاب کردیم بعد از اینکه اسماشونو خوندم برن خودشونو اماده کنند که فردا اونا رو میفرستیم
دل تو دلمون نبود همه هیجان داشتیم وای مطما اسم من بود چون از نظر سنی از همشون کوچکتر بودم
_رضا اشتیانی،سهیل محمدی...،حامد کریمی،
وای پس حامدم هست.دوتای دیگه باقی موندن چه لحظات هیجان انگیزی
_امیر کیانی و اخریش هم
فرمانده اول یک نگاهی به من کرد و بعد:
_امید رضایی
وای قلبم داشت از جا کنده میشد این خیلی نامردی مطمانم اون عمدا اسم منو نخوند خیلی نامرد بود سیل اشک از چشمام جاری شد همه رفته بودند توی سلولشون انگار فرمانده حال خرابمو فهمیده بود که به سربازا گفته به حال خودم بزارنم فرمانده لب پنجره وایستاده بود با نفرت رومو ازش گرفتم من احمق بهش اعتماد داشتم بارون داشت میبارید قطرات بارون داشت همینجور روم میبارید یک نفر از پشت چتر روم گرفت نگاه کردم دیدم فرماندست با نفرت رومو ازش گرفتم و رفتم پیش بچه ها خوب بود که بارون میومد تا اشکامو نبینه اصلا حوصله هیچ کس و نداشتم یک راست رفتم طبقه بالای تخت خواب دراز کشیدم حالا یک چیزش خوب بود که حامد میرفت نزدیک دو ساعت بود که گریه میکردم از بس که گریه کرده بودم سرم به دوران افتاده بود و چشمام هیچ جا رو نمیدید و سیاهی میدید میخواستم از تخت بیام پایین که نمیدونم چی شد که افتادم پایین و دیگر هیچی نفهمیدم
......
چشمامو که باز کردم اول همه جا سفید بود بعد متوجه همه چیز شدم اینجا دیگه کجاست؟چرا هیچی یادم نمییاد؟اخ سرم
سرم برای چی درد میکنه؟یه نفر سرشو روی تختم گذاشته بود با دست بهش فشار دادم و گفتم:
_بلند شو هی اقا اینجا کجاست؟
مرده اول با تعجب نگام کرد بعد با خوشحالی رفت دکترو صدا کرد.
.بعد از کمی معاینم اول اسممو پرسید ولی من هیچی یادم نبود حتی اسممو...
عنی چی حافظشو از دست داده مگه میشه؟
دکترکه منو معاینه می کرد جوابشو داد:
_ببین فؤاد درسته که حافظش به خاطر ضربه ای که بر سرش خورده اینجور شده ولی بیشترش به خاطر ضربه روحی که بهش وارد شده بوده حالا چه ضربه ای من نمیدونم فکر کنم تو بهتر بدونی؟
بعد از این حرف به طرف در رفت فؤاد روی صندلی کنار تخت من نشست
_چرا گریه میکنی؟
_تو منو میشناسی؟تو میدونی من کیم؟
_اره
_ اسمم چیه؟
_فائزه
اسم فائزه به نظرم اشنا میومد ولی اصلا یادم نمیاد کجا شنیدم
_مامان و بابام کجان؟
_اونا چند ساله مردن
_چیییی....مردن ؟چه جوری؟
_اونا توی یه تصادف مردن
_خواهر یا برادری دارم یا نه؟
_نه تو تک فرزند بودی
_خب الان تو چی کارم هستی؟
_من نامزدتم
چه کلمه غریبی اصلا هیچ حسی نسبت به این کلمه نداشتم
_پس چرا من هیچ حسی بهت ندارم؟
یک لحظه احساس کردم فکش منقبض شد چشمامشو باریک کرد و با لحن سردی گفت:
_بهتره تا موقعی که من دارم کارامو انجام بدم تو هم یه استراحتی بکنی دو روز دیگه مرخص میشی
بدون هیچ حرف دیگری بیرون رفت.دستمو روی بانداژ سرم گذاشتم چقدر سرم درد می کرد یعنی چه اتفاقی واسه من افتاده باید از خودش بپرسم ولی با اون اخلاق گندش مگه ادم جرات میکنه بپرسه.
یه پرستاری داخل اتاق اومد
_سلام خانوم خشگله بلاخره بعد دو روز بو هوش اومدی امروز حالت چه طوره بهتری؟
_بله ممنون
_اگه به چیزی احتیاج داشتی زنگ بغل دستیتو بزن که من خودمو میرسونم
بعد از اینکه سرمم را عوض کرد بیرون رفت منم کم کم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
در طی این دو روز من اصلا فواد ندیدم بلاخره بعد از دو روز فواد اومد و کارای ترخیص انجام داد با هم از بیمارستان خارج شدیم اصلا اعتنایی به من نمیکرد احساس سربار شدن می کردم کنار یه ماشینی وایستاد در جلو را برام باز کرد بعد از نشستن در ماشینو بست و خودش ماشینو دور زد و سوار شد قبل از این که حرکت کنه به طرفش برگشتم و با بغض توی گلوم گفتم:
_کجا داریم میریم؟
_خونه
_من الان پیش کی دارم زندگی می کنم؟
_پیش من
_چرا پیش تو مگه من خونه ندارم؟
هیچ جوابی نداد و به جاده خیره شدمجبور شدم ساکت بشینم بعد از چند دقیقه یه سوالی اومد تو ذهنم
_چه جوری شد که من سرم ضربه دید و من حافظهمو از دست دادم
_تو از پله ها افتادی پایین
سرمو تکون دادم و تا خونه دیگه هیچ حرفی نزدم بعد از اینکه کلی از شهر دور شدیم نزدیک یه خونه ویلایی وایستادیم وای چقدر بزرگ بود این خونه.بعد از اینکه فواد بوق زد در حیاط توسط کسی باز شد وای داخلش چقدر قشنگ بود چند نفر از تو ویلا به استقبالمون اومدند یک نفر از اونا اومد به طرف فرمانده و در را برای او باز گذاشت و یه تعظیم کوچکی کرد فرمانده اومد به طرف من و در ماشینو برام باز کرد....
_بیا بیرون
همون لحظه یه نفر از تو ساختمون سریع اومد به طرف ما
_سلام آقا خوش اومدین
_سلام همه چیز آماده ست؟
_اره همونجور که شما گفتین...
نزاشت حرفشو کامل بزنه دستشو بالا زدو گفت:
_فهمیدم
رو به من گفت:
_بیا بریم
پشت سرش راه افتادم.
وای چه خونه قشنگی داشت از پله هایی که ساختمان را از ان جدا می کردند بالا رفتیم.
به سالن نشیمن روبرویم خیره شدم دکوراسیون ان به نحو خیره کننده ای زیبا و دلشین بود ساختمون دو طبقه بود از پله ها بالا رفتیم در طبقه بالا هم یه سالن کوچک بود که در ان چهار در قهوه ای انجا بود که فؤاد مستقیم به طرف یکی از در اتاقا رفت و ان را باز کرد وارد اتاق شد پشت سرش وارد شدم اتاق سرویسی ابی داشت همه چیز معلوم بود که نو بود .
فؤاد به طرف من برگشت و گفت:
_اینجا اتاقت یکم استراحت کن من میرم بیرون یکم کار دارم واسه شام برمی گردم خداحافظ
بعد از این حرف بیرو ن رفت.اگه اینجا اتاق منه پس چرا من هیچی یادم نیست روی تخت دراز کشیدم از بس که خسته بودم خیلی سریع به خواب رفتم اونم چه خوابی همش کابوس میدیدم با صدای در خواب بیدار شدم
_بفرمایید
_سلام خانم! اقا گفتند بیاین سر میز تا شام بخورین
_ مرسی میل ندارم
_ولی اقا گفتند که کار مهم باهاتون دارند
_باشه شما بفرمایین من الان میام
میخواست بره بیرون که یه چیزی یادم اومد
_ببخشید شما میدونیند لباسام کجاست اخه لباسام...
بدون اینکه حرفمو بزنم بهش خیره شدم به طرف کمد رفت و درش رو باز کرد
_بفرمایید اینجاست
بعد از این حرف بیرون رفت به طرف کمد رفتم .وای که چقدر لباس بود اینجا حالا من کدومشو بپوشم سرسری یکی رو انتخاب کردم.از پله ها پایین اومد یکی از خدمتکارا پایین پله ها وایستاده بود پشت سرش رفتم وارد اشپزخانه شدیم صندلی روبروی فؤاد رو برای من بیرون کشید فؤاد وقتی متوجه من شد سرشو بلند کرد و با تعجب به من خیره شد انگار اولین بار بود که منو میدید
_سلام
با صدای من به خودش اومد
_سلام
بعد از کمی مکث گفت:
_حالت بهتره سرت که درد نمیکنه
_نه ممنون بهترم الان
_چرا نمیخوری؟
_ممنونم میل ندارم گفتین کارم دارین؟
_بله
انگار اضطراب داشت چون بعد از کمی مکث گفت:
_چیزی یادت نیومده؟
_نه هنوز
بعد از این حرفم یک نفس راحتی کشید
_اگه احیانا چیزی یادت اومد بیا بهم بگو باشه
_باشه
_واسه فردا شب میخوایم یه جشن بگیریم میخوام فردا نامزدیمونو واسه همه اعلام کنم پس واسه فردا آماده شو
با تعجب گفتم:
_ فردا شب مگه قبلا جشن چیزی نگرفتیم؟
_نه اون بین خودمون بوده ولی فردا شب میخوام به همه اعلام کنم....
شب موقع خواب اصلا خوابم نمیبرد و به شدت گرسنم بود به خاطر همین اهسته از اتاق خارج شدم و به سوی آشپز خونه رفتم نزدیک آشپزخونه که شدم توجهم به اون سمت سالن جلب شد فؤاد روی مبل خوابیده بود اهسته رفتم به طرف سالن نزدیک مبل نشستم و به صورتش خیره شدم چه صورت جذابی داشت یادم رفته ازش سوال کنم چه جوری باهم اشنا شدیم تازه من خودم باید یه خونه داشته باشم فردا باید ازش سوال کنم دستمو نزدیک صورتش بردم میخواستم صورتشو لمس کنم تا دستم به صورتش خورد یهو چشماشو باز کرد به سرعت دستمو عقب بردم خوشکم زده بود همونجا اول با تعجب نگاهم کرد بعد از چند ثانیه متوجه همه چیز شد و یه لبخندی زد به سرعت بلند شدم میخواستم فرار کنم که به سرعت بلند شد و اومد روبروم وایستاد و به چشمام زل زد
-میدونستی چشمات خیلی قشنگه و ادم مجذوب خودش می کنه
فقط داشتم نگاش میکردم صورتشو نزدیک تر اورد چشماش خمار شده بود به خودم اومدم قبل از اینکه کاری کنه به طرف پله ها دویدم و به اتاقم رفتم جلو اینه وایستادم از هیجان داغ کرده بودم به چشمام نگاه کردم یاد اون لحظه افتادم یه حسی رو توی دلم احساس کردم سرمو به شدت تکون دادم نمیخواستم اون افکار به ذهنم بیاد چشامو از اینه گرفتمو خودم رو روی تخت انداختم شکمم به صدا در اومد خندم گرفت مثلا رفته بودم یه چیزی بخورم ولی خیلی زود
خندم محو شد یاد فردا افتادم نمیدونستم چرا ولی حس خوبی نداشتم نزدیکای صبح خوابم برد با صدا در اومدن در اتاق از خواب پریدم
-بفرمایید در بازه
-خانوم شما هنوز خوابین بلند شین بیایین صبحانه بخورین که خیلی دیر شده آرایشگر تو سالن منتظره زود باشین
-باشه صورتمو بشورم الان میام
بعد از خوردن صبحانه به همراه آرایشگر به سوی اتاقم رفتیم هنوز لباسمو ندیده بودم آرایشگره نزاشت خودمو توی اینه نگاه کنم وقتی لباسمو اوردند از تعجب چشمام در اومد خیلی قشنگ بود ازجنس حریر بود رنگ ابی بود چقدرم لطیف بود وقتی بهش دست میزدی ارایشگره کمکم کرد تا لباسمو بپوشم وقتی جلوی اینه ایستادم یکه خوردم چقدر تغییر کردم صدای ارایشگره اومد
-زود باش بریم بیرون که کلی دیر شده الان همه مهمونا اومدند بیا بریم
با هم به سمت پله ها رفتیم از همونجا به مهمونا نگاه کردم وای که چقدر مهمون اومده وقتی از پله ها پایین رفتم چشمامو چرخوندم تا فؤادو پیدا کنم اونور سالن با چندتا از مردا وایستاده بودند و میخندیدند یک لحظه فؤاد چشماشو چرخوند به طرف پله ها به شدت تکان خورد معلوم بود که خیلی جا خورده از دوستاش جدا شد و اومد به طرف من نزدیکم وایستاد و به من خیره شد منم همونجور وایستاده بودم و به چشماش نگاه میکردم
-باورم نمیشه خیلی خوشگل شدی
با دست راستش یه تیکه از موهام گرفت وبا لبخند منو نگاه کرد از جو پیش اومده خجالت میکشیدم به خاطر همین بحثو عوض کردمو گفتم:
-نمیخوای دوستاتو بهم معرفی کنی چون من هیچ کدوم از دوستات یادم نیست
-باشه بیا بریم اول از اونجا شروع کنیم
تقریبا همشونو بهم معرفی خیلی خسته شده بودم به خطر همین به فؤاد گفتم:
-بیا بریم بشینیم من خسته شدم
-باشه بریم
قبل از اینکه بریم صدای یک نفر ما رو متوقف کرد
-فؤاد نمیخوای معرفی کنی
به طرف صدا برگشتم
-چرا که نه ایشون پسرعموم رائد و ایشونم نامزدم فائزه
اصلا از طرز نگاهش خوشم نمیومد انگار که میخواست ادمو خفه کنه نمیدونم چرا ولی با شنیدن اینکه نامزدشم یکه خورد
نصبعد دستم رو گرفت که بریم که دوباره رائد گفت: پدر و مادرتم از وجود این نامزد خبر دارن؟!!
فواد کمی دستپاچه شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت : به زودی می برمش پیششون تو نگران این چیزا نباش!
بعد مصمم به وسط سالن رفت . وبه گروه ارکست اشاره ای کرد و آنها شروع به نواختن آهنگی برای رقص دو نفره کردند.
با شروع آهنگ مهمانها که در گروههای چند نفری ایستاده و صحبت می کردند به ناگاه متوجه من و فواد شدند که مثلا می رقصیدیم! البته من که اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم پس فواد بود که منو به همراه خودش می چرخوند!یه دستش رو دور کمرم حلقه زده بود و با احتیاط منو به همراهی خودش وا می داشت !بعد از لحظات اولیه متوجه شدم که منم یه چیزایی بلدم چون دیگه مثل اول رقص نبود که نمی دونستم چیکار باید بکنم .فوادم متوجه شد و برقی از رضایت تو چشماش درخشید!
آهنگ که تموم شد .حضار با کف زدن تشویقمون کردند. فواد تعظیم کوتاهی کرد و آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:این قدر مثل آدمای گیج نگاهشون نکن اقلا یه لبخند بهشون بزن !
با همان گیجی به زور لبخندی زدم .و این بار همراه هم نزدیک مهمونا می رفتیم و توسط فواد به هم معرفی می شدیم. خانمها بیشتر لباسهای بلند و ماکسی پوشیده بودند که پولک و منجوق زیادی توی پارچه اش به کار رفته بود برای همین خیلی برق می زدند! مردها هم بیشتر سبیلهای پر پشت و چخماقی داشتند.
معرفی که تموم شد. سئوالی که برام پیش اومده بود پرسیدم: مهمونا که یا همکارات بودن یادوستات ! پس بقیه فامیلت کجان؟ آخه به غیر از پسرعموت کسی از خانواده و فامیلت رو بین مهمونا ندیدم!
فواد چشماش رو تنگ کرد و مو شکافانه نگاهم کرد و گفت:
یعنی یادت نیست؟ بهت گفته بودم خانواده ام توی یه شهر دیگه به نام ناصریه زندگی میکنند حالا وقتی حالت بهتر شد می برمت اونجا چون عروسی رو باید اونجا بگیریم!
دوباره ارکستر نواختن آهنگ رو شروع کرد و این بار بیشتر مهمونا برای رقص با همراهاشون به وسط سالن رفتند. فواد دستم رو گرفت تا بازم برای رقص ببره که با التماس بهش گفتم : نه تو رو خدا ! من همین جوری هم سرگیجه دارم دیگه اون وسط هی بچرخم حالم بدتر میشه.
با نگرانی نگاهی بهم کردو دلسوزانه گفت : راست میگی فراموش کرده بودم تو هنوز ضعیف و بیماری ! پس همینجا روی مبل بشین تا من برم بین مهمونا؛ زشته همین جوری به امون خدا ولشون کنم!
لبخند اطمینان بخشی بهم زد و دور شد .نگاهم به مهمونا افتاد با خودم فکر کردم چرا همه چیز برام این قدر عجیب و نا آشنا میاد؟ حتی آدمای این خونه هم به نظرم بیگانه میان !یعنی همه اینا عوارض افتادن از پله ها و فراموشیه؟
صدایی از مبل کناری باعث شد از این افکار وحشت آور بیرون بیام. -: یه دختر خوشگل مثل تو چه افکاری میتونه داشته باشه که این قدر وحشت توی چشماش موج بزنه؟
بهش نگاه کردم ، بازم رائد !این پسره با نگاههای شیطانیش اعصابم رو خورد میکرد.
چون جوابی نشنید با یه لبخند مسخره و ناباور ، باز ازم پرسید: خوب بگو ببینم از نامزدت راضی هستی ؟
ناچار از پاسخ گفتم :خوبه !
لبخند شیطانیش بزرگتر شد و یه تای ابرویش را بالا بردگفت _خوبه؟! فقط همین!! پس معلومه خوب بهت نمیرسه! اگه بخوای من خوشحال میشم به جای اون به نامزد دوست داشتنی ایش رسیدگی کنم!
متحیر به صورتش نگاه کردم منظورش از این حرفا چیه؟ که دستی بر شانه ام گذاشته شد و هرم نفسهای فواد که کنار گوشم زمزمه می کرد رو حس کردم که با خشم می گفت : برای چی این قدر به صورت این مردکه هیز میخ شدی؟
وبعد نگاه خشمناکش روبه رائد دوخت و با همان صدای خفه به طوری که مهمونای دیگه متوجه نشن گفت: رائد احترام خودت رو نگهدار کاری نکن که حرمت مهمون رو بشکنم و از خونه مثل سگ پرتت کنم بیرون !_رنگ از رخ رائد بطور آشکاری پرید!
و بدون این که فرصتی برای پاسخ بده دستم رو با عصبانیت گرفت و بلند کرد و گفت :استراحت بسه پاشو باید از لحظات این مهمونی استفاده کنیم!
فشار زیاد دستهاش روی بازوهام باعث شد احساس درد بکنم ولی می ترسیدم که اعتراض کنم و بیشتر باعث عصبانیتش بشم.
تاآخر شب که مهمونا رفتن از نگرانی عکس العمل فواد تو خلوت دل تو دلم نبود و گویا این نگرانی توی چهره ام مشخص بود چرا که یکی از خانمها موقع خداحافظی به شوخی گفت : جناب فواد نامزدتون خیلی مضطربه قصه چیه؟نکنه بعد رفتن ما قراره شکنجه اش کنی؟_و البته همه این حرف را به حساب دیگه ای گذاشتن و بلند خندیدند ولی چهره فواد با این که الکی می خندید بازم سرختر از حد معمول بود.
آخرین مهمون که از خونه بیرون رفت فواد با همون عصبانتی که فکرش رو می کردم دستم رو کشید و به طرف اتاقم برد در اتاق رو که بست منو به شدت به طرف تخت هول داد و فریاد کشید : اون مرتیکه بی همه چیز چی در گوشت پچ پچ می کرد که این طور مبهوتش شده بودی؟
گیج ناله کردم: نمی دونم به خدا نمی دونم داشت درباره این که از تو راضی هستم و تو بهم خوب میرسی می پرسید !
صدای بلند سیلی محکمی که روی صورتم فرود اومد اونقدر توی سرم پیچید و باعث شد نفهمم که بعداز اون فواد با اونهمه فریاد چی داره میگه! دستم رو روی صورتم که به شدت می سوخت گذاشته بودم واشک مثل سیل از چشمام سرازیر بود . خدا رو شکر که فواد هم بعد از دقایقی بالاخره از فریادزدن خسته شدو بیرون رفت .
سرم رو روی تخت گذاشتم و از ته دل زار زدم .گریه ام همه اش به خاطر اون یه دونه سیلی نبود بیشتر برای این دلم می سوخت که نمی فهمیدم چی شده و چه گناهی مرتکب شدم ! بلاخره سردردی که از اواسط مهمونی شروع شده بود و حالا با این همه گریه لحظه به لحظه شدیدتر می شد باعث شد از گریه کردن دست بردارم؛ هر چند عجیب بود چون حس میکردم خیلی وقته که این قدر راحت گریه نکردم ! لباس بلند و پر ازسنگ دوزی مهمونی خیلی به پوستم فشار می اورد کلافه بلند شدم و درش آوردم و پرتش کردم روی زمین و همنوجور با زیرپوش زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم!نصف شب بود که با صدای در اتاقم از خواب بلند شدم حدس زدم باید فؤاد باشه به خطر همین از زیر پتو بیرون نیومدم چون لباسم مناسب نبود اومد و روی تخت نشست نمیتونستم از خودم حرکتی نشون بدم چون متوجه میشد بیدارم پتو رو صفت گرفته بودم صورتم اون ور بود نمیدونستم چیکار داره میکنه صورتشو نزدیک گردنم اورد چون هرم نفسهای گرمش رو روی گردنم حس میکردم دستشو روی گونم گذاشت همون طرفی که بهش سیلی زده یک لحظه چشمام لرزید متوجه شد چون گفت:
-میدونم بیداری پس بلند شو بشین کارت دارماصلا از جام تکون نخوردم پتو رو هم صفت دور خودم پیچونده بودم-اگه بلند نشی خودم به زور بلندت میکنموقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم با یک حرکت پتو رو از دورم برداشت نمیتونستم هیچ حرکتی انجام بدم خودش هم فکر کنم گیچ شده بود چون تا یک دقیقه هیچ حرکتی نکرد با احساس دستی روی بدنم.....