هاجر پارت  دوم 


 

رمان فارسی   ««-¬ برای خواندن رمان های کمیاب و رایگان روی واژهگان. رمان فارس کلیک کنید 

چندی بعد درون باغ هلو

خانم دیبا همچنان مشغول دلنوشتن است و مینویسد؛ 

این روزها میپندارم که آمدنِ هاجر به اینجا بی حکمت نیست. بیشتر از انکه او چیزی از تشریفات و آداب و رسوم این باغ یاد گرفته باشد من را از رِوالِ معمول و همیشگی خویش دور ساخته. بجای آنکه بخاطر تغییر محیط زندگیش ، و آمدن به شهر ، کردار و گفتارش را وقف و سازگار با این محیط جدیدو متفاوت کند ، درحال تغییر دادن پیرامون و اطرافیان به میل دلخواهش است. اوایل ساکت و درونگرا بود و همواره در حال ناخن جویدن و یا با سری پایین در حال بازی با لبه ی چیندار پیراهنش، و زیر لب پچ پچ کنان غصه میخورد. ولی پس از دو هفته ای که گذشته ، او کاملا تغییر کرده ، اما از سطحی نگر بودنش میترسم ، از بیخیال بودنش نگران میشوم ، از کم سوادیش ، حرص میخورم ، نمیدانم چرا پذیرفتم که این دخترک روستازاده را پناه دهم!.. پشیمان نیستم اما... پُر واضح است که جایش اینجا نیست. گاهی مرا چنان شوکه و غافل گیر میکند که خونم به جوش می آید. اما از کوچکترین نگاه تلخ من چنان بُغض میکند که دلم برایش نرم میشود . نمیدانم ، نمیدانم چه کنم!.. اما در بین تمام باید و نبایدهایی که درونش سرگردان است باز ، چه آسان میخندد ، چه آسان دلخوش میشود، از یک تمجید.. از یک تایید.. از یک تبریک ، براحتی به سر شوق می اید. و این روزگار ، چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از من دریغ میکند! شاید اگر فرزندی داشتم ، اکنون همسن و سال او بود، و حتم دارم تاکنون مرا ترک کرده بود . این روزگار ، تمام محبت و دوست داشتنهایش را گذاشته است کنار، تا به یک باره آنها را از پس مرگ نثار من و این باغ کند...چه بی رحمانه است که من اسیر نجوای درونم هستم و چنین با خویشتن خویش ٱوخت گرفته ام. گاه از خودم میپرسم ، که فرخ لقا ، برای چه کسی در حال نوشتنی؟ به چه امیدی ، روزهای پیاپی در حال ثبت روزمره گی هایت هستی؟ آنگاه از درون افکارم ، نجوایی برمیخیزد که به من برای فرار از درماندگی راه حلی پیشنهاد میدهد و میگوید؛ گاه از سر تنوع برای روح همسرت هم بنویسی بد نیست..

 ای که روحت شاد . رفتی و من ماندم با یک دنیا تنهایی . هرچند انوقت ها هم که بودی ، باز من در خودم غرق بودم. راستی از هاجر برایت بنویسم بد نیست، از اینکه چگونه ، همچون کودکی معصوم از چیزهای کوچک به شوق می اید، از یک پرسش "روزگارت چگونه است؟".. از یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای، از یک وقت گذاشتن برای شنیدن حرفهایش... از شنیدن یک جمله‌ی ساده مثل "من کنارت هستم"... از یک هدیه ی بی مناسبت...از یک غافلگیری..از یک خوشحال کردن کوچک.. از روشن کردن ِیک رادیوی کهنه... دل هاجر چه راحت شاد میشود.. او از یک سلام و علیک ساده ، با یک غریبه در صف نانوایی شاد و سرخوش میشود... از بخشیدن نوبتش درون صف نانوایی به شخصی دیگر ،چنان احساس تجربه ی یک تعامل میکند که انگار نقطه ی صغل اجتماع اوست. و با اشتیاق می آید تا حتی چنین اتفاق ناچیزی را برای من نیز تعریف کند. او شاد و سرمست میشود از ، یک فهمیده شدن درست! از یک لبخند..از یک سلام و تعریف تمجید ساده،از یک دلخوشی کوچک...از یک احوالپرسی ساده ، از یک دلداری کوتاه..از یک "تکان سر"یعنی تو را می فهمم...از یک گوش دادن خالی بدون داوری!از یک همقدم شدن کوچک... حتی از یک همراهی کوتاه ممتد.. دل هاجر ، هرگاه گرم می شود ،نگاه به چشمانش باز میگردد و...

(صدای پارس سگها ، گویای ورود هاجر به باغ و بازگشتنش از نانوایی ست ولی از نظر خانم دیبا ، و با نگاه نکته سنجش ، یک جای کار میلنگد ، چون اینبار برخلاف روزهای قبل ، هاجر خیلی زود از نانوایی بازگشته، زیرا او بخوبی دریافته که ، ‌نانوایی رفتن و ایستادن در صف نانوایی برای هاجر ، یک بهانه است . بهانه ی کوچکی که به او فرصت میدهد تا با خانم های دیگر ، حرف بزند و این حرف زدن های ، کوتاه مدت و گذرا ، دلخوشی تازه ایست که هاجر ، را مشتاق خروج از باغ و رفتن تا آنسوی محل و گرفتن نان میکند. هاجر بازمیگردد و صدای پایش بگوش میرسد ، او به پشت درب اتاق میرسد . و بی اجازه و نفس نفس زنان وارد اتاق میشود، تا چشمش به خانم می افتد ، متوجه ی اشتباهش میشود و دوباره یک قدم به عقب و خارج اتاق برمیگردد و درب را نیز میبندد. .تق“ تق ” درب میزند- ) 

_بفرما ( هاجر وارد میشود ) 

–خنم جان سلام والا 

_چیه؟ چی شده؟   

– والا خنم جان من رفتم ، ولی دیدم نبود . حالا چیکار کنم خنم جان؟ من نمیدونستم که اینجوری میشه والا. واگرنه(وگرنه) یه فکر چاره ای میکردم. 

_ چی شده ، از اولش بگو ببینم چی میگی؟  

– من رفتم خنم جان ، ولی دیدم نبود . یعنی وا نبود. 

_ وا نبود؟ هاجر یعنی چی وا نبود؟ 

–نانوا 

_ هاجر جمله‌ی ٫ وا نبود ٬ غلطه. باز نبود درسته. درضمن نانوا که باز بسته نمیشه. نانوایی باز و بسته نمیشه..

   هاجر”:ها.. اره همین که شوما میگی درسته. دیدم نانوا وا نیستش . نه! ببخش! یعنی نانوا باز نبود . نه! ببخش! یعنی نانوایی وا نبود. بعدش این دختریا رو دیدم که همیشه براتون میگفتم که همش نوبتش رو میداد به دیگران. همون که با مادربزرگش ته اون باغ مخروبه ی کارخانه‌ی ابریشم‌بافی زندگی میکنه. اسمش هم بلد بودما، آما خایلی سخت بود . یکم شبیه به لوبیا بودا، فکر کنم . نینیا بودا؟ نبودا ، نه! ببخش! نیلیا بودا . ازش پرسیدم چرا نونوا وا نکرده . گفت اخه امروز ۱۳ سیزدهم هستش . من که نفهمیدم چه دخلی داشت 

–آخه سیزدهم هر ماه ، نانوایی ها اجازه دارند که تعطیل کنن. و تنها روز مرخصی اونها در طی ماهه. 

– وا!.. یانی ماردوم نباید سیزدهم نون بخورن ؟ بخدا اگه تنور داشتم خودم الان براتون نون میپختم خنم جان!.... خنم جان ، این دختره نیلیا ، خایلی دوختره خوبی بودا... اما اخه میدونی چی شوده؟...الان یه چامدون (چمدان)دستش دیدم.. گفتش: داخلش سازه‍ .. از این سازها هستا که میچسبونن به گردن و اینطوری میگیرن و با یه چوبه دیگه با اون یکی دست میکشن روی اینیکی چوب. 

(دیبا از حرکات رفتار هاجر خنده اش گرفته و لبخندی بر چهره اش مینشیند و میگوید؛

 ویلون رو میگی؟.. 

–ها، اره همینی که شما میگی. 

_ چه عالی!.. خب اشکالش چیه؟ این که خیلی عالیه. چون هنر محسوب میشه 

_ یعنی بد نیست؟ اخه توی محل ما ، هرکاری که دخترا انجام میدادن ، سریع زن مشت کریم براشون راه میزد

–راه میزد؟ یعنی چی؟ 

_یانی پشت سرشون یه حرفو حدیثی میگفت تا ، اون بنده ی خدا روسیاه بشه. مثلا، دختر کدخداعلی ، اومده بود شهر تا درس بخونه ، دوکتر بشه. ولی همه پوشت سرش میگفتند: دیگه به درد‍ِ صاحاب نمیخوره. و اله بله جیمبله.... (دیبا با لبخند ریزی بر چهره ، نگاهی به هاجر میکند، و از افق عینک خیره به وی میماند و میگوید)

_چقدر از این زن مشت کریم ، دلت پره دختر جون. حالا چه هیزم تری بهتون فروخته؟  

– والا چی بگم ، که نگم بهتره... آخه قصه اش کله داره نه! نه! یعنی قصه اش سر داره و سرش هم درازه. اما نمیدونم چرا هئچ وقت تاوان گناهاش رو نمیده. اما حالا اگه من پای یه مورچه رو بشکنم ، سریع خدا ، میزنه پسِ سرم، و پای منم میشکنه. اما به قول مامان ساداتی ، ظالم ، همیشه سالم‌... خنم جان اصلا چرا هرچی ظالمه سالمه ؟ 

_میخوای بدونی چرا بعضی آدم ها با کوچکترین گناهی تو همین دنیا مجازات میشن ؟. اما یه سری هر گناهی دلشون می خواد میکنن مثل مشت کریم و روز به روز هم پیشرفت میکنن؟ هاجر خوب گوش کن تا برات بگم آدمها سه دسته اند : ۱-عینک ۲-ملحفه ۳-فرش. _وقتی یک لکه چای بریزه روی عینکم بلافاصله اون رو با دستمالم پاک می کنم. _وقتی همان لکه بنشینه روی ملحفه ،میزارم سر ماه که با لباسها و ملحفه ها جمع بشه و تو همه را با هم با چنگ می شویی!--اما وقتی همان لکه بنشینه روی فرش میزارم سر سال تا تو با دسته بیل به جانش بی افتی.- خدا هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کنه. بنده های پاک و زلال که جایشان روی چشم است تا خطا کردند بلافاصله 

حالشون رو می گیره (البته در دنیا و خفیف). اما هاجـــر ، جان مطمئن باش دیگران رو به موقعش تنبیه می کنه. (هاجر با منع و منع این پا و اون پا میکند و با ناراحتی و صدایی غــصه دار میگوید) 

–خنم جان ، والا .. حرف شوما واسه من سَـــــنَدِ و حُـــــجَّتِه، ولی.. اما.. والا روم سیاه‌ست چطور بگم ، اما آخه من که اصلا عینـــک ندارم تا شیشه اش لکه بشه. من والا بخودا اصلا عینکی نیستم. بخودا منـــی که آتیش به خـــونه و زندگیم افتاده، اصلا والا بخودا ، فــــرش نداشتم ! ولی..چـــــرا! ها! یادم اومدش!.. فــَــرش داشتم ، از این کوچیکا بود که روش قلقلی قلقلی(چهار قـــول) نوشته بود .اما زیر پا نبوداا. تا اینکه بخواد لک چایی بی افته روش. اخه به دیوار آزیوان (آویزان) کرده بودم. دوختر کوچیکه ی نقی بقال از قـــُم برام چشم روشنی اورده بودا. آخه خنم جان ملاحفه ام که داشتم ، تمیزه تمیز بودا اصلا لکه نداشتا!..  

_ باشه... باشه... بسه... برو به کارات برس. (هاجر با چهره ای متحیر و متفکر و دهانی نیمه باز ، از اتاق خارج میشود و چند لحظه بعد ، صدای ضرباتی محکم به کف چوبی خانه ،همراه با جیغ های هاجر ، از سمت سالن پذیرایی بلند میشود، و خانم دیبا سراسیمه از اتاق خارج میشود و سمت مبدا صدا میرود . ولی هیچکسی در اتاق پذیرایی نیست!.. و همه چیز مرتب است ، اما اثری از هاجر نیست!.. غیر از روفرشی هایی که هر کدام یکسوی پذیرایی افتاده اند. خانم دیبا که نفسش بند آمده و در شوک اولیه و سردرگمی بسر میبرد ، از مسیری که امده باز میگردد تا سمت راه پله برود و طبقه ی پایین را در جستجوی هاجر کاوش کند، در طی ثانیه هایی انگشت شمار ، چندین احتمال و حدس و گُمان به ذهن خانم دیبا خطور میکند- چند پله پایین نیامده که باز صدایی مشابه ای را میشنود      

اما این بار هم باز صدا از سمت سالن پذیرایی ست. و به ناچار و با اضطراب و نگرانی باز میگردد ، به سمت سالن پذیرایی گام های لرزان و کوتاهش را با ناباوری و طپش های پرشمار قلب مریضش برمیدارد. به یکباره در انتهای سالن و از پشت مبل سه نفره ، تصویر نیم رخ و برافروخته ی هاجر نمایان میشود که از شدت خشم رگهای شقیقه‌اَش بَرجَسته شده و چشمانش ه‍‌مچون کاسه‌ی پُر از خون شده و بروی زانوهایش نشسته و با شدت و بیرحمانه دستانش را هربار بالا میاورد و با جسمی به چیزی در روبرویش ضربه میزند. دیبا نزدیکتر میشود و با حیرت خیره به صحنه میماند) 

هاجر میگوید؛ هیچ نگران نباشیدا خنم‌جان... خودم کُشتَمِش.. برای اینکه مطمئن بشم که خودشو به موش‌مُردِگی نزَده ، چندبار با این یکی کتابی که بزرگتره مُحکَم‌تر کوبیدم به سرش. تا له شد. 

_چی له شد؟ چی رو کُشتی؟ 

–موش ، یه موش کوچکولو(کوچک) خِنِم‌جان والا جایِ هیچ شکی نیست که این بچه موش مُرده . والا این خونه یه گربه کم داره 

_اون کتاب که توی دستت هست ، چی روی جلدش نوشته؟  

– نوشته که ... والا عرضم به حضور مبارک شما که.... والا چون سر و ته هستش یکم برام سخته ، اگه اجازه بدی ، بزار خودم برم اون سمتش .... حالا برات میخونم . روی جلدش نوشته که ” راه بیستون و کَر و زهره“ نه!.. ببشخید ابشباباه خوندمش نوشته که ”رابینسون کروزوئه“

_وااای هاجَر تو آخرش منو سکته میدی ، برو قوطی قرص زیر زبانی منو بیار ، اخرش منو میکشی تو با این کارات..

(هاجر که خیال کرده قلب خانم دیبا درد گرفته سریعا و بدون اتلاف وقت قدم هایش را دوتا یکی کرده و از داخل اتاق خواب خانم و درون صندوقچه‌ی چوبی در پشت تخت‌خواب قوطی قرص های قلب را برداشته و به سرعت سمت سالن پذیرایی روانه میشود که در نیمه ی راه در عین ناباوری با خانم دیبا رودررو میشود که صحیح و سالم و باحالتی معنادار دستانش را بر عصای چوبی ستون کرده و میپرسد؛

_هاجرخانم حالا دیگه چه جوابی داری تا به من بدی؟ 

–وااا ترسیدم خنم جان ، خیال کردم روم به دیوار حالتون بد شده 

_خب؟ بگو ببینم اینبار چه توجیحی داری تا بگی ؟

–وااا خنم جان راجع به چی حرف میزنید؟

_من هرگز بهت نگفته بودم که قرص های زیرزبانی کجای این خونه‌ست؟ چی شد که یکراست و مستقیم رفتی و توی اتاق زیر تخت خواب و صندوق چوبی رو بازکردی و بین اون همه دارو دقیقا قرص درست رو آوردی؟

–من.... والا بخدا.... من‌... آخه... 

با وزیدن بادی کُهلی و طوفانی یکی از پنجره های اتاق خانم بصدا در می آید و به شدت برهم کوبیده میشود ، هاجر سراسیمه برای بستن پنجره بسوی اتاق می شتابد ، قلب سیاهه شب را جرقه ی رعد و برقی در آسمان روشن میکند و سپس صدای غرّشش در باغ میپیچد ، و به سرعت هوا دگرگون شده و باغ را پریشان میکند سگها بی وقفه پارس میکنند و هاجر که دست تنهاست به سرعت به هرگوشه ای میرود تا پنجره ها را ببندد و به وضعیت خانه رسیدگی کند آنسوی خیابان و کمی بالاتر درون باغ متروکه ی ابریشم بافی   

  نیلیا چنان سرخوش و مشتاق سرگرم تماشای وقوع رعدبرقی دیگر پشت پنجره ایستاده که اعتنایی به درخواست مادربزرگش نمیکند و همین لحظه رگبار باران ، به این سمت از شهر میرسد و در زیر بارش شدید باران افکار نیلیا خیس میشوند ، و همزمان لبخند از چهره‌ی معصوم ، نیلیا ، رخت برمیبندد و به همان راحتی که آمده بود ، محو میشود ، و ردٌی از غم بر چهره‌ی دخترک برجای میگذارد . و همان لحظه آذرخش دیگری ، پیش چشمان دخترک ، آسمان را قرینه میکنه ، و در فاصله‌ی چشم بر هم زدنی ، برق میرود و تاریکی محله‌ی ضرب را به آغوش میکشد!.. کمی بالاتر ، پشت درختان بلند ِ هلو ، درون باغ بزرگ و تاریک ، پیرزن تنها و زخم خورده ی تقدیر ، لباس سفیدش را قبل از خواب به تن کرده و نگاهی سطحی و گذرا به تصویرش در آیینه ی قدیمی انداخت و سوی تخت خوابش چند گام برداشت ولی ناگه مکث کرد مجدد باز گشت و در آیینه ب‍‌ه خود و گیسوی سفیدَش خیره ماند . برق چشمانش ، حاکی از به عبور خاطراتی خوش ، در پستوی خیالش بود ، در مروری پرتکرار از خاطراتی ، شیرین و بر باد رفته، چنان سرخوش شد که گویی آیینه لبخندی محو نثارش کرد و پس از مدتها برقِ نگاه به چشمانش باز گشت ، ناگاه صدای پارس سگهای درون باغ ، خبر از وقوع رویداد جدیدی داد ، به سرعت نور ، سوالی در ذهن خانم دیبا شد مطرح!.. چه فرد غریبه ای با چه نّیتی وارد باغ شده است؟ که اینچنین سگها برایش پارس میکنند؟ سپس یادش می اید که هاجر ، مونس و همدمش برای قفل کردن درب باغ رفته و از انجایی که هاجر تازه وارد محسوب میشود ، هنوز سگها به حضورش عادت نکرده اند و صدای پارس سگها از همین بابت است. 

سمت رودخانه ی زر ، پسرکی که بتازگی تکلیفش را به هویت و جنسیتش روشن نموده بدنبال اسم جدید و دخترانه ای در بین اسامی موجود در کتاب دهخدا برای خودش و اعلام به ثبت احوال و دریافت شناسنامه ی جدیدش میگردد و به اسم سوگند که میرسد آذرخشی خشمگین به درخت چنار در حاشیه ی رودخانه زر اصابت میکند او درون اتاق کرایه ای به زیر سقف کج و زهوار دررفته اش در فکر فرو میرود و با شنیدن صدای مهیب ِ رعد ، ناخودآگاه به یادِ مادرش می افتد ، که سالهاست فوت شده ، زیرا مادرش همیشه از ترس صدای رعد ، به پستوی خانه ی پدری پناه میبرد . عاقبت اسم جدیدش را سوگند انتخاب میکند. 

 

ساعتی بعد... 

 , و خانم دیبا ، برخلاف سالهای قبل ، این پاییز ، تنها نیست و به همدم و مونس خود ، هاجر امید بسیار بسته. اما در مقابل هاجر ، یا که سراپا خاموش است و جزء چشم خانم ، چیزی نمیگوید و یا اینکه گاه چنان سرخوش و گرم میشود که لحظه ای زبان به دهان نمیگیرد و همچون رادیویی پیوسته حرف میزند

 . درون خانه‌ی دوبلکس وسط باغ هلو، (هاجر) خدمتکار و مونس ، خانم دیبا ، شمع کوچکی را در دست دارد و سراسر خانه را با قدمهای کوچک و سریع خود طی میکند و یک به یک شمع ها را روشن میکند . به اتاق خواب خانم دیبا میرسد و خانم دیبا برایش حرف میزند و میگوید : 

_هاجر پرده را به کنار بزن و ببین ، حتی خزان هم زیبایی منحصر بفرد خودش را دارد . خزان که فرا میرسد ، برگهای زرد و خشکیده ، کف باغ را فرش میکنند و درختان در خواب عمیق ، رویای سالهایی را میبینند که چهار فصلش بهار باشد . انگاه هاجر، از روی کنجکاوی همیشگی خود ، پرده ی پنجره‌ا‌ی تمام قدی و بلندِ سالن را به کنار میزند ، و چشمانش را دقیق میکند اما جزء سیاهی هیچ نمیبیند!.... و با لحن سردی میگوید؛

– وا خنم جان چی چی میگی که پرده رو کناری بزن و ببین فرش شده باغ ؟ من که جزء سیاهی شب چیزی نمیبینم خنم جان . والا بنظر من که توی این باد و بوران شدید درختهای باغ از ترس رعد و برق و طوفان دارند زَهله تَرَک و جونبسر میشن. چی چی میگی خنم جان که باغ خوابیده و خواب رویایی میبینه! والا درختای باغ آرزو دارند که ای کاش این باد و بوران فقط یه خواب و خیال بود ولی اونا دچار یه کابوس وحشتناک شدند اونم توی بیداری و نه توی خواب 

_خب سرم رو درد آوردی بسه دیگه چرا اینقدر پرحرفی میکنی؟ درب باغ رو قفل کردی؟ 

_ببشخید(ببخشید) خنم جان والا ، آره یعنی نه! منظورم اینه که بله درب رو قلفش کردم(قفلش) اما یه پاکتی هم بود جلوی درب باغ که برداشتمش تا خیس نشه

_پاکت؟ چه پاکتی؟ نامه ست؟ بیارش ببینم؟ عینکم رو هم بیار

–نه خنم جان ، نامه نیستش . فکر کنم جواب برگه‌ی آزمایش شیکاف پزشکی شوماست ، بفرمایید فقط ببشخیدا من بازش کردم و نیگاه کردم بهش فقط همین 

_شیکاف دیگه چیه ؟ چکاو درسته . خب بزار ببینم که....

(زیر انعکاس و پرتو ضعیف نور کاغذ را کمی چپ و راست میکند اما شعله ی لرزان نور ضعیف تر از آنیست که خانم دیبا با چشمان ضعیفش بتواند واژگان ریز و کمرنگش را بخواند، و هاجر نیز سرش را از سر بی ریاحی همراستا و نزدیک سر خانم دیبا میکند و خیره به برگه میشود شمع را بالاتر نگاه میدارد تا بلکه نورش بر متن کاغذ بتابد و خواندنش آسانتر شود ، آنگاه هاجر زیر لبی و زمزمه وار چیزاهایی را پچ پچ کنان میگوید و خط به خط و گذرا اینکار را تکرار میکند و هر چند لحظه یکبار یا زیر لب میگوید ؛ خب الحمدالله این یکی کم شده’ و یا که باحالتی نگران و مضطرب نوچ نوچ کرده و سرش را بحالت نگرانی تکان میدهد ، گویی که با سرعت نور مشغول خواندن پاسخ آزمایش است ، بی توجه به این امر که دهانش دقیقا در کنار گوش خانم دیبا قرار دارد و او نیز زمزمه های نامفهومش را میشنود ، سکوت بر احساس هاجر سنگینی میکند و ناگه توجه اش به جهت و زاویه ی نگاه خانم دیبا جلب میشود که بجای نامه ، خیره به چهره او مات و مبهوت مانده ، هاجر سریع صاف می ایستد و پاهایش را جفت کرده و دستی بر چین و چروک لباسش میکشد ، کمی به چپ و راست نگاه انداخته و ناگزیر با خانم چشم در چشم میشود دیبا با جدیت میگوید؛

_چیه مثل زنبور توی گوشم ویز ویز میکنی! مثلا داشتی چه غلطی میکردی ؟

– داشتم جوابش آزمایشتون رو مطالعه میکردم خنم جان والا ..   

_پس چرا میگی الحمدالله ، و بعد نوچ نوچ میکنی ؟

_آخه خنم جان قند خونتون خیلی اومده پایین و دقیقا روی حدنصاب نرمال قرار داره 

ولی به گمانم چربی دور کبد دارید و کلسترول خونتون هم پنجاه تا اضافه ست 

(دیبا غرق در این تفکر شد که این دخترک روستایی چگونه متن انگلیسی برگه ی آزمایشش را ترجمه میکند درحالی که میگفته تنها دو کلاس اکاور درس خوانده ) 

_دخترجون تو چطور معنا و مفهوم اینا رو بلدی؟ 

(هاجر که تازه از اشتباهش آگاه شده سریع دست پاچه میشود و منعو منع کنان میگوید ؛

– والا... خنم جان خدمتت بگم که... آخه .... حقیقتش اینه که من.... آخه چطور بگم والا... من... من.... همینجوری الکی الکی اینا رو درست حدس زدم فقط همین بخدا... خنم جان چرا یه طوری نیگام میکنید؟!.. انگار حرفمو قوبیل(قبول) ندارید و بهم مخشوش(مشکوک) باشید!.. خنم جان از قدیما گوفتن (گفته‌اند) که سگ دوشمنِ (دشمن) خداست... نه! نه! ببشخید هول شدم والا، از قدیما گوفتن که دروغگو سگه ، و دوروغگو دوشمن خداست. من که دوریغی ندارم که براتان بگم... (در همین حین با قدمهای رو به عقب سمت درب میرود و چشم از خانم برنمیدارد ، نگاهش مضطرب و هراسان است و رنگ از رخصارش پریده سپس با دستو پاچلفتگی و سراسیمگی مختص خودش از اتاق خارج میشود و خانم دیبا را غرق در شک و تردیدی نو و سوالاتی بی پاسخ تنها میگذارد) 

   ادامه دارد..... 

پایان پارت دوم . 

نویسنده شهروز براری صیقلانی