صدای ساز و دوهول. پیچیده توی خانه ی وارثی و    نیمه. مخروبه  ای که من توی یکی از محدود اتاق های سالمش زندگی میکنم .   

 مهمان ها همگی. با قد و قامتی اعجاب انگیز و بالای سه متر. از درز دیوار ها و شکاف  بین آجرچین  دیوارهای قدیمی خانه ظهور میکنند و با چهره های وحشتناکشان و دهان هایی که لحظه لبخند تا بنا گوش  باز میشود. به من خیره مانده اند ،   چشمانشان کاملا سیاه ست و شکل چشم گربه.  عمودی ست.   

  عطر کندور و عود پیچیده در خانه ،      کسی پوست پیاز میسوزاند و پوست  تخمه   ،     کسی میخواند ،    بادا بادا مبارک بادا.   ایشالله مبارک بادا.     ،   امشب چ شبی ست.  شب. مراد. است.    امشب ، مراد. بابا.....             کابوس          پسرکی مطرود و بی بهار 

                     عروسیه اجنه              اوهام و توَهُمات      

 خدای من اینجا چه خبر است ، من چرا جای داماد نشسته ام سر سفره ی عقد؟ 

عاقد چرا لخت است؟ مهمانان چرا یک وجب بالاتر از زمین راه میروند و شاخ دارند، عروس چرا سبیل هایش را تا بناگوش تابانده؟... لابد اسیر کابوس شده ام ، 

  وااای خدای من ، باز دچار حالت فلج خواب شده ام ، و با علم بر اینکه میدانم در خوابی آشفته بسر میبرم ناچار به تماشایش هستم زیرا قادر به حرکت اندامم نیستم تا بلکه بتوانم از خواب بطور کامل به عالم بیداری برسم ، خنده ام میگیرد البته از فرط غضب و کلافگی ، زیرا شخصی همچون خودم را در خواب مبینم که مشغول دلنوشتن است ، و خزهولات ناب مینویسد ...

     

؛ توی چارچوب اینه ی قدی خوش تراش و رنگین      

پسرکی اومد توش پاشیدش غمگین

میشناسمش بیشرف دوست داشتنی رو

خودشیفته ی خوش بیانو

چند وقتیه با تصویر توی قاب آیینه قهره 

اون آشناترین غریبه ی شهره 

واسه همه مرحم و دارو، واسه خودش زهره 

واسه همه آشتی ، آرزو و حسرت و کاشکی 

روح سرکش، توی تنشه عربده کش ک کشیده نعره  

جغد اومد پایین از بوم ، با نیت شوم ، دم گوشش نیمه شبی بخت عجیبی خوندش

همه جا زدن اما اون ثابت قدم موندش 

دستشو بند عشق کردن، اما زودی فهمید خودشو رسوندش 

تو رفتی پس خیال کردی غیر اون کی موندش 

میدونه اگه بخوره زمین ، دوستش دشمنه 

نداری ها نصفش کرد اما نگفت گشنمه

تک و تنها ، میگفت خدا پشتمه

خنده هاش بلند ، میگفت پاکی دلم سبب رشدمه

اون تخم آرزوهاشو کاشتش

از در غیب جوونه زد ، تعبیر شد برداشتش

خال شونه ی چپ، خال گونه ی راستش

هرچی رسید از ته قلبش از ی، قبلش خواستش

غیر خدا کی هواشو داشتش

 نه اهل نصیحته 

نه بهر مصیبته

نگاش برق داره 

میگیره زود 

چشمی که به چشمش زول زده

ظاهرش از عالم دنیا به خواب و رویا پل زده

این حرفا که میگم مثله

رنگ چشمشم شیرین ، مث عسله

زاده ی شهر خیس ، اون ور. رودخونه ی زَر ، قرینه ی محله ی ضرب . 

یاد گرفتش پیشه کنه صبر

نگاهش پاک ، حیا موج میزنه میاره شرم

اول میگه خدا ، بعد لباس

فقط زیادی مارک پوش میچرخه

جالبه باطنش باز صد برابر ظاهر گرونش می ارزه

یعنی نیست از این الکیا

ک بشه گرفت ازش یه آتو ، ایراده خاص

کارش خب درسته

 اسم این پسرک خوشگل و خاص بمونه راز 

ولی ما فرض میکنیم اسمش علی باشه 

علی خوشگله 

علی سانتال 

علی عشقه آواز و ساز 

قدش بلند ، موهاش بلند، بختش عجیب

خونش نجیب

بزارید قصه رو از دهن خودش بشنویم 

چون من فقطی بلدم نثر روان بنویسم 

یجوری اینجوری آهنگین باشه 

من نثر روان 

اون اما نصفش روان

رد داده

دست به یقه با خودش از فرط غم هاش 

خب حق داره کم نیستن که درد و غماش 

من میدونم از فریاد این جوجه کلاغ بیدار میشه 

آهای جوجه الاغ یوااش 

اوه 

بیدار شدش ، من بایستی برم توی کالبدم 

پس اینم نیمه کاره 

تا وقتی میمونه که اون نمیخوابه 

چرا پس امروز صبح خورشید نمیتابه 

 _ قار قاااار. قااار 

عجب خوابی چرت و پرتی بودش، مقوله این کلاغ بیدارم کرد، ولی خواب نبود ، عجیب بود ، روحم بالاسرم نشسته بود و هم دلنویس میکرد و هم حرف میزد، چه خواب وحشتناکی وقتی توی خواب میتونی خودتو یعنی جسمتو در خواب ببینی که ناله میکنی ، روحم داشتش رپ میخوند، خدااا چرا از هرچی بدم میاد سرم میاد؟... یعنی خول شدم؟... یا شاید از بس دلنویس میکنم که چنین خوابی دیدم؟ 

 

     صبح سرد پاییزی و خواب های آشفته ای که ناتمام ماند ، کاش کلاغ صدساله ی شهر پشت قاب چوبی پنجره نیامده بود تا با قار قارهایش رشته ی بافته شده از رویایم را پاره کند ، سرآخر نتوانستم بفهمم که چرا عروس سبیل داشت ، ولی داماد یعنی خودم دامن به تن داشت ، چه خواب عجیبی بود ، صدایی جزء سکوت در فضای متروکه ی این خانه ی وارثی نیست ، اما بگمانم چیزی کم است ، نگاهم به تیک تاک های بی رمق ساعت شماته ای می افتد که گویی سوزنش بروی ثانیه ی خاص گیر کرده و درجا ریپ میزند، بی شک صدای تیک تاک ها تنها عنصر غایب صبحگاه در این خانه است، یک لنگه جوراب همچنان پایم مانده ، لنگه ی دیگر در جیب عقب شلوارم آویزان ، ته سیگارها از سطل کوچک زباله خودشان را بیرون کشانده اند و درحال فرار ، کنترل تلویزیون درون جامسواکی چه میکند؟... سرم را بالا میاورم و باز.... چشمم به مرد توی آیینه می افتد ، اخم میکند برایم ، من بی اعتنایم به او ، اما از ته دل عاشقش هستم ، نجوایی بیصدا از درون خطاب به این عشق میگوید ؛ 

همیشه خودشیفته بودی، از خود راضی ، مغرور ، لجباز ، کله شق، خجالت نمیکشی؟... 

 

بی اختیار جوابش را میدهم و مثل هر صبح با هم دهن به دهن میاییم. و به وی پاسخی محکم میدهم و میگویم؛  

_نه، از چی باید خجالت بکشم ، خب پسره توی قاب آیینه ی قدی ، با چشم و ابروی رنگین ، پاشیده غمگین ، حتی غمش هم قشنگه ، چه دلیلی واسه کشیدن هست؟ یعنی چه دلیلی واسه خجالت کشیدن هست؟ 

او میگوید ؛ *خاک بر اون سرت... 

_چرا؟

*سی و سه سالت شده، یکم خجالت بکش...

_بزار اول یه نخ فیلتر قرمز سیگار بکشم ، بعدش شاید بخاطرت خجالت هم بکشم خخخخ

*کوفت... میخندی؟...

باید پاپیون ببندی 

/ گربه ی کلاش ملاشی سکوت حیاط بزرگ خانه را میشکند  

چشمانم تار میشود ، باز عالم خواب و رویا را با بیداری و هوشیاری اشتباه گرفته ام زیرا محال ممکن است یک گربه بروی دو پایش راه برود و مانند گارفیلد به ادم لبخند بزند ، گربه فارسی هم حرف میزند ، این دیگر زیاده روی ست ، و شورش را در اورده ، خواب که نباید چنین اغراق امیز باشد ، فارسی را با لهجه ی عربی تکلم میکند و میگوید که ؛

امروز صبح برای نانوایی ، یک عدد نان بی صف است و خیابان نیز خلوته ، با خیال راحت برو نون بگیر بیا ....خخخخخ. 

 

این چرت و پرت ها دیگر چیست که این گربه ی سیاه رنگ میگوید؟....بی شک همچنان خوابم من. !...

لحظاتی بعد ........

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ضربدری ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس ...

گربه از من دور و محو میشود ، به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!... _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟!.. نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ .... انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها ....  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک...

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم... 

چند نفس عمیق...

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان... باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

...

[][] روزی جدید ، و تقدیری عجیب...

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد....  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی زناشویی او را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم !.. او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک زنانه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت....؟..

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد ...

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد ...  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟.... 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد ...

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ ...

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت .... 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . تازه از خواب بیدار شدم و مشغول دلنوشتنم ، و همچنین احساس ضعف شدیدی میکنم ، بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم ...