خانه ای سنت پوش و قدیمی ، غروبی غم انگیز و خلوت ، انتهای محله ی حرمت پوش ساغر و درون پستوی کوچه های باریک و طولانی .
آخرین خانه ی بن بست هجران و درخت بید و مجنون بلندی که میلرزد با وزش هر نسیم سرد پاییزی .
حوض خالی از زندگی ، و شمعدانی پژمرده کنج فراموشی . پسرک تک و تنها و عجیب . خسته از خستگی های زندگی. در پس اتاق های تو در توی سنتی ایستاده رو در روی تخیلاتی قوی . آیینه ای با قابی چوبی و تراشیده رنگین ، پسرکی ایستاده روبروی خویش و تصویری پاشیده در آیینه غمگین .
چشم در چشم خویشتن خویش . سرگرم گفتگو با نجوای روح درون خود.
پسرک با نگاهی خیره و عمیق به نقطه ای نامعلوم از تصویر روبرو ، غرق مرور خاطرات و مشغول گفتگو :
(دیالوگ_خانم رضایی مهر هرگز توصیفات نباید طولانی باشد. و باید به دیالوگ ختم گردد)
● یادش بخیر... بچه بودیم و همبازی . کی فکرش رو میکرد اینطوری بشه.... اون موقع هیچ نسبتی نداشتیم با هم و با هم دوست و نزدیک و شاد بودیم اما ورق برگشت و الان .... خب الانشم باز نسبتی با هم نداریم و دور و غریب از همیم ...
○ نسبتی ندارید؟... یکم بیشتر فکر کن پسر
● خب .... نسبتی نداریم . مگه داریم؟ خب والا یه جورایی گره ی کوری خوردیم به هم . ولی فکر نکنم با تمام اتفاقات این سالهای اخیر تاثیری در مناسبات فردی گذاشته باشه . هنوزم غریبیم . غریب ولی آشنا . خب وقتی مادرشون فوت شد من و آق جون خاکش کردیم . اونها حتی حاضر نشدن سر خاکش برن .
○ خب اگه نسبتی ندارید پس چرا مادرشون رو شما خاک سپردید .
● خب... آخه مادر اونها میشد زن بابام . خودت که اینارو میدونی . پس چرا الکی میپرسی . تمام این سالها همراه من بودی و شاهد قضایا ، پس الکی خودت رو به اون راه نزن
○ هنوزم دوستش داری؟
● خفه شو . برو . میخوام تنها باشم . میخوام کمی بنویسم .
○ خب پس به من نیاز داری !....
● به تو؟... نه. چه نیازی ؟
○ مگه نگفتی که میخوای بنویسی !...
● زکی..... خیال خام.... من با دست راستم مینویسم . نه به بوسیله ی تو
○ زرشک . دیگه با دست راستت چه کارایی بلدی انجام بدی گلپسر؟...
●بی ادب نشو .
○ خاک بر اون سر منحرف و کج فکرت بکنم. . ما رو باش با کی شدیم یه نفر.² . هنوز بی تجربه ای . خیال کردی که شعرهایی که می نویسی از کجا منشع و سرچشمه میگیرن . خیال کردی تا حالا با لطف دستت بوده که شعر گفتی و نوشتی ؟... نه پسرک دیوونه . این من بودم که بهت نجوا میکردم . تو شاعر نیستی که ... من شاعرم . منم که هربار بهت بیصدا و خاموش نجوا میدم و وحی میکنم و الهام میکنم و احساست رو بکار میگیرم تا بلکه چهار خط شعر ازشون در بیاد . تو حتی فرق شعر و ترانه رو هم نمیفهمی . منم که هربار دارم الهام میکنم و بهت بیصدا نجوا میدم
○ چی؟ الهام دیگه کیه ؟ تو غلط میکنی که الهام .....
● احمق جان الهام که آدم نیست . منظورم الهامات بود .
○ دیگه بدتررررررر یعنی چند تا الهام ؟...
● خاک بر اون سرت کنم . چقدر منحرفی
○ خفه شو . خفه شو خفه شو .
این دیوونه بازی ها تمومی نداره . هربار که از مدرسه برمیگردم و اق جون هم که سر حجره ست و من میمانم و سکوت سنگین این خونه . جلوی آیینه با خودم شروع میکنم به حرف زدن . گاهی با خودم دست به یقه میشم . و این درگیری ها باز شروع میشه . خب شاید خیلی تنهام . انگار آیینه یه رفیق جادویی و اسرار آمیز درون خودش پنهان کرده . رفیقی که شکل خودمه . اما نه... نباید جوابش رو بدم . چون ممکنه کم کم دیوونه بشم .
خودکار و کاغذ کاهی رنگ و سکوت.....
واژه واژه نقش بسته یک ترانه .
به عشق قدیمی فکر میکنم .
هنوزم وقتی میخنده دلم توی سینه میلرزه
هنوزم اونو خواستن به یه دنیایی می ارزه
تا گلی بر سر ایوانش پژمرد و فروریخت
شبنمی از گوشه ی چشمان من آویخت
اما افسوس که اون رو خواستن دیگه دیره
خیلی دیره
ولی افسوس که با از اون گذشتن ، دلم آروم نمیگیره
هنوزم دیدنش واسم مث عمر دوباره ست ....
خانم رضایی مهر از دیالوگ به توصیف و شرح اتمسفر و فضای محیط پل کوتاه باید زد تا محتوا خسته کننده نشود و مخاطب از فضای اصلی دور نشود )
سکوت .....
چند نفس بالاتر....
(قاررررر قاررررر قارررقار )
صدای کلاغ نشسته بالای تاج کاج بلند سکوت رو جر داد. چه معنادار و هراسان قار قار سر میده . این یعنی یه اتفاق غمناک رخ داده . چه چیزی میتونه یه کلاغ رو اینقدر غمگین کنه؟... شاید باد سرد و کوهلی دیماه به آشیانه اش هجوم برده و جوجه اش رو دزدیده . خب لابد جوجه اش یه جایی همون زیر شمشادها افتاده و خب اصلا شاید پیدا کرده جوجه اش رو ولی نمیتونه ببره بالای درخت و باز توی لونه بزاره اونو. !... واسه همین غمگینه . خب نگران هست که نکنه گربه سیاهه بیاد و اونو واسه همیشه ازش بگیره . کاش کلاغ ها هم یه جایی مث سقاخانه داشتن واسه خودشون . تا اینجور وقتا میرفتن و اونجا شمع روشن میکردن و زار زار گریه میکردن تا دلشون آروم شه . حتی میتونستن واسه یه غریبه ی رهگذر درد دل کنن و قار قار قرقر بزنند . تا بلکه آروم شن .
از پشت میزم پا میشم و سمت پنجره میرم . و نگاهی به برگهای خشکیده ی درون حوض میکنم . اسم حوض رو میشه گذاشت :
حوض برگریز
یا مثلا لبریز برگریز
یا حوض خزان خورده
شایدم خزان در حوض
حوض یا که
روح دو ماهی گلی.
یادش بخیر .
★(خانم رضایی مهر عنصر
>\\ "پیش آگاهی" //<
یعنی دادن اطلاعاتی به شکل آرام به مخاطب . تا وی به مرور به مسئله اصلی داستان شک ببرد . اکنون این به بعد عنصر پیش آگاهی رو در مرور نجواگونهی خاطرات داریم. همزمان و بطور تصادفی این عنصر در این داستان همراه و در تکنیک فلش بک آمده. یعنی بازگشت به قبل. زیرا پیش اگاهی در مرور خاطرات پسرک رخ داده. و مرکر خاطرات همیشه جزو تکنیک پبش اگاهی محسوب میشود)★
بچه که بودیم این حوض خیلی بزرگتر بنظر میرسید.
>\\ اون وقتا مادر نرفته بود از پیشمون. هنوز خبری از دعوا مرافه نبود. هنوز اون خورشت قیمه ی جهنمی سر سفره نیومده بود. هنوز نامحرمی سر سفره مون ننشسته بود. هنوز پدر جلوی اهل کسبه ی بازارچه قسم نخورده بود که اگر یک خال از موی زنش رو کسی ببینه و یا بتونه لمس کنه فرداش زنش رو طلاق میده. و ما خوشبخت بودیم . آخه یکی نیست بگه پدر نونت کم بود آبت کم بود قسم خوردنت چی بود ؟... وقتی داشتی قسم میخوردی و جوگیر شده بودی با خودت فکر اینجاش رو کرده بودی؟.. معلومه که نه .
خب فکر اینجاش نبود که اگر موی مادر مثل اون جمعه ی لعنتی توی خورشت قیمه و سر از بشقاب حاجی بازاری در بیاره چه باید بکنه. خب یادمه پدر اصرار داشت حرف مرد یکیه. الخصوص که دیده بود حاجی بازاری سر قسمی که خورده بود واستاده و با اینکه سوءتفاهمی بیش نبود ولی باز رفت و زنش رو طلاق داد . ¹ پس پدر هم با اینکه عاشق مادر بود ولی از ترس حرف مردم، رفت و سر قسمی که خورده بود واستاد . فرداش مادر رو طلاق داد .
یادمه قبلش رفت و از پیشنماز مسجد پرسید که اگه دست نامحرمی به موی زنش بخوره و موی زنش رو توی دست یه نامحرم ببینه تکلیف چیه ؟...
خب نمیدونم چه جوابی شنید ولی با دل نگرانی مادر رو طلاق داد و همش نگران بود که نکنه یه وقت مادر رو سنگسار کنن .
من رفتم و اون شخص پیشنماز مسجد رو به سختی پیدا کردم . ازش جویا شدم که ده سال پیش چه پاسخی به آقا جونم داده بوده .... اون جواب نداد ولی خیلی شرمنده شده بود و فقط گفت که آخه آق جون براش اصل ماجرا رو نقل نکرده . و اگر میگفت که اون موی از توی ظرف غذا و سر سفره در اومده و تکی دست یگ مرد نامحرم در اومده جواب متفاوتی بهش میداد . //<
حیف.... بگذریم . ....
مادر حتی هنوزم نمیدونه که چرا پدر طلاقش داده . من هم نمیدونستم . روزها رفتند و ماه و سال شد و پشت لبم سبز شد و نوجوان شدم و باز چندی گذشت و کلاس ۹ شدم . خام بودم و هنوز پخته نشده بودم ، بعد به مرور باتجربه شدم و پخته شدم ، واسه خودم یه پا مرد شدم و رفتم دبیرستان و چندی پیش و تصادفی کل ماجرا رو از دهان قدیمی های بازارچه شنیدم و به یکباره سوختم . هی... لعنت به این تقدیر . یعنی چون یک زمانی حاجی مراد قسم خورده بود که زنش اگه بی اجازه از خونه خارج بشه ، فردایش طلاقش میده و بعد هم یک نفر رو میبینه و خیال میکنه زن خودشه و میره جلوش رو بگیره که میبینه شباهت بوده و زنش نیست ولی چون قسم خورده بوده سر حرفش وا می ایسته تا کسبه بازارچه پشت سرش نگن بی غیرت بوده ، پدر منم قسم خورده که روزی اگر یک خال موی مادرم رو نامحرم ببینه فردایش زنش رو سه طلاقه میکنه و دقیق روزی که حاجی مراد رو دعوت کرده بود خونه مون و مادر براش قیمه پخته بود ، از توی خورشت سر سفره یه تار موی بلند مادر در میاد و توی دستای حاجی مراد . بعدشم که پدر سر قولش موند و زنش رو ، یعنی مادر بی گناه منو طلاق داد . اما حاجی مراد رفت و با مادرم ازدواج کرد . پدرم هم نمیدونم چی فکری پیش خودش کرد که رفت و با زن قبلی حاجی مراد ازدواج کرد . من که از بچگی با دختر حاجی مراد همبازی بودم دیگه هرگز نتونستم اونو ببینم . مادرم پیش اونا و مادرشون پیش ما . چه بگم والا . فدن فیگیر بوکودید . یعنی دادن و گرفتن. خودشون اول گرفتن ، بعد قسم خوردن ، بعد طلاق دادن بعد واسه همدیگه رو گرفتن . و انگاری یجوری بشکل قانونی و شرعی عوض و دکش کرده باشند . عوض و دکش یه کلمه گیلکی هست . یعنی بده بستان . و تعویض. بعدشم هر دو میگفتن که کار کاره تقدیره . زکی.... تکی آیینه به خودم نگاهی میکنم و باز نجوای درونم شروع به حرف زدن با من میکنه و مث دیوانه ها شروع میکنم با خودم حرف زدن .
○ اصلا تقدیر چه گناهی داره . چرا حماقت آدمها رو پای خدا مینویسی . چرا باز اسم خدا رو وسط کشیدی لا الله آل لله . .... لعنت خدا بر جان سیاهه شیطان .
● خب من که اسم خدا رو وسط نکشیدم . من به تقدیر وارونه ی خودم لعنت فرستادم چه ربطی به خدا داشت ؟
○ خب عقل کل ، یکمی عقلت رو بکار ببند . تقدیر رو کی می نویسه ؟...
● خب خدا
○ خب دیگه . حالا دیدی حق با من بود . تو باید بری یقه ی ..... یقه ی......
یقه ی تقویم رو بگیری . یا که شاید تمام مشکل تقصیر و تاثیر تصمیم آقاجون بوده باشه . لزومی بر تاکید و تعجیل در طلاق نبود . خب اون میتونست لااقل سه طلاقه نکنه . تا باز بتونه باهاش ازدواج کنه .
● برو . تو هم که خولی . مغز نداری که . فقط احساسی . همه چیز رو غلط میفهمی . ول کن منو . باز که تا خواستم با خودم تنها باشم سر و کله ات پیدا شد . برو بزار راحت باشم . باز دعوامون میشه و میزنی شیشه ی آیینه رو میشکنی و آقا جون سر شبی ببینه یقه ی منو باز میگیره .
○ من ؟... من شکوندم؟... تو بودی که رفتی دست و صورتت رو آبی بزنی تا رد اشکهای ماسیده شده روی صورتت رو پاک کنی و یهو سر بالا آوردی تا چشممون افتاد به هم ..... تو دویدی از باغچه یه سنگ برداشتی و اومدی بزنی سر منو بشکنی ولی خب آیینه شکست . و سر خودت خون اومد . ....
صدای بسته شدن درب حیاط و نگاه متعجب آق جون به من ....
●سلام آقاجون .
_ بازم که داری با خودت بلند بلند مث دیوونه ها حرف میزنی . پس کی میخوای بزرگ بشی پسر .... ؟... رخت سیاهت رو تن کن باید بری یه جایی .
● شرمنده آق جون . جای دیگه ای باید برم . کار واجب تری دارم . لابد باز یکی از پیرمردهای ته بازارچه فوت شده و من بایستی برم و مثل هجله و چهل چراغ دم هجله اش سیخ واستم چون طرف اولاد پسر نداشته ، خب نداشته که نداشته ، این دلیل بر این نمیشه که من هربار و هر دفعه نقش پسرشون رو بازی کنم .... من مث شما فکر نمیکنم آق چون . این حرفها قدیمی شده . کی گفته هر انسان طی زندگیش بایستی هفت تا میت رو بشوره و کفن کنه ؟.. هیچ هم اینطوری نیست . یعنی لااقل اگر هم باشه ولی اجباری نیست . شاید یکی دلش نخواد زورکی که نمیشه ثواب برد . اون هم وقتی طرف فوت شده تازه بفکر ثواب بردن بواسطه ی میت زبون بسته بیافته . والا تا وقتی که آدمها زنده هستن به همدیگه رحم نمیکنن . حالا چه برسه به وقتی که دیگه جون ندارن .
اینها را آرام زمزمه کردم و بی آنکه چشمم به آقا جون بیوفته یواشکی فلنگ رو بستم و دیگه سر حرفش ننشستم . حتی نموندم تا بهم بگه خبر مرگ کی رو آورده . بی خیال به من چه . مگه خودشون اولاد ندارن... به من ربطی نداره که . والااااا ....
سمت سقاخانه روانه شدم .
●صدای پیوسته و تکرار غمناک قار قار های کلاغ توی گوشهام پیچیده و طبق معمول دوشنبه ها رآس ساعت شش عصر رسیدم سقاخانه. آخه مادرم همیشه دو شنبه ها میاد شمع روشن میکنه . منو به جا نمیاره جون خب خیلی قد کشیدم . از طرفی هم خب اصلا چشمش به من نمیافته دور وامیستم . و نظاره اش میکنم . موی سرش سفید شده . لااقل زلفش سفیده . اکثرا زیر لب ذکر زمزمه میکنه . و هنوز هم ظریف و لاغر مونده همیشه هق هق گریه میکنه .
اون ازدواج کرد و خب من حتی میدونم خونه اش کجاست . اون توی خونه ی حاجی بازاری و بالای شهر زندگی میکنه . با اینکه میدونه من کجا هستم ولی هرگز نیومده بود تا منو با خودش ببره خونه شون . خب شاید بزرگتر از اونی هستم که بتونه منو با خودش به خونه ببره .
صدای کلاغ .......
خب حاجی بازاری سه تا دختر همسن من داشت . اون موقع بچه و همبازی بودیم . ولی از وقتی که آقاجون مادرم رو طلاق داد و بعد ها شنیدیم که حاجی بازاری باهاش ازدواج کرده و بعد یک سال آق جون هم با همسر سابق حاجی بازاری یعنی با مادر اونها ازدواج کرد.. یجورایی انگار خواسته باشه تلافی کرده باشه . خب توی این وانفسا و این بگیر و ببند ها دیگه هرگز اونها رو ندیدم . خب انگاری گرو کشی کرده باشن . شاید کلاغ قصه مون باید بره و بچه ی گربه سیاهه رو گروگان بگیره تا اگر زمانی جوجه اش رو گربه سیاهه گرفت و خورد بتونه بی حساب باشه و سرش رو مث یه مرد بالا بگیره . خب اینجوری لااقل اهل محل پشت سرش حرف نمیزنند . البته اگر مث همسر اول حاجی بازاری یعنی زن بابای من بد شانس نباشه و از غصه دق نکنه نمیره شانس آورده . دم آخری بهش گفته بودم که باید بره و سقاخانه شمع روشن کنه و زار زار زجه بزنه . وگرنه دق مرگ میشه . ولی خب از وقتی فهمید مادر منم همین کار رو میکنه دیگه از درب خونه بیرون نرفت و دقمرگ شد .
یجورایی حتی بدتر از قبل شد وقتی چشمش به مادرم افتاد . خیال کرد من از سر عمد چنین کاری کردم تا با اون رو در رو بشه . تا اون لحظه خبر نداشت که مادر من رفته و همسر حاجی بازاری شده . از وقتی فهمید حال و هواش عوض شد . خیال کرد که پس لابد اقاجونم محض انتقام رفته و باهاش ازدواج کرده.
میرسم سقاخانه
پس چرا سقاخانه خلوته . حتی هیچ شمعی هم روشن نشده امروز . جای شمعی تمیزه . خب لابد امروز دو شنبه نیست . . لابد اشتباه میکنم . حتما فردا دوشنبه ست . همش تقصیره قار قار کلاغ هست . از لحظه ای که پیچید توی ذهنم و رفتم پشت قاب چوبی پنجره ، تمام احساسم رو ربود و برد سمت شاخه های خزان خورده ی انار . افکارم به تیغ تیز شاخه انار گیر کرد و نخکش شد . ...... خب نمیدونم پس چرا آق جون این وقت غروب حجره رو تعطیل کرده و برگشته بود خونه . سابقه نداره چنین چیزی . ....
آقا تقی حین گذشتن از کنارم تا چشمش افتاد به من ، یک مکثی کرد، بغلم کرد با من روبوسی کرد و گفت؛
غم آخرت باشه . پدرت که نمیتونه بره . چون حاجی مراد بدش میاد . ولی تو هم اگه نمیخوای بری ایراد نداره ولی لااقل یه پیراهن سیاه تن میکردی پسرجون . اینجوری خوبیت نداره . هرچی باشه مادر حقیقی ات اون بود . تو رو بدنیا آورده بود و بزرگ کرده بود ، خوب نیست که اینجوری بی تفاوت باشی . برو و یه پارچه سیاه بزن هجره ی پدرت رو . اگر هم حاجی مراد حرفی زد جلوش در بیا و بگو خودت بخاطر فوت مادرت هجره رو تعطیل کردی و سیاه زدی، خب شاید دیگه زن حاجی مراد محسوب میشده ولی بازم مادر تو اون بوده و طلاق دادن اون توسط پدرت ، چیزی رو بین تو و اون عوض نمیکنه . تا قیام قیامت هم که باشه باز مادرت بوده . و تو پسرش . پس برگرد خونه و برو پیراهن سیاه تن کن . تا چهل روز هم اصلاح نکن صورتت رو .
ضمنن به حرف مردم توجه نکن . هیچ تقصیر تو نبود . لابد عمرش به دنیا نبود . مردم چرت میگن . چه ربطی داره. گیریم اصلا حرفشون درست باشه ، و تو رفته باشی نامادری ات رو آورده باشی سقاخانه چند ماه قبل ، و تصادفا یا عمدا با مادرت رو در رو شده باشه و تازه فهمیده باشه که زن قبلی حاجی مراد اومده همسر پدرت شده ، و اینم بفهمه که پدرت بخاطر یه تار موی سرش که از توی کاسه گلسرخی قیمه در اومده طلاقش داده بوده ، اینها که دلیل نمیشه تا دقمرگ بشه . به حرف مردم توجه نکن . هیچ تقصیر تو نیست . لابد پیمانه عمرش پر شده بود . ولی از حق نگذریم فوت زن بابات واقعا از سر غصه بود . زنیکه بیچاره تا فهمید مادرت رفته زن شوهر قبلیش شده پژمرد. افسرده شد اخرشم دق کرد و مرد . آخه این چه کاری بود که کردی پسر جون . یکم عقل توی سرت نیست . لااله الله آله ...
آقا تقی اینها را گفت و رفت . و من به نقطه ای نامعلوم از دیوار سیاه سقاخانه خیره مانده بودم و بی اختیار به این نکته فکر میکردم که آن جمعه موی مادر در خورشت قیمه در آمده بود یا فسنجان ؟.. کاسه گلسرخی نبود . شاید هم بود . الان آقا تقی منظورش از این حرفها چه بود.
صدای کلاغ خاموش شد .
لابد او هم دقمرگ شد . و تقصیر من آست . کلاغ همیشه سیاهپوش است . و صابون میدزدد ، شاید میخواهد رنگ سیاهش را با صابون پاک کند . این چه افکاری ست . من چرا اینجا ایستاده ام. من سیاه نخواهم پوشید
بین مسیر سمت خانه ، وسط پل بلند رودخانه ی زرجوب ایستاده ام. آب خروشان و طغیان کرده از زیر پل میگذرد . عمق آن به بیشترین حد خود رسیده . پاهایم میلرزد . ولی من خانه نخواهم رفت . من سیاه نخواهم تن کرد . من شاید برای خاک سپردن جوان باشم ولی دریا میتواند مرا از تمام غم ها برهاند . این رودخانه به دریا میرسد و چه خوب که من شنا بلد نیستم . ....
از نرده ها بالا میروم و ..........
² خویشتن خویش _ نیمه ی غیر جسمانی هر انسان
¹ اشاره به اثری از صادق هدایت .
● نیمه زمینی و مادی
○ نجوای خاموش روح درون