عطر نعنا برگرفته از سایت همبودگاه بقلم توانمند پروین برهان
1792 بازدید
صداي ترمز همه را در جا ميخكوب كرد . مردم از اطراف خيابان دويدند به سمت صدا . توي شلوغي كيفم را گم كردم . آمبولانس كه آمد به زور از لابهلاي جمعيت مصدوم را بيرون كشيدند . پشت آژير آمبولانس ، روي سطح خيابان فقط خون لخته شده ماند و ديگر هيچ.كه ان هم ماليد به تخت كفش مردم و همراهشان رفت تا ان كله ي شهر . همه از هم پاشيدند . وضعيت عادي شد . انگار كه اصلا اتفاقي نيفتاده باشد.هر كسي به راه خود رفت . تند وتند از كنار خيابان به سمت جلو ميرفتم . اما نميدانستم كجا دارم ميروم . با اينكه از محل حادثه دور شده بودم اما نميدانم چرا گاهي صداي آژير ميشنيدم . همه جا را ميشناختم ، اما باز مکانهابرايم غريب بودند . نميدانم چرا رنگ ها مات و كدر شده بودند . يا سياه سياه يا سفيد سفيد . همه چيز قاطي پاتی شده بود . اي كاش حداقل صورتش را ديده بودم . نكند با اين همه دل شوره ، آشنا بوده باشد . حيف ، كاش دنبالش رفته بودم . براي خودم فلسفه ميبافتم . « حالا كه ديگر گذشته . چه فايده . » توي اين فكرها بودم كه كسي صدايم كرد . انگار تكانم داد . گفت : « از اين طرف نرو ، بنبسته راه بندونه . بگير و ببنده . ميشنوي .» سرم را تكان دادم كه يعني بله . اما هنوز داشتم به همان سمت ميرفتم ، نكند ديوانه شده ام. خيلي سخت است . آخر ميگويند آدم خودش هم ميفهمد كه ديوانه شده ، اما خب ، كاري از دستش بر نمي آيد . واي عجب دردي ، انگار سرم ميخواهد منفجر شود . تا همين چند لحظه قبل كه درد نميكرد . « خوب حالا درد ميكند . يعني كه چه ؟ چرا اينقدر سين جين ميكني ؟» اين را خطاب به خودم گفتم . سرم انگار بزرگ شده بود ، سنگيني ميكرد روي گردنم . حالاکافه الند را رد کرده بودم ورسيده بودم به قنادي سركوچة خودمان . رفته بودم تو و يك زبان شيرين خوشمزه برداشته بودم . پولش را داشتم . مطمئن بودم . دهنم آب افتاده بود . كنجدها روي زبان شيرين برق ميزدند . آها . اين هم دوتا دوريالي ام . پس كو . يك ريالش كو . دستم داشت توي كيف اين طرف و آن طرف ميرفت . حاجي آقاي صاحب مغازه خم شد و شيريني را از دستم گرفت . با دوتا انگشت طوري آن را محكم گرفته بود كه نكند يكهو از دستش در برود . همان طور چهارچشمي جستجوي من را در ميان كيف مي پاييد . تمام سوراخ سنبه هاي كيفم را گشتم اما از يك ريالي خبري نبود . حتما گمش كرده ام . حيف . حاجي آقا نچ نچي كرد و شيريني را گذاشت توي سيني سرجايش . انگشتش را ليسيد و چهارريالي را انداخت وسط ترازو كه يعني هري . صداي دوريالي ها توي مغازه و سرگذر و چهارسو پيچيد . توي سر من بيشتر از همه جا ، از آن روز به بعد ديگر هيچ وقت گول شكمم را نخوردم . سراغ ان پيرمرد هم نرفتم .البته تا حالا حتماً مرده . سردم بود . پاهايم يخ كرده بود . نميشد تكانشان بدهم . مثل وقت هايي كه توي برف ميرفتيم مدرسه . سر ما از شست پايمان بی اجازه وارد ميشد و آرام آرام می خزید و بالا مي رفت . انگار داشتم مي لرزيدم . عجب سرمايي . اما تا ديروز كه هوا خوب بود.يك هو ديدم رسيده ام به چهار سو ، دور و برم را خوب نگاه كردم ، دنبال غلام سياه مي گشتم. بايد همين اطراف باشد . لابد توي اين گرما باز هم جلوي يك پيت حلبي پر از آتش نشسته است و دارد مردم را نگاه ميكند. پيدايش كردم . عجب آتشي گيرانده . عجب گرمايي . الاهه و زهرااز آن طرف خيابان دست تكان ميدهند . كه يعني بيا برويم. هر دوتاشان از غلام ميترسند.همين طور الكي. غلام سياه من را كه ميبيند لبخند ميزند . مثل هميشه و دوباره دندان هاي سفيدش را ميبينم . نميدانم با كدام خمير دندان آنها را ميشويد . من هم ميخندم . مرا ميشناسد . سرم داد نميزند . غلام وقتي ميخندد شبيه يكي از هنرپيشه هاي خارجي ميشود . البته اگر سياه نباشد . با خودم ميگويم :« اگر مادرش پيدا ميشد و او را يك حمام و سلماني درست و حسابي ميفرستاد ، خيلي هم خوشتيپ ميشد .» آن طرف خيابان را نگاه ميكنم . آن ها رفته اند . واي ، دوباره ديرم شد . ميدوم به طرف خانه . ميترسم بابا آمده باشد.اول سردم ميشود بعد عرق ميكنم انگار زيرباران مانده باشم . آرام و پاورچين از دالان رد ميشوم .روي ايوان ننه پيدايش ميشود . چشم غره ميرود و اشاره ميكندكه يعني باباامده . زودتر از هر روز. هنوز هم نمي دانم خودش من را ديده بود يا ان دو تا وروجك خبر چيني كرده بودند.ديگر از دست هيچ كس كاري ساخته نبود. به ناچاررفتم توي اتاق . بابا كه منتظر من بود از جا كنده شد .رسيده نرسيده يك سيلي محكم خواباند توي گوشم . گوشم صوت كشيدوصدا رفت تا ته کله ام.بعد انگار كه چيز داغي از گوشم بيرون ريخت . بابا هوار ميكشيد. . دهنم خشك و تلخ شده بود دلم هري ريخت پائين. چشم هايم ميسوخت. چشم هاي بابا گرد وترسناک شده بود . مثل دو تا حبة آتش . با يك حركت ناگهاني دستم را محكم ميگيرد و با خودش از اطاق بيرون ميكشد . يعني ميخواهد چه كار كند . غر ميزند . گلايه ميكند . اما من چيزي ازحرف هايش نميفهمم . از پله های سیمانی زبر كشان كشان پائينم ميبرد ، آرام به دنبالش كشيده مي شوم . كيفم مي افتد روي پله ها . ننه روي ايوان از قول من حرف هايي ميزند و قول هايي ميدهد كه بار آخرش است و ديگر تكرارنمي كند. طاهره يك ريز گريه ميكند . لابد ترسيده . نميدانم بابا كي و چطور داس كهنه ی باباجان را از لابه لاي تيرهاي سقف مرغداني برداشته كه من نفهميده ام ـ تنها ارثية او. اين را خود بابا گفته . بارها با آن توي باغچه چاله كنده ام . ترسيده بودم . با آن كه اصلاً تيغه اش برق نميزد و پر از زنگ بود. اما چند بار دستم را بريده بود . دستم توي دست بابا بود كه كنار باغچه يك گوشه اي ولم كرد روي زمين . شل و ول بودم . افتادم روي خاك . لباس مدرسه ام خاكي شد . بوي نعنا مي آمد . بابا بالاي سرم بود و اندازه ی غول توی کارتون سندباد شده بود،و هنوز داشت داد و فرياد ميكرد . « همهاش تقصير تو است . از بس لوسش كرده اي » . ننه وسط گريه هايش قسمش مي داد اما بي فايده بود. « مگر صدبار نگفتم سرت را زير بينداز و زودي بيا خونه . مگر نگفتم چشم چراني نكن . چش سفيد بي آبرو . حالا ديگر ميروي مينشيني كنار آتش پيش غلام سياه . وقتي سرت را گوش تا گوش كنار رخ نعنا بريدم آن وقت ميفهمي حق با كيه . لج به لج مي گذاري . مي خواهي حرصم را دربيآوري . حاليت ميكنم .» آسمان از هميشه زيباتر بود . آبي آبي،یک بچه ابر تنا داشت می رفت سمت خانه ی الاهه اینها، . باغچه راهيچ وقت اين قدر زيبا نديده بودم . آن طور كه خوابيده نگاهش ميكردم مثل بهشت بود ميخواستم بلند شوم و فرار كنم .اما نمي شد .بدنم بيحس شده بود .پاهايم جان نداشت ،بابا ناگهان خم شد و از پشت روسري ، گوشم را گرفت. داس توي دست راستش بود . انگار راستي راستي ميخواست يك كارهايي بكند . ترسيدم . جيغ كشيدم. شلوارم را خيس كردم . صداي زنگ در پيچيد توي حياط ... هنوز حالم بد بود . سرم درد ميكرد و حسابي تشنه ام بود . انگار كه افتاده بودم توي آتش . عرقي ميريختم كه نگو . اصلاً معلوم نبود امروز چرا اين طوري شده بودم . زبانم مثل يك تكه چوب چسبيده بود بيخ حلقم . تشنه ام بود ... عمه وارد حياط شد و من و بابا و داس را با هم ديد و دو دستي زد توي سرش . شايد اگر عمه نمي آمد ،خون به پا ميشد . راستش خيلي خجالت كشيدم . حتي بيشتر از بابا . در باز مانده بود و عمه سربه زنگاه رسيده بود . يعني خدا او را رسانده بود . ننه حالا در سكوت اشك ميريخت . طاهره آرام گرفته بود . عمه آن روز خيلي حرف ها زد . چند بار هم خودش را نشگون گرفت . بابا رفته بود روي پله ها نشسته بود . سرش زير بود . آن قدر كه يقه پيراهنش از پشت سر مثل يك سوراخ سیاه باز مي ماند . ديگر داس دستش نبود . روي پله هم نبود . كيفم هنوز آن جا افتاده بود . عمه داشت نصيحت ميكرد . ننه يك ليوان آب قند آورد . عمه گفته بود بياورد . ننه زير بغلم را گرفت و از روي زمين بلندم كرد . دستش را به سرو صورت اشكي و خاكي ام كشيد و گفت : « بگير . بخور . تا ته سر بكش . » عمه دوباره ادامه داد . « آخه نگفتي قلبش يهو وا ميسه . ببين چه رنگ و رويي پيدا كرده . بميرم الاهي . حالا اگه مريض شد و موند روي دستت خوبه . دلت راضي ميشه . آخه چرا همش رفتارهاي اون خدا بيامرزو تكرار ميكني . مگه خودت اون روزا خيلي بهت خوش ميگذشت . اصلا همه اينها به كنار . مگه آدم سر دختر خودشو ميزاره لب باغچه . والا با دزد و جاني ام اين طور رفتار نمي كنن .» بابا ديگر طاقت نياورد . لاالهالاالله گفت و بلند شد از پله ها رفت بالا توي اتاق . عمه با صداي بلند طوري كه بابا هم بشنود ادامه داد : « اصلا مرد حسابي ! همش مگه چندسالشه . والا،بلا،هنوز اين فكرايي كه تو ميكني سرش نميشه . همش از رو دلسوزيه ، همين . اونم برا كي ؟ غلام سياه .»... نفسم گرفت . انگار يك چيز گرد و قلمبه راست گير كرده بود توي قلبم . داشتم خفه ميشدم . خواستم فرياد بزنم اما نشد . خناق گرفته بودم . توي آن حال و هوا يك هو به ياد گره روسري ام افتادم . شايد زيادي محكم بسته بودمش . دست هايم را بالا بردم تا گره را كمي شل كنم . اما نشد . پناه بر خدا . اختيار دست هايم را هم نداشتم ترس برم داشت .گريه ام گرفت . نفسم رفت پايين . پائين و پايينتر . ديگر حتي صدايش هم نمي آمد ، انگار خيال بالا آمدن هم نداشت . دنيا تيره و تار شد . قلبم پرشد . داشت مي تركيد . شايد به خاطر ترس بود . ناگهان سنگيني چيزي را روي قفسة سينه ام حس كردم . فشاري ميداد كه نگو . فشار ميداد و ميشمرد . يك دو سه .. « آهاي ! چكار ميكني . كمكم كن . داري خفه ام ميكني . مگر نميبيني دارم خفه ميشوم . صبركن . دنده هايم شكست . » اما نه . مثل اين كه كر بود . كار خودش را ميكرد . شايد من لال شده بودم . نميدانم . آخرين افكارم مثل موسيقي آرامي از بيقوله هاي مغزم عبور كردند . يادم آمد كه غروب را دوست دارم . وقتي ابرها ميسوزند و پرتقالي ميشوند . بعد يادم آمد كه توي خيابان افتادهام . آن هم و سط خيابان . روي خط سفيد . كاش حداقل رفته بودم يك كنار . حالا لابد راه بندان ميشود . نكند چادرم بيفتد . گره روسري ام را كه محكم بسته ام ، تا بازش نكنم باز نميشود . چقدر خوابم مي آيد . چشم هايم دارند به ركوع ميروند . ناگهان نفسم برگشت . نميدانم كجا رفته بود اما آمد . اول تير كشيد . درد داشت . بعد آرام شد . آرام گرفت . به شماره افتاد . هنوز صداي همهمه مي آمد . معلوم نبود از كجا . اما نزديك بود . « اصلا اين جا كجاست ؟ چرا هر چه ميروم به مقصد نميرسم . نكند راه را اشتباهي آمده باشم . بايد برگردم . بايد از يك نفر راه را بپرسم .» اما نه ، نميشود . انگار به زمين چسبيده ام . اصلا نميشود تكان خورد . داد ميزنم . فرياد ميكشم . سعي ميكنم دست و پا بزنم شايد آزاد شوم . اما بي فايده است . يك جائي از بدنم درد ميگيرد ، ميسوزد . چيزي داغ و برنده دررگهايم جريان پيدا مي كند . بيحال ميشوم . ديگر تقلا نميكنم . خوابم مي آيد.چيزي محكم روي دهانم را ميگيرد ، اما من ديگر توان فريادزدن را ندارم . فقط ميخواهم بخوابم . اما نكند بازهم ديرم شود . يعني هنوز داس همانجا سرجايش است راستي آن خانه را كه فروختيم .كسي سيلي ام ميزند . عجب دست سنگيني هم دارد . خواب ميبينم ، نه بيدارم . « اصلا يعني چه ؟ به چه حقي ميزند ؟ نكند راه را عوضي رفتهام ! ا ين جا هم بازداشتگاه است. حالا هم دارند بازجويي ام ميكنند. يك نفر گفت كه از اين راه نرو ، بگير و ببنده .» دوباره ميزند.صورت ام ميسوزد . كز كز ميكند . ميخواهم اعتراض كنم. چشم هايم باز نميشوند . انگار به هم قفل شده اند ، تقلا ميكنم به زور بازشان ميكنم . خطي از نور مي دود در عمق نگاهم . بوي عجيبي ميآيد . يعني اين جا كجاست ؟ کسی بالاي سرم ايستاده . ميترسم . اما داس دستش نيست . نگاهم ميكند . چشم هايم را به زور باز نگه ميدارم . اين كه خودش است . خود خودش . با آن لبخند هميشگي اش . خم ميشود و مچ دستم را ميگيرد. اصلاً تغييري نكرده . كجا بوده اين همه سال . عجیب جوان مانده . حتما مادرش آمده سراغش . پس بگو چرا ديگر آن اطراف پيدايش نيست . با آن قد بلند و چهارشانه اش در اين روپوش سفيد خوشتيپ شده . گفت : « سلام » . خنديد . هنوز هم ميان لبخند ، دندانهايش مي درخشيدند . « بالاخره برگشتي .» با خودم گفتم : « عجب ! مگر كجا رفته بودم كه برگردم . حالا خودت را بگوئي يك چيزي .» اما لام تا كام حرفي نزدم . حتي ديگر لبخند هم نزدم . با آن كه الاهه و زهرا آن جا نبودند . شايد داس باباجان هنوز يك جايي پنهان باشد . كسي چه ميداند . به امتحانش نمي ارزد . به خصوص وقتي عمه زير آن همه خاك است و ديگر نمي آيد .