[][][]_کانون_نویسندگان ایران در آلمان[][][][]   .    «*»«*»آموزش نویسندگی کلیک نمایید«*»«*»          

 


       

  پا

پارت اول از دخترکی پسرنما.     بقلم شهروز براری صیقلانی.  بازنشر از پست بانک رمان 

در را بهم کوبیدم اما مادرم دوباره آن را باز کرد و با عصبانیت گفت:

_فائزه تو هیچ جا نمیری،فهمیدی چی شد؟!

_مامان مگه تو نمیگی خواسته های من خواسته های توئه؟پس-

حرفم را قطع کرد و داد کشید:

_اینی که تو میگی بازی با جونته بیچاره،میفهمی؟فک کردی خونه خاله پریه بری با دختر خاله ت تفنگ بازی کنی برگردی؟!

_مامان من میخوام برم و توئم-

دوباره پرید وسط حرفم و داد کشید:

_چرا فائزه،میتونم و این کارو میکنم...من نمیذارم تو بری!دختر تو فقط 18 سالته و اونوقت...

دیگر ادامه نداد.استیصال را در چشمانش میدیدم.آرام گفت::      _عزیزم من خوبیتو میخوام...این کارو با من و بابات نکن!

وقتی دیدم مادرم ارومه با التماس بهش گفتم :                  

مامان من همه کارامو کردم خواهش میکنم بزارین برم

_ اصلا به من بگو تو چه جوری می خوای میون این همه پسر بری ؟

_ه اونجاشم فکر کردم تو فقط اجازه بده ؟

_نه مثل اینکه خودت فکر همه چی رو کردی دیگه چرا داری از ما اجازه میگیری؟

بعد از این حرف در را بهم کوبید و رفت نمیدونستم چی کار کنم چه جوری مامان و بابامو راضی کنم دلم میخواست برم خرم شهر

اینقدر فکر کردم که نفهمیدم چه موقع خواب افتادم وقتی بیدار شدم ساعت 7:55 بود

صدای بابامو شنیدم که به مامانم میگفت:چه جوری یه دختر میتونه بره جنگ مگه عقلشو از دست داده ؟

موقعی که از پله ها اومدم پایین در حالی که خیلی عصبانی بود یه نگاه به من کرد و از در بیرون رفت.

صدای مامانمو شنیدم که به من میگفت:

_ببین یه الف بچه چه جوری اعصاب همه رو با این کاراش ریخته به هم

_مامان مگه من چی گفتممن فقط گفتم که میخوام برم جنگ و از نزدیک ببینم این چه اشکالی داره؟

مامانم سرشو تکون داد و بدون اینکه جوابمو بده از آشپزخانه بیرون آومد

کلافه شده بودم نمیدونستم چه جوری پدر و مادرمو راضی کنم اینو هم میدونستم که اونا به همین راحتی راضی نمیشن

از خونه زدم بیرون رفتم پارک نزدیک خونمون نشستم روی نیمکتی همینجور که توی فکر بودم 2تا دختر از کنارم رد شدن و داشتن ادای یه پسری رو در میاوردند همون موقع توذهنم جرقه ای تو ذهنم روشن شد یه لحظه فکری به ذهنم رسید

همینجور به خودم با صدای بلند گفتم:

_چرا از اول به ذهن خودم نرسید

از روی نیمکت بلند شدم رفتم خونه مامانم خونه نبود یه یاداشتی گذاشته بود :من رفتم خونه داییت اگه خواستی بیا اونجا:حوصله رفتن به خونه داییمرو نداشتم چون داییم بچه نداشت به خاطر همین حوصلم اونجا سر میرفت

رفتم تو اتاقم جلوی آیینه وایستادم به این فکر میکردم که چجوری خودمو شبیه پسرا دربیارم که..

جنگ شروع شده بود و منم میخواستم توش شرکت داشته باشم.اگه مامانم نمیذاشت،باید توی عمل انجام شده قرار میگرفت.

نگاهی به موهای بلند قهوه ای روشنم انداختم،باید باهاشون خداحافظی میکردم.یه قیچی از تو کشوی بابام برداشتم و موهامو تا اونجایی که میتونستم زدم.بعدش دستگاه ریش تراش بابا رو که جدید اومده بود و خیلی هم گرون خریده بودش برداشتم و روی موهام کشیدم.

وقتی کارم تموم شد دیدم از اون موهای بلند فقط به اندازه یک سانت روی سرم باقی مونده.

موهام رو با هزار بدبختی جمع کردم و منتظر مامان شدم.حدود یه ساعت بعد زنگ در رو زدن و با باز کردنش با صدای«خاک به سرم» و «یا ابوالفضل»بابام مواجه شدم.

جفتشون داخل اومدن و من سرم رو پایین انداختم؛میدونستم توفانی عظیم در راهه.

_دختره ی چشم سفید این چه کار بود که تو کردی؟!ها؟

بابام برای اولین بار سرم داد زد:

_تو خجالت نمیکشی؟؟این همه نازتو کشیدیم و بزرگت کردیم که تو آخر سر کار خودتو بکنی؟!ها؟!

_بابا من-

مامانم پرید وسط حرفم و گفت:

_خفه شو...میخوای واسه من بری جبهه؟!که چی بشه؟بمیری؟!

_نه مامان-

بابام حرفم رو قطع کرد:

_پس حتما میخوای بری اونجا درس بخونی؟!

_من میخوام برم تا از کشورم دفاع کنم..میفهمین؟!

_میخوام دفاع نکنی...این همه مرد ریخته،اونا برن!

_من به عنوان یه ایرانی وظیفمه که این کارو بکنم!

_حالا کشور لنگ کمک توئه؟!ها؟!

_آره هست...لنگ تک تک مائه!

_تو هیچ جا نیمری....شده زندانیت کنم!

_به نفعتونه بذارین برم وگرنه فرار میک-

صدام با سیلی ای که پدرم بهم زد،خفه شد.دیگه هیچی نگفتم و رفتم تو اتاقم.بای میرفتم....هر چه زودتر.

به تصویرم توی آینه نگاه کردم:روی گونه از سیلی سه روز پیش بابام کبود شده بود.

آهی کشیدم و دوباره مشغول بستن کوله پشتیم شدم.تمام شلوارام و تی شرت هایی که به پسرونه میخورد رو برداشتم،هر چند میدونستم اونجا نمیشه پوشیدشون.

به شختی شالمو روی سرم مرتب کردم و به مامانم گفتم میرم بیرون،هوس پفک کردم.از اونجا به بهونه این که پفک نداشت،راهمو به سمت یه خیابونی کج کردم که پوتین میفروخت.آقای فروشنده بهم گفت:   

_دخترم تو چرا میخری...؟                 

_همینجوری آقا.

داشتم با سایز پوتین ها نگاه میکردم که یهو با تعجب گفت:

_تو اصن دختری؟؟چرا مو نداری؟!

هم خنده م گرفت هم فضول بودنش حرصم داد.بدون اینکه جوابشو بدم،یه پوتین رو پام کردم و دیدم که اندازه مه،البته یکم بزرگ بود ولی با پوتین مجبور میشدم جورابای خیلی کلفت بپوشم.

دو جفت برداشتم و پول رو به فروشنده ی متعجب دادم که دوباره سوالشو تکرار کرد:

_تو دختری؟!

پوتین ها رو تو یه کیسه مشکی گذاشتم و با گذاشتن پول روی بساطش راه افتادم به سمت خونه.

از خریدم خوشحال بودم،فقط باید منتظر میموندم فردا شب بیاد...

سر راهم یه پفک خریدم و با رسیدن به در خونه،نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم.هیچ صدایی نمیومد؛بی صدا اما در عین حال سریع به اتاقم رفتم و پوتین رو زیر تختم جا کردم.

لباسام رو عوض کردم و به آشپزخونه،پیش مادرم،رفتم.پرسید:

_چرا انقد طولش دادی؟

_ای آقاهه نداشت....مجبور شدم برم سر چهار راه بگیرم!

خدا رو شکر شک نکرد.ما از خانواده های نسبتا اشرافی دوران شاهنشاهی بودیم و از زمان انقلاب به بعد،جزءپولدارای شهر حساب میشدیم.مامان گقت:

_محلقا که رفت شهر خودش،باید دنبال یه خدمتکار دیگه باشیم...!

_مامان مگه خودمون نمیتونیم کارامونو انجام بدیم؟              shinbararibook

_بابا من دست تنهام....نمیکشم،تازه بیرونم که باید یه چیز سرم باشه میپزم تا برم و برگردم!

_جزو قوانینه مادر من....قوانین!

_خب منم به خاطر همین خیلی بیرون نمیام!...ایشالا کارامون درست بشه دیگه بریم.

_بریم؟!کجا بریم؟!

_میخوایم بریم پیش فرشاد.

_لندن؟!

_چیه چرا اونطوری میگی لندن؟انگار تا حالا نرفته...!

_اما مامان تو این اوضاع؟!

_مگه چشه...؟جنگه،همه دارن میرن.مائم روش!

_اما مامان ما باید از کشورمو-

_فائزه یه لطفی بهم بکن خفه شو و این چرت و پرتا رو تحویلم نده!

چیزی نگفتم.نمیخواستم شب آخری خاطره ی بدی ازم داشته باشه؛اگه میمردم...

_هی دختر کجایی؟؟

_چیزی گفتین؟!

_میگم هفته دیگه خونه داییت دعوت داریم،باید بریم یه چند دست لباس بگیریم.

لباس...من که نیستم!با اینحال گفتم:

_من که لباس دارم!

_قبلا اونا رو پوشیدی...!

دیگه حرفی نزدم،اونم سعی نکرد چیزی بگه.قبل از جنگ رابطه ی ما خیلی خوب بود،اما از وقتی جنگ شد و من تصمیم گرفتم به عنوان یه ایرانی برم با عراق بجنگم دیگه رابطه مون عین قبل نبود.

شده بودیم دو نفر از نسل های متفاوت،من پر از شور و هیجان بودم مامانم عاشق آروم بودن.تا قبل از جنگ نمیدونستم که انقد پر شر و شورم چون همیشه دختری آروم و متین بودم-به قول بابام یه اشرافی واقعی!-اما از بعد از انقلاب و حمله عراق لعنتی به ایران،والدینم فهمیدن هر چی اون روی سکه هم داره...حتی دخترشون فائزه،یه اشرافی واقعی...!

باید دوش میگرفتم وسریع کارهایم رو میکردم قبل از اینکه مامانم متوجه بشه.تواین افکاربودم که تلفن زنگ خورد

_الو؟

_چطوری فائزه جان؟

_شیوا؟خودتی دختر ؟چی کار میکنی؟یادی از ما نمی کنی؟

_اختیار داری نه اینکه خودت یاد ما میکنی؟خب دیگه چی خبر؟هنوز نرفتی جبهه؟

_نه هنوز ولی یه فکرایی کردم

_چی؟

_بعداخودت میفهمی؟

شیوا دختر خاله ام بود که باهم خیلی صمیمی بود طبق معمول باشیوا یه ساعتی حرف زدم.

بعد از اینکه وسایلام رو اماده کردم سریع یه دوش گرفتم.صدای ماشین بابام میومد رفتم پایین تا برای

آخرین بار اونا رو خوب نگاه کنم بعد ازشام که کلی برام سخت گذشت رفتم تو اتاقم یک کم استراحت

کردم تا پدرومادرم خواب برن یه یاداشت واسشون گذاشتم تا دنبالم نگردن بانداژ رو بستم به سینه هام

لباسام رو پوشیدم پوتینامو برداشتم اهسته در را باز کردم دیدم چراغا خاموشه پاورچین پارچین

ازاتاقم اومدم بیرون واز خونه زدم بیرون یه ماشین دربست گرفتم گفتم بره سمت ایستگاه وقتی رسیدم

داشتن سوار اتوبوس میشدن اکثرا پدرومادراشون بودن دلم گرفت اگه بابا ومامانم راضی میشدن منم

میتونستم مثل بقیه از اونا خداحافظی کنم ولی خب نشد سریع رفتم داخل اتوبوس اکثر صندلی ها پر

بودن فقط ردیف اخر خالی داشت نشستم کنار پنجره همون موقع اتوبوس حرکت کرد....کنارم یه پسر نشسته بود که سرش پایین بود و اصلا چیزی نمیگفت.به بازوش زدم و گفتم:

_هی...سلام!

سرشو بلند کرد و بهم لبخندی زد و گفت:

_سلام!

یکم منتظر شدم تا شاید چیزی بگه اما چون حرفی نزد،گفتم:

_ساکتی؟

_راستش کسیو نمیشناسم!

_اینجا هیشکی اون یکیو نمیشناسه!

یهو یه پسر با خنده جلوم سبز شد و گفت:

_نه اتفاقا...من و حمید خوب همدیگرو میشناسیم،نه حمید؟!

پسری برگشت که درست کپی همونی بود که این حرف رو زد.گفتم:

_شما دو قلویین؟

_ اِی همچین.من بزرگم!

حمید به سر برادرش زد و گفت:

_حامد من بزرگم!

_5 دیقه باعث نمیشه تو بزرگه باشی!

همونطور که با هم حرف میزدن رفتن و موقعی که وباره روی صندلی جلویی اوتوبوس نشستن،حامد برگشت و گفت:

_راسی اسم شما ها چیه؟

پسر کناریم گفت:

_من علیم!

من نمیدونستم چه جوابی باید بدم،هنوز واسه خودم اسم انتخاب نکرده بودم.خوشبختانه پسر دیگه ای از طرف دیگه ی اتوبوس به سمت حمید و حامد رفت و اونا سرشون رو برگردوندن.

داشتم با خودم کلنجار میرفتم که اگه علی ازم پرسید بهش چه جوابی بدم که خوشبختانه گفت:

_چند سالته؟

_چطور؟

_میخوام ببیم من بچه ترم یا تو!

خندیدم و گفتم:

_من 17 سالمه!

متعجب گفت:

_واقعا؟؟من بیست سالمه!

دوباره خندیدم که گفت:

_تو...

ادامه نداد.گفتم:

_من چی؟

_هیچی.

_علی میخواستی یه چیزی بگی!

_بگم ناراحت نمیشی؟

_نه،چرا باید ناراحت شم؟

من من کنان پرسید:

_تو....تو خیلی دخترونه ای،مخصوصا خنده هات....اِم...با عشوه میخندی!

خنده ای عصبی کردم و با صدایی بم تر گفتم:

_یادم باشه تغییرش بدم!

_ناراحت که نشدی؟

_نه بابا،واسه چی ناراحت شم؟

اما توی دلم گفتم«خدا تو رو واسم رسوند وگرنه لو میرفتم!»علی سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست و زیر لب گفت:

_شب بخیر!

زیر لب بهش شب بخیر گفتم و رو خنده م کار کردم.

نزدیکای صبح بود که به خرمشهر رسیدیم بعد همگی به تریتب از اتوبوس پیاده شدیم.

به علی که جلوتر از من حرکت میکرد نزدیک شدم

_حالاباید کجا بریم؟

_منم مثل تو تازه واردم نمیدونم حالا همینجو.......

صدای انفجاری به هوا رفت که صدای جیغ منم به همراهش به هوا رفت

اول اطرافیانم با تعجب به من نگاه کردم بعد یهو زدن زیر خنده.

علی که داشت از خنده منفجر میشد به من گفت:

_تو با یه صدا اینجوری جیغت به هوا رفت اینکه فقط آزمایشی بود وقتی اومدی میدان جنگ چی کار میکنی اینکه تازه اول راهشه؟

باحالت قهر گفتم:

_خب تقصیرمن نیست برای اولین باره که از نزدیک این چیزا رو میبینم!

بعد از این حرف رفتم یه گوشه ای نشستم سعی کردم خونسردجلوه کنم ودیگه ازین اداهای دخترونه در نیارم موقعی که سرم رو بالا گرفتم دیدم علی کنارم نشسته وقتی دید دارم نگاش میکنم گفت:

_از دستم که ناراحت نشدی؟

_نه بابا راست میگی من زیادی شلوغش کرده بودم!نبایدبا هر صدای بترسم!

_راستی اسمت رو نگفته بودی؟

_اسمم امید!

_خوشحالم که باهات آشنا شدم امیدوارم برای هم دوستای خوبی باشیم!

همون موقع صدای یه نفری اومد که گفت همهگی یه جا جمع شید....

همه دور یه مرد که یه چفیه دور گردنش و یه لباس رزمی خاکی تنش بود،جمع شدیم و اون نگاهی به تک تکمون کرد و گفت:

_خب اینی که دیدین آزمایشی بود،ما با خط مقدم فاصله داریم و برد تانکشون تا اینجا نمیرسه!...فقط میخوام بهتون بگم که شما اینجایین تا با عراق متجاوز بجنگین،پس لوس بازی رو کنار بذارین..

اینو که گفت نگاهی به من کرد که منم از خجالت آب شدم.ادامه داد:

_شما یه چند روز اینور میمونین و باید بهتون بگم که جزو گروه پشتیبانی هستین.من اح-

یه رزمنده 24-25 ساله در حالی که میدویید همون مرد رو خطاب کرد:

_حاج احمد حاج احمد!

حاج احمد خندید و گفت:

_فهمیدین دیگه!من احمد صدوقی هستم...با اجازه تون برم ببینم این مرتضی چی میگه،به امیدی آزادی ایران!

فریاد الله اکبر یهو بلند شد و منم مات و مبهوت فقط به رزمنده ها نگاه کردم.علی دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:

_هو امید کجایی؟!

چندبار تند تند پلک زدم و گفتم:

_همینجا....چیزی شده؟

_میگم بیا بریم تو یکی از این سنگرا واسه خودمون جا بگیریم.

از لحنش خنده م گرفت.انگار نمایشی چیزی بود که حالا ما بریم جا بگیریم!کوله پشتیمو روی دوشم انداختم و گفتم:

_بریم... .

بعد از جا به جا شدن،علی روی یه تیکه پارچه دراز کشید و پرسید:

_امید؟به نظرت کی میریم خط مقدم؟!

_نمیدونم،ما تیم پشتیبانیم دیگه...حتما وقتی میریم که تیم اصلی تار و مار شده باشه!

_یعنی کی؟

_من چه میدونم...از عملیاتا چیزی سرم نمیشه!

دستش رو تکیه گاه سرش کرد و در حالی که به پهلو بود،گفت:

_امید تو چرا اومدی جبهه؟

_من؟نمیدونم،تا از کشوم دفاع کنم!

برای چند دقیقه چیزی نگفت و بعد آهی کشید و گفت:

_من اومدم چون نتونستم با کسی که میخوام ازدواج کنم!

_چی؟!

_آره...دختره دو سه روز قبل از اینکه بیام اینجا مُرد،دو ماه مونده بود به عروسیمون!

خیلی حالم گرفته شد.به شونه ش زدم و گفتم:

_اومدی که چی بشه؟کشته بشی؟!

_آره...میخوام منم برم پیش فاطمه!

تو دلم گفتم«این دیگه خیلی دیوونه س...فاطمه!» و جوری که اون بشنوه،گفتم:

_راستش منم از خونه فرار کردم!

_فرار؟!

_اوهوم...خانواده م نمیذاشتن بیام،منم مجبور شدم یواشکی بیام!

یه کم درمورد جنگ با هم حرف زدیم وآخرای شب علی گفت:

_امید دیگه بخوابیم...صبح زود باید بلند شیم!

_تو بخواب....من خوابم نمیاد!

علی شب بخیر گفت و من ا جام بلند شدم تا یه دور بزنم.کمی راه رفتم و در آخر به یه تانک تکیه زدم.داشتم به آسمون پر ستاره خیره شدم که صدایی گفت:

_نمیخوای بخوابی برادر؟

به دنبال صدا گشتم و دیدم که مرتضی-همون پسره که اومد دنبال حاج احمد-از کنار تانک بیرون اومد.لبخندی زدم و گفتم:

_خوابم نمیبره.

کنارم وایساد و به تانک تکیه زد و گفت:

_منم شب اول همینجوری بودم،یه کم بگذره فقط دنبال یه ساعت میگردی که بتونی بخوابی!

_چند ساله میای؟

_به سال نکشیده،چهار پنج ماهه!

_واقعا؟!بهت میخوره خیلی با تجربه باشی!

خندید و گفت:

_میدونی...جیغت منو خیلی به خنده انداخت،به احتمال قوی لای پر قو بزرگ شدی!

منم خندیدم و گفتم:

_ اِی...میشه گفت یه چیز اونورتر از پر قو!

مرتضی هم باهام به آسمون نگاه کرد و در همون حال گفت:

_میدونی شبای اینجا خیلی قشنگه....همه چی تو سکوته،آسمون پر از ستاره س...بهتره بری بخوابی،فردا روز بزرگی در پیش داری!

شب بخیرم مبا صدای دخترونه خودم بود.با تعجب به سمتم برگشت و گفت:

_یه بار دیگه اون صدا رو درار!

با صدایی بم فگفتم:

_کدوم صدا؟!

آهی کشید و گفت:

_یه لحظه فک کردم صدای دختر شنیدم....دیوونه شدم!...شب بخیر...؟

_امید!

_شب بخیر امید.

به سمت علی رفتم و کوله پشتیمو زیر سرم گذاشتم و چشمامو بستم و سریع خوابم برد.

صبح که از خواب بلند شدم دیدم علی نیست رفتم بیرون همه توی صف بودن و حاج احمد داشت واسشون سخنرانی میکرد وقتی چشمش بروی من افتاد سری از روی تاسف تکان داد وصحبتش را ادامه داد:

_داشتم میگفتم که همه باید سر ساعت 6 از خواب بلند شوند وسر تمرینات حاضر شوند

اینو که گفت یه نگاه به من کرد که منم از خجالت آب شدم

_باید یکهفته بهتون آموزش بدیم بعد برین به میدان جنگ حالا هم همگی برین سر تمرینات

اینو که گفت همه رفتن سر تمرینات منم همراه علی رفتم

_حالا کجا باید بریم من که بلد نیستم؟

_پشت ساختمان توی محوطه آزاد باید بریم

وقتی رسیدیم همه سر تمرینات خودشون بودن حاج احمد یه نگاه به کرد و گفت:

_زود باشید بچه ها خیلی وقت نداریم باید زود تمرین کنید

بعد به اون سمت اشاره کرد که ما بریم

تمرینات سختی بهمون میدادند ولی باهمه این سختیها یکهفته ای گذشت و مارو اعضام کردن میدان جنگ که من صد بار مردم و زنده شدم از ترس در این مبارزه گروه ما پیروز شد ولی چندتا از بچه ها شهید شدن که یکی از اونا علی بود موقعی که میخواسته به تانک دشمنا شلیک کنه خودش تو سینش تیر میخوره و شهید میشه و به آرزوش میرسه

*

 

 

 

با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هیچ وقت یادم نمیره...جوری تیکه تیکه شد که حتی نتونستن سرشو پیدا کنن!تنها چیزی که ازش موند یه دست بود،وقتی اینو شنیدم حالم بد شد و از سنگر بیرون اومد و یه گوشه ای بالا اوردم.مرتضی اومد کنارم وایساد و گفت:_خیلیا اینجوری شهید شدن برادر،خیلی خودتو ناراحت نکن!از این حرفش انقد عصبانی شدم که بدون اینکه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به سنگر برگشتم.انگار مردم مورچه ن،خیلیا اینجوری تیکه پاره میشن،نباید خودمو ناراحت کنم!نگاهی به جایی که همیشه میخوابید انداختم و متوجه یه عکس شدم:علی بود و یه دختر خیلی خوشگل و یه پیرمرد و پیرزن.عکس تو مشهد گرفته شده بود.دوباره بغض کردم و همونجا نشستم.حدود یه ساعت بعد مرتضی سراسیمه وارد شد و گفت:_بچه ها،هر چه سریعتر باید بریم به سمت غرب،بهمون احتیاج دارن!با این حرفش همه بلند شدن،جز من.مرتضی به سمتم اومد و گفت:_امید بلند و دیگه!فقط نگاهش کردم که ادامه داد:_امید پاشو واسه کشورت بجنگ...پاشو برادر!دستشو که به سمتم دراز شده بود گرفتم و از جام بلند شدم.بلند میشدم تا بجنگم،اما نه برای کشورم....برای انتقام!به اون قسمت مورد نظر رفتیم.داشتیم دولا دولا می دوییدیم که یه خمپاره 5 متر اونورترمون خورد به زمین،همه به سرعت دراز کشیدم و سرمون رو گرفتیم و منتظر شدیم.به نظر میرسید دیگه به منطقه جنگی رسیدیم.بلند شدم که به راهم ادامه بدم که صدایی ضعیف گفت:_امید...به زنم،بهش بگو...امید بگو مصطفی دوست داشت...برگشتم و به صورت مصطفی،یکی دیگه از رزمنده های جوون،نگاه کردم که یه ترکش رفته بود توی شکمش.به سمتش رفتم و گفتم:_تو خودت باید بگی!خواستم بلندش کنم که گفت:_میدونی که بلندم کنی سریعتر میمیرم و سرعتتونم کند میشه و ممکنه اسیر بشین!_اما من نمی-_باید بتونی.....امید جای من عرقیای متجاوز رو از صفحه روزگار پاک کن.....الله اکبر.با گفتن الله اکبر دیگه نتونست بیشتر دووم بیاره و رفت.بغضی که توی گلوم جمع شده بود به صورت گلوله های اشک روی گونه م سرازیر شد.به سمت بقیه بچه ها رفتم،حسی که داشتم شدت گرفته بود....باید اونا رو از بین میبردم.کنار مرتضی که پیش قراول بود قرار گرفتم و به سمت جلو حکت کردم.کمی بعد کنار بچه هایی بودیم که داشتن در هم می شکستن.روی خاکریز دراز کشیدم و مسلسل م رو کمی بالا بردم و شروع کردم به شلیک کردن.کمی سرم رو بالا بردم تا ببینم چی به چیه که یه گلوله دقیقا از بغل گوشم رد شد.نفس رو حبس کردم و دوباره بالا رفتم.به یه عراقی تیراندازی کردم کهاونم دیگه از روی زمین بلند نشد._امید....امید!برگشتم و به دنبال فریادی که از هیاهوی جنگ بلندتر بود گشتم.مرتضی داشت صدام میکرد.به سمتش رفتم و گفت:_امید بیا این خمپاره انداز رو بگیر...محمود شهید شد!خدای من....محمودم رفت!خمپاره انداز رو گرفتم و جلوتر رفتم.یه خمپاره گذاشتم سرش و یکی از تانکاشون که هر یه ربع یه بار رو سرمون بمب می انداخت رو نشونه گرفتم و زدم..آره!خورد به هدف!یکی دیگه آماده کردم و زدم نزدیک سنگر عراقیا.یکی پشتم زد و گفت:_تو برو جلو...من حواسم به این هس!کنار مرتضی دراز کشیدم و با فریاد گفتم:_فک میکنی بتونیم از پسشون بر بیایم؟!_باید بتونیم وگرنه وارد کشور میشن!_وارد کشور میشن؟!_تو الان رو مرز ایران و عراق دراز کشیدی پسر!دو سه نفرو کشتم که صدای «آخ»مرتضی توجهمو به سمتش جلب کرد.بازوش تیر خورده بود.خواست ادامه بده که گفتم:_مرتضی من حواسم به اینجا هس....برو پشت دستتو ببندن!_اما تو تنهایی نمیتونی-_اگه توئم باشی خیلی فرقی به حالم نداره!مرتضی عقب رفت و من موندم.تیرهای مسلسلم تموم شده بود.آر پیجی رزمنده کناریم که شهید شده بود رو برداشتم و به سمتشون نشونه گرفتم و زدم.دقیقا خورد به هدف!توی دلم از بابام که منو گذاشته بود کلاسای تیراندازی تشکر کردم.بعد از یک ساعت مقاومت،عراقیا عقب نشینی کردن.همه مون با خوشحالی به سنگر ها برگشتیم و مرتضی که داشت روی صورت یکی بتادین میزد،گت:_بچه ها کارتون عالی بود!_همه با خوشحالی فریاد الله اکبر سر دادن و مرتضی آروم بهم گفت:_گل کاشتی امید...!

 

به روش لبخند زدم و بتادینی برداشتم و مشغول پاک کردن زخم یکی از بچه ها شدم.

با صدای تیراندازی هممون به سرعت از جا بلند شدیم و اسلحه هامون رو به حالت آماده باش نگه داشتیم.مرتضی نگاهی به بیرون انداخت و با تأثر و وحشت گفت:

_عراقیان....حسین و محمد و مصطفی شهید شدن!

خشکم زد....اونا واقعا عالی بودن.مرتضی آروم گفت:

_اونا منتظرن ما تسلیم شیم...امید پشت سرم،حمید...حمید کجایی؟کنار امید.

میخواست بجنگه؟!یعنی واقعا عقل خودش رو از دست داده؟!گفتم:

_مرتضی با این کارت فقط بچه ها رو به کشتن میدی!

_تو میترسی وایسا اسیرت کنن!

_بحث سر ترس من نی-

_پس وایسا و بجنگ!

با چشمای قهوه ایش بهم زل زد و منم پس از چند دقیقه با اکراه سرم رو تکون دادم.برای اولین بار تو جنگ،از خدا کمک خواستم.مرتضی آروم گفت:

_بچه ها آماده باشین....زدم،شما دنبالم بیایین.

یه نفر رو نشونه گرفت و زیر لب یا علی گفت و ماشه رو کشید.پشت سرش من از سنگر خارج شدم و لوله مسلسلم رو به سمت یکی از سربازا گرفتم.

_آخ!

برگشتم و به صورت حمید که لحظه به لحظه رنگ پریده تر میشد نگاه کردم.تیر خورده بود تو شکمش.تیری که جلوی پام خورد باعث شد سرمو برگردونم و به عراقیا نگاه کنم.تیر اندازی نمی کردن چون میدونستن ما مال خودشونیم.نفس عمیقی کشیدم و یکیشون رو نشونه گرفتم و ئد ترسیدم...یعنی اون فرد انقد مهمه؟!

حلقه شون رو نزدیکتر کردن و با تمسخر به تک تکمون نگاه کردن.نگاهشون خیلی عصبیم کرد.خواستم دوباره شروع کنم که حمید از پشت سرم گفت:

_نه...نک-نکن...عصبی-....ب-بشن...بچه ها رو....تیکه پا-ره می....کنن!

برگشتم و بهش نگاه کردم.مرتضی هم هیچ حرکتی نمیکرد.اسلحه م رو زمین انداختم و کنار حمید نشستم.نمی تونستم جون دادن کسی رو ببینم.همیشه هر موقع مجبور بودم کنار یه نفر وایسم که داره جون میده چشمام رو می بستم.اما این حمید بود،برادر دوقلوی حامد.دستم رو روی زخمش گذاشتم و گفتم:

_حمید تحمل کن.

لبخند ضعیفی زد و به سختی گفت:

_امید...میدون که-ن..میشه....

خواستم چیزی بگم که یه تیر خورد کنارم.سرم رو بالا اوردم و دیدم یه سرباز عراقی داره با تمسخر بهم نگاه میکنه.به عربی بلند گفت:

_خودتونو تسلیم کنید...بهترین راه حله!

پدرم یه تاجر بود و طبیعی بود به چندتا زبان تسلط داشته باشم.با این حال حتی اگه عربی هم نمیفهمیدم،از طرز حرف زدن و نگاهشون میشد فهمید چی میخوان.مرتضی یه نگاه بهم انداخت،سرمو به نشانه مثبت تکون دادم و با حرکت لب گفتم:

_چاره ای جز این نداریم!

نمیدونم فهمید یا نه اما اونم اسلحه ش رو گذاشت زمین.بچه هایی که تو سنگر بودنم یکی یکی اومدن بیرون.حامد که بازوش زخمی شده بود،با دیدن حمید که روی زمین فتاده بود،زیرلب یا ابوالفضل گفت و کنارم رو زانوهاش نشست.کسی که با تیر زده بودم رو با تشریفات سوار یه جیپ کردن و با سرعت از اونجا دور شدن.

یکیشون اومد سمت ما سه نفر.حمید دیگه اصلا جون نداشت...اما من نمیتونستم بذارم بمیره،حاضر بودم براش هر کاری بکنم.اون سرباز رو به من گفت:

_عربی حالیته؟

به عربی گفت.سرمو تکون دادم که گفت:

_بلند شو...میدونی کیو زدی؟!فرمانده رو....ها ها بدبخت شدی!

فرمانده؟!من یکی از فرمانده های عراقیا رو زدم؟!

بلند شدم و به سمتش رفتم.یه نگاه بهم کرد و با آرنجش کوبید به صورتم.شدت ضربه به قدری بود که افتادم رو حامد.سمت چپ صورتم رو اصلا حس نمیکردم.به عربی گفت:

_پاشو آشغال!

نگاهی از روی نفرت بهش انداختم و بلند شدم.با لهجه فارسی،به عربی گفتم:

_ دوستم داره میمیره...کمکش کنین!

اسلحه ش رو به سمت حمید گرفت و گفت:

_راحتش کنم؟

اومدم درست کنم خراب شد.تمام وجودم میلرزید.گفتم:

_نه....خواهش میکنم...کمکش کنین!

بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه نمیدونم چرا اما به یکی گفتک

_اینو ببرینش بیمارستان.

با خوشحالی نفسم رو بیرون دادم و آروم به حامد گفتم:

_میخوان ببرنش بیمارستان.

حامد با تعجب بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد.وقتی حمید رو بردن،همه مون رو سوار یه ماشین کردن و یه کیسه کشیدن رو سرمون.اسیر.....دیگه اسیر شدم!

از دلشوره داشتم میمردم...هر لحظه به یه چیز فکر میکردم و زمانی که در ماشین رو باز کردن،تو فکر دختر بودنم بودم.

 

از ماشین پیادمون کردن و مدام به در و دیوار می خوردم فکر کنم به عمد این کارو انجام میدادند تا اذیتمان بکنن وارد اتاقی می شوم روی صندلی میشوننم همه جا تاریکه چون هیج نوری از رو بندی که به چشمام بستن پیدا نمیشه لحظه های سختیه همش میترسم که دختر بودنم رو بفهمن رو بندم رو از چشمام بر می دارند یه لامپ کوچک جلوی صورتم روشنه که چشمام رو اذیت می کنه روی صندلی مقابلم یه مرد جوان حدود ۲۷ ساله نشسته از هیکلش معلومه که ورزشکاره چون قوی هیکل به نظر می رسید با ابروهای به هم کشیده به من زل زده بود چه نگاه نافذی داشت صداش باعث شد سرجام محکم بشینم :

‏_خب آقا پسر بگو ببینم چند سالته؟

تعجب کردم بلد بود فارسی حرف بزنه:

‏_‏۱۸ سالمه

‏_تو با این سن کمت چرا اومدی جنگ؟

‏_به خاطر وطنم

‏_حالا این وطنت چی بهت می ده؟

‏_مگه لازمه که چیزی بده؟

‏_خب زبون دراز هم که هستی اعتماد به نفست هم که بالاست

از روی صندلی بلند شد نزدیکم اومد دستش رو روی دستم گذاشت و فشار داد و گفت:

‏_به راهت میارم صبر کن؟

دستم زیر دستانش در حال له شدنه یه دفعه فشارش روی انگشتانم بیشتر شد....

‏ ‏به چشمام خیره شد و همه سنگینیش رو انداخت رو دستم.با دیدن هیکل ظریفم میخواست کار خودشو راحت کنه و از هیچ وسیله ای استفاده نکنه.همون موقع یه نفر اومد و احترام نظامی گذاشت.اون آقا برگشت و به عربی با صدای خفه ای یه چیزی گفت که من فقط«کی؟»،«اینی که اینجاس؟» رو فهمیدم.کاش یه کم واضح تر حرف میزد.اون سربازی که داشت گزارش میداد که صداش کاملا غیر مفهوم بود!

وقتی سرباز رفت اون آقا برگشت و با تمسخر و ملامت گفت:

_به فرمانده تیراندازی کردی؟

فقط بهش نگاه کردم.نمیخواستم بهونه ای به دستش بد م تا شکنجه م کنه.بعد از چند ثانیه به عربی داد زد:

_هی جوون!جواب منو بده!

و همزمان دستش با شدت روی صورتم فرود اومد.دقیقا زد سمت چپ صورتم.شوری خون رو توی دهنم مزه مزه کردم و به اون مرد خیره شدم.چونه م رو با دستش گرفت و گفت:

_فرمانده تون کیه؟

پوزخندی زدم و فقط بهش نگاه کرد.فندکش رو برداشت و زیر چونه م نگه داشت و گفت:

_کیه؟

آب دهنمو قورت دادم و بهش نگاه کردم.میخواست چی کار کنه؟!

_کیه؟

دستش رو فندک سر خورد و داغی وحشتناکی رو زیر چونه م حس کردم.سرم رو عقب کشیدم اما با دستاش سرمو بی حرکت نگه داشت.داشتم آتیش میگرفتم،داد زدم:

_بسه!

خندید و فندک رو عقب کشید و گفت:

_خب حالا بگو.

اگه نمیگفتم دوباره فندکشو زیر چونه م میذاشت و اگه میگفتم....نه،من همیچین کاری نمیکنم!

_بگو لعنتی!

بهش نگاه کردم و سرمو به علامت منفی تکون دادم.سیلی محکمی بهم زد و به عربی داد زد:

_اینو ببرین پیش بقیه تا فرمانده برگرده.

و از یه در دیگه بیرون رفت.نگاهم به در و دیوار اتاق افتاد.اتاق تمیزی بود و هیچ شباهتی به اتاق بازجویی فیلما نداشت.یه تخت بزرگ وسط اتاق بود.یعنی اینجا درمانگاهه؟!چرا تخت بیمارستان داره؟!

همون دری که منو ازش اورده بودن تو باز شد و یه سرباز وارد شد و منو بلند کرد و به یه سرسرا برد.هلم داد تو و در فلزی رو محکم بست.متوجه بچه های خودمون شدم که یه گوشه دراز کشیده بودن.آروم به سمتشون رفتم و سر راه نگاه های خیره چند نفرو روی خودم حس میکردم.

مرتضی با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:

_چی پرسیدن؟!

_اسم فرمانده رو.

با سوئظن بهم نگاه کرد و گفت:

_تو که نگفتی؟!

کبودی صورتم رو بهش نشون دادم و با خشم گفتم:

_اگه گفته بودم این بلا به سرم نمیومد!

لبخندی شرمگینانه زد و گفت:

_منظوری نداشتم.

خواستم لبخندی بزنم که حس کردم نصف صورتم از جا داره کنده میشه.اخم کردم که مرتضی گفت:

_چه بد خوردی...حامد،حامد؟

حامد تکونی خورد و غمزده گفت:

_چیه؟!

_بیا صورت امیدو ببین...به نظرت اسنخونش نشکسته؟

_نه فقط کبودیه.یه چیز سرد پیدا کن بذار روش

حالا یخ از کجا بیارم؟!همینم مونده بود.حامد دوباره تکیه داد به دیوار.کنارش نشستم و گفتم:

_حامد حمید خوب میشه.

_از کجا انقد مطمئنی؟!

دهنمو باز کردم تا جوابی بدم اما چیزی برای گفتن نداشتم.حماد پوزخندی زد و روش و اونور کرد.همون موقع یه سرباز اومد و مرتضی رو با خودش برد.

 

پاهامو جمع کردم توی شکمم و سرمو روی زانوهام گذاشتم باخودم فکر کردم اگه فرمانده بمیره کار منم تمومه ولی نه بزار بمیره اون کلی از بچه های مارو کشته وای خدایا کمکم کن به همه بچه ها کمک کن همون موقع یکی زد به شونه ام نگاه کردم دیدم محمده به شوخی گفت:

‏_نگران نباش یا خودش مییاد یا نامه اش

حوصله خندیدن نداشتم یه لبخندی زدم و گفتم:

‏_نه خودش میاد نه نامه اش من فقط نگرانم

‏_نگران چی ؟

‏_گفتن من فرماندشونو با تیر زدم حالا چی کار کنم؟

‏_بهتر بزار بمیره

‏_اگه بمیره که کار منم تمومه

‏_راس میگی به این فکر نکرده بودم

یکم فکر کرد بعد یهو گفت:

‏_میگم بیا یه جوری از اینجا فرار کنیم

‏_اونوقت چه جوری تازه با این همه نگهبان که نمیشه فرار کرد

‏_راس می گی منم عقل کلیم واسه خودم

همون موقع در زندان رو باز کردن و مرتضی را انداختن تو صورتش پر از زخم بود همگی رفتیم دورش جمع شدیم

‏_چی شد ؟چی کار کردن باهات؟

‏_هیچی نامردا اسم فرماندمونو ازم پرسیدن من چیزی نگفتم با مشتو لگد به جونم افتادن

‏_چه قدر نامردن اینا چه دست به زنی هم دارن

‏_راستی امید اینجور که من از زبون اونا شنیدم حال فرماندشون خوب شده می خواد بیاد سراغت خدا به دادت برسه مثل اینکه خیلی عصبانیه

یهو ترس اومد به جونم یه لبخند مصنوعی زدم وتو دلم گفتم نکنه بلای سرم بیاد اگه بفهمن که من دخترم وای نه خدا نکنه

همن موقع یه سربازی اومد داخل وبه من اشاره کرد :

‏_بیا بیرون.......

یعنی چی کارم داره نکنه فرماندشو ن بخواد اذیتم کنه باپاهای لرزان جلو رفتم سربازه با عصبانیت به جلو هولم داد

‏_اه چقدر لفتش می دی سریعتر برو دیگه

از پیچ و خم راه روها گذشتیم وارد اتاقی شدیم که قبلا از من بازجوی می کردن وقتی وارد شدم همون مرد قبلی که از من بازجوی می کرد اومد جلو و من رو پرت کرد روی صندلی و خودش جلوم نشست

‏_خیلی شانس اوردی که حال فرماندمون بهتر شده و رو به بهبودیه و اگر نه مرگت حتمی بود هر چند الان هم با مرده هیچ فرقی نمی کنی چون وقتی از بیمارستان بیاد اولین نفر حال تو رو می پرسه

‏_خب بیاد من از هیچی نمی ترسم

‏_از دستات معلومه

نگاهی به دستام کردم که از ترس می لرزید یه پوزخندی زد

‏_هنوز برای مردن جوونی حیف

‏_به تو چه اصلا دوست دارم بمیرم به کسی هم مربوط نیست

ناگهان یه سیلی محکم زد زیر گوشم

‏_خفه شو باز که گستاخ شدی تو

از روی صندلی بلند شد اومد طرف من

‏_راستی یه خبر واست دارم اسم همون دوستت که تید خورد چی بود؟

‏_حمید واسه چی؟

‏_اره همین امروز مرد

‏_چیییی؟

‏_امروز تو بیمارستان مرد

نه باورم نمیشه یعنی حمید

‏_داری مثل سگ دروغ میگی

‏_سگ خودتی و اون دوست مثل خودت

قطرات اشک همینجور از چشمام میاد بیرون وای اگه حامد بفهمه داغون میشه حالا من چه جوری این خبرو بهش بگم یاد حمید افتادم همیشه باشوخیاش خنده روی لبهای همه می اورد ولی حالا... اینقدر ناراحت بودم که حال خودمو نمیفهمیدم یه دفعه به طرفش یورش بردمو با تمام توانم یه مشت زیرشکمش می زنم نعره ای کشید و نقش زمین شد با این جسته کوچکم نمیدونم چه جوری این کارو کردم از جاش بلند شد اومد طرف من با ترس بهش نگاه کردم چشماش از عصبانیت قرمز شده

‏_حسابتو می رسم

شونه هام رو گرفت و یه سیلی محکم زد سمت چپ صورتم و پرتم کرد طرف دیوار صورتم مستقیم خورد به دیوار وای که چه درد وحشتناکی همه بدنمو گرفت تازه این اولش بود با مشت و لگد افتاد به جونم اینقدر زد که از هوش رفتم......

یه نفر سعی داشت دکمه هام رو باز کنه!اولین چیزی که بعد از اون سیاهی متوجه شدم این بود.به زور گفتم:

_نه نه...به من دست نزن.

صدای آشنایی شنیدم که میگفت:

_امید آروم باش منم حامد

چه فرقی میکرد کی باشه؟!اون نبای میفهمید که من یه دخترم.دستشو پس زدم و گفتم:

_حامد خواهش میکنم بهم دست نزن!

با نعجب دستشو کشید و من به زور سر جام نشستم.اجسام رو چرخان و سبز و زرد میدیدم.سرمو تکون دادم و سعی کردم روی صورت حامد متمرکز شم.با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:

_حالت خوبه امید؟

_آره آره خوبم.

اما خوب نبودم.احساس میکردم شکمم مثل یه تیکه سنگ شده،حسش نمیکردم.مطمئن بودم حسابی کبوده.حامد آروم گفت:

_امید بذار یه نگاه به شکمت بکنم...ممکنه خونریزی داخلی داشته باشی!

پوزخندی زدم و گفتم:

_فوقش اینه که میمیرم نه؟

سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.با گفتن کلمه مرگ یاد حمید افتادم.وای خدا حالا من چجوری به حامد بگم که مرده؟!نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از کلمات مناسبی استفاده کنم:

_حامد....من جدا نمیدونم....حامد....میدونی حمید....حامد،حمید دیگه...

لبخندی زد و گفت:

_آره سربازا بهم گفتن!

پس چرا ناراحت نیس!؟گفتم:

_متأسفم.

خندید و گفت:

_چرا تو تأسف میخوری؟

نه واقعا یه اتفاقی واسه حامد افتاده.آخه این حرفا و این خنده ها بعد از مرگ برادر دوقلو!؟با تعجب گفتم:

_حامد مطمئنی حالت خوبه؟

روی شونه م زد و گفت:

_بهتر از این نبودم.

از بالای شونه ی حامد چشمم به مرتضی افتاد که دراز کشیده بود و خواب به نظر میرسید.بعضی از زخمای صورتش هنوز خیس بودن اما بیشتریا دیگه داشتن خوب میشدن.

نگاهم رو به صورت حامد دوختم.قیافه ی زیبایی داشت و صورت گندمیش الان یه کم خونی بود.گفتم:

_حامد اما حمید دیگه بین ما نیست.

بهم نگاه کرد و گفت:

_میدونم.

سرشو نزدیک اورد و گذاشت روی شونه م و گفت:

_میدونم.

تو صداش یه بغضی بود.بغضی بزرگ که باعث میشد صداش بلرزه.نفس عمیقی کشید و پس از چند لحظه شونه هاش شروع کردن به لرزیدن.

نفسم بند اومد،تا حالا هیچ پسری روی شونه م گریه نکرده بود.دستم رو بلند کردم و روی سرش کشیدم.گفت:

_امید حالم از خودم به هم میخوره....خودمو میبینم انگار حمید جلوی چشمامه!

با اینکه خودم از لحاظ روحی اصلا شرایط خوبی نداشتم،اما بازوهاش رو گرفتم و سرش رو از روی شونه م برداشتم و گفتم:

_حامد تو نباید گریه کنی...انتقام حمید رو ازشون بگیر.

سرش رو تکون داد.ولش کردم و گفتم:

_حمید پسر خوبی بود.

در حالی که بلند میشد،گفت:

_حمید بهترین بود...حیف شد به خدا....حی-

دیگه تونست ادامه بده و به سمت دستشویی رفت.دراز کشیدم و به جای سقف و میله هاش تصویر تک تک بچه ها اومد جلوی چشمم.اول علی،بعد محمود و د آخر تصویر حمید موقع جون دادنش.

احساس کردم دیگه نمیتونم بغض توی گلوم رو تحمل کنم.به شکم دراز کشیدم و دستمو روی بازوم فشار دادم و چشمام رو بستم و گریه کردم.

انقد تو حال خودم بودم که وقتی مرتضی صدام کرد تا برای شام بیرون بریم،تازه فهمیدم شب شده.

حامد که شوخ بود و همیشه با بچه ها شوخی میکرد،از زمان شهادت حمید به زور چند کلمه در روز حرف میزد.از جنگ چی فکر میکردم و چی شد!

سه روز از اسیر شدنمون میگذشت که ما رو بردن به زمین پشت ساختمونی که توش اسیر بودیم.هممون در خطوط منظمی وایساده بودیم و انتظار میکشیدیم.

نور آفتاب که مستقیم میخورد به صورتم،باعث شد دستمو روی پیشونیم سایبون کنم و به سربازای عراقی نگاه کردم.

همون کسی که فارسیش خوب بود،گفت:

_این ساختمون نیمه کاره س....شما باید درستش کنین!

نگاهی به جایی که اشاره کرده بود انداختم.نیمه کاره؟!فقط چندتا آجر گذاشته بودن!اینو ما باید درست کنیم...؟؟

_و به نفعتونه در عرض دو ماه تحویلش بدین!

دوماه؟!این دو کلمه بین بچه ها پیچید.هر کسی با دیدن ساختمون و شنیدن کلمه« دو ماه» با حالت بامزه ای تعجب میکرد.

همون آقا به یه مرد 47-8 ساله اشاره کرد و گفت:

_این کمکتون میکنه،نقشه رو این داره!

خودش رفت و ما رو با یه عامله سرباز تفنگدار تنها گذاشت.اون پیرمرد که از قرار معلوم عرب بود و فارسی حالیش نمیشد به عربی گفت:

_خب تکون بخورین دیگه!واسه تفریح اینجا نیستین!

اولین نفر من از صف جدا شم و بقیه هم با چند لحظه تعلل دنبالم اومدن.پی ریزی ساختمون یه روز طول کشید.نمیدوستم ساختمون به این بزرگی به چه کار اونا میاد.

نزدیکای غروب بود که اون پیرمرد به من اشاره کرد که به سمتش برم.با دلهره به سمتش رفتم که به عربی گفت:

-فکر کنم تو بتونی عربی صحبت کنی درسته؟

با سوءظن بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم.از بغل یه نفر محکم با آرنجش به پهلو کوبید و گفت:

_بله قربان!

نگاهم به سوی سرباز که خیلیم سن نداشت چرخید.با چشم غره به پیرمرد گفتم:

_بله قربان!

_خب پس تو باید حرفای ما رو براشون ترجمه کنی.

نمیدونم چرا و با کدوم جرأت و با چه فکری این حرف از دهنم پرید:

_چی به من میرسه؟

فوری از حرفی که زدم پشیمون شدم.بر خلاف انتظارم پیرمرد خندید و گفت:

_فقط حواست باشه حرفی رو کم و زیاد نکنی پسر.....حالائم برو بهشون بگو که کار تمومه،میتونن برن شامشون رو بخورن!

خواستم برم که سرباز جلوم رو گرفت و فگت:

_چیزی یادت نرفته؟!

با حرص به صورت پیرمرد نگاه کردم و گفتم:

_چشم قربان!

برگشتم به سمت بچه ها و گفتم:

_بچه ها کار تمومه...بریم شام بخوریم!

همه یه کم به من نگاه کردن و وسایلشون رو همونجا روی زمین ول کردن و به سمت غذاخوری رفتن.

خودم خیلی گشنمه م بود اما با دیدن پوره سیب زمینی حالم بد شد.همیشه از سیب زمینی نفرت داشتم.کنار حامد نشستم و گفتم:

_حالم از سیب زمینی به هم میخوره!

بهم نگاه کرد و بعد از چند لحظه با غم گفت:

_حمیدم از سیب زمینی خوشش نمیومد!

عجب غلطی کردم گفتم!گفتم:

_حامد داری خودتو داغون میکنی تو نبا-

_به من نگو چی درسته چی غلط!تا حالا برادر هم شکلتو از دست دادی!؟تا حال این حسو داشتی؟!

حرفی نداشتم که بزنم.بلند شدم که برم که شنیدم که یکی از سربازا میگفت:

_فرمانده هفته دیگه میاد اینجا....فکر نکنم چیزی از این پسره باقی بمونه!

هفته دیگه؟!وای خدا من....!

یک هفته به سرعت برق وباد گذشت همش با ترس و لرز به خواب می رفتم می ترسیدم توی خواب بیان و منو ببرند

اونروز همه سر ساختمون بودیم بر خلاف همیشه امروز پیرمرده بالای سرمون نبود وما از این موقعیت بهترین استفاده رو می بریم و برای خودمون خوش بودیم و همش سربه سر همدیگه می گذاشتیم اینقدر سرگرم بودیم که از فکر فرمانده بیرون اومده بودم همینجور که سربه سر مرتضی می گذاشتم دیدم چندتا از سربازها دارند می ایند به طرف ما وقتی به ما رسیدند یکی از سربازها یه نگاه سرسری به همه ما انداخت و بعد به من اشاره کرد بیام جلو باترس و لرز رفتم به طرفش

‏_اسمت چیه؟

‏_امید

‏_منو میشناسی؟

‏_نه

یه مشت زد به شکمم که از درد روی روی زمین زانو میزنم نامرد چه دست سنگینی هم داشت

‏_من همونیم که منو با تیر زدی ؟

یه لگد محکم زد به پهلوم

‏_حالا فهمیدی کثافت؟

چشمام بو جای دوتا چهارتا شده بود اصلا بهش نمی یومد اخه خیلی جوون بود همیشه توی ذهنم فکر می کردم فرماند یه پیرمرد کچل و شکم گنده و کوتاه قد باشه ولی این یکی که من میبینم نسبتا قدبلند و هیکلی بود و موهای پرپشت و لختی داشت صورت سبزه با چشمان مشکیی که ترکیب صورتش به هم می اومد و ادم جذابی به نظر می آمد

‏_بلندش کنید بیاریدش

‏_بله قربان

وخودش جلوتر ازهمه حرکت کرد

دوتا از سربازها بلندم کردن وبردن توی اتاقی که فرمانده توش بود منو پرت کردن روی صندلی فرمانده اومد به طرف من و موهامو با دستاش گرفت و کشید

‏_با بد کسی در افتادی تا تو رو نکشتم و بیچارت نکردم ولکنت نیستم

وبامشت محکم زد به صورتم که از صندلی پرت شدم زمین دوتا از سربازها اومدن به طرفم و با مشت و لگد افتادن به چونم اینقدر زدن که از حال رفتم

با اب سردی که روی صورتم ریختن به هوش اومدم ...... 

 

 

پایان پارت اول رمان ، بازنشر از ؛ پست بانک رمان _ نویسنده اش شهروز براری صیقلانی _شین براری .