گاهی« دلتنگ ایم» ...مثل خیابانی که به بن بست منتهی می شود....
-گاهی «بی قراریم».. مثل پرنده ای که بالش راچیده اند و دلش پرواز می خواهد...
-گاهی «خسته ایم» مثل صبحی که فرهاد تمام شب ، تیشه برکوه می زده ...
-گاهی رنجیده ایم ...مثل کودکی که
مادرمهربان بی جهت به گوشش سیلی نواخته...
گاهی سرگشته ایم... مثل کسی که
گمگشته ای دارد..
- گاهی خشمگین ایم..مثل کوهی که مواد آتش فشان درگلویش گیرکرده
- گاهی آرام نداریم..مثل پرنده ای که جفت اش را گم کرده..
- گاهی ناامیدیم ...مثل باغبانی که سرمای زود رس، یکشبه باغش را خشکانده.
نویسنده مهرزاد آزردگان
- گاهی شادیم ...مثل دخترکی که
عروسک رویاهایش را خریده
- گاهی سرکش ایم ..مثل فنری که بافشار در تنگنا قرارش داده اند
_گاهی از روزگار و یا بخت و اقبال بد ، گلایه داریم ولی خاموش مانده و غرق در افکاری بی انتها ، تمام رویدادها و عملکردهای خودمان را موی به موی بررسی میکنیم، بی شک یکجای کار میلنگد ، جایی را اشتباه رفته ایم ، کوچه ای ، پس کوچه ای، یا که حتی از درب اشتباهی وارد شده ایم که چنان مقصدمان به "هیچ" ختم شده ،
_گاهی وقت ها محو در مرور خاطراتیم ، گاهی نیز امیدوار و شیفته ی روزهای نو و آینده ای مملو از شور و شوق زندگانی
_گاهی اوقات روحمان دمق و بی رمق میشود ، یی حوصله ، بی اعصاب، بهانه گیر ، دردمند ، آزرده ، رنجیده ، ولی هر چه میگردیم دلیلی برایش نمی یابیم ، گویی روحمان نیز پریود شده ..
گاهی هزار دلیل به خوشحالی اطرافمان میبینیم اما چیزی از درونمان ما را سمت غمناکی سوق میدهد .
مطیع و طابع احوال درونی مان هستیم ،
بی آنکه تلاشی کنیم تا سر از اسرار این "منه" در "من" در بیاوریم .
- گاهی مأیوس ایم..مثل قهرمان شطرنجی که مات شده
- گاهی خودمان هم نمی فهمیم چه مرگ مان است ....واین ازهمه سخت تراست ودرمانی ندارد.....
- ۰ نظر
- 03 Azar 04 ، 11:48




