چکیده و قسمت هایی از داستان بلند زیبا و خلاق با  نویسنده  شین  براری  

  پسرک  تمام مدت  شب را  بی انکه حواسش باشد  پیرمرد چه میگوید  ، تکیه به درب کمد زد و بی دلیل سرش را تکان میداد و میکفت؛  بله ، فرمایش شما متینه،   پر واضح  میفرمایید،  روزگار  بد  و  مردمان ناسازگاری  داریم،   به هیچ کس نمیشه اطمینان کرد....

سراخر به محض خروج پیرمرد  ،  دوان  دوان  سمت کمد دیواری شتافت،   چفتش را باز کرد، و حین باز کردن درب کمد گفت: ‌‌‌‌  فاطی  جون بیا. بیرون‌ عزیزم‌  ‌‌، شوهرت تازه رفتش....


و   درب را  گشود......

ولی  فاطی داخل کمد  نیست.....

پسرک  باورش نمیشد،   بغضش گرفت.، داد زد،.‌ گریه کرد، ‌‌اما  نبود که نبود ،  انگار  اب شده باشد   .  نیست ‌‌ که  ‌ن یست .. ..

۱۳ سلل‌ بعد.....                 


پشت درب خونه ی  پسرک  فروشنده  رسیدم،   با پشت دست  ماتیکم  رو  پاک کردم،  و  کمی توی ایینه ی جیبی  کوچیکم   خودمو  جموجور کردم،   درب زدم  ،  تغ  تغ.....

درب  باز  شد  

پرسید:   کیه؟بفرمایید....

من هم  هول شدم و دروغکی  گفتم؛    سلام  ،  این  خونه  واسه  فروش  اگهی  داده  بو‌دید؟   چند هست متری؟  عقب‌ نشینی هم داره? سند   شش  دانگه؟   

پسرک  سکوت  کرد  ......

پسرک سرش را بالا اورد و نگاهی به من کرد ،  دقیق ش‌د به من،  و  گویی شک‌ هایی کرده باشد،  نگاهش را تیز‌ کرد و گفت:  بخدا من شما رو جایی دیدم‌ قبلا،‌ باور کنید‌ ‌من  این صدای زیبا‌ رو یک عمر‌ میشناسم، من شما رو خیلی میشناسم اما  حتی نمیشناسمتون، .....‌ چی دارم میگم، این چرت پرتا چیه  ،‌ ببخشید،. یه لحظه‌ خیال. کردم که.  ‌میشناسمتون،‌  یعنی‌ برام‌ اشنایید،.  ولی‌ نمیفهمم‌.  از. کجا؟ چطور؟ 


  با‌ کنایه گفتم‌؛ ‌لابد‌ با من دوست بودی یه وقتی،‌ 

پسرک از حرفم دچار سو تفاهم شد و  غضب الود گفت؛  


»  چی میگید  خانم؟  سرز ده  اومدید  درب  خونه مون رو  زدید و  میپرسید  این  خونه  فروشیه   ! گفتم  نخیر،  بعدشم که  درخواست یه لیوان اب  کردید،  حالا هم که نوش جاان فرمودید،   پس  خیر پیش،  خوش امدید ،  بسلامت ،  

 


اه پر حسرتی کشیدم و زولف سفیدم را دادم زیر روسری حریرم، و با دنیایی از  حرفهای‌ ناگفتنی سکوت کردم تا‌ مبادا شک کند،  او راست میگفت ، او  این  صدا  را‌ میشناخت ،   البته من قصد خرید خانه را ندارم  و من دروغ گفته بودم تا مبادا بعد از ۱۳ سال مرا بشناسد ،  من نیز مانند او  سی و سه سالگی ام را پشت سر میگذاشتم،

 من  و او.هردو‌‌ دو.نیمه.ی.  یک‌‌حادثه ی فراطبیعی بودیم که باورش برای خودمان هم محال بود، چه برسد به اینکه بخواهیم به دیگران بگوییمش. من ولی در کشف حقیقت ماجرا یک گام جلوتر بودم و طفلکی این جوان بلندقامت و مودب هیچ از چندوچوند ماجرا اگاهی نداشت،  و من نمیدانم چگونه باید خودم را معرفی کنم که باورش شود، تا پس نیفتد، تا دیوانه نشود،  تا دچار فروپاشی روانی نشود،  هزاران بار لعنت به من و ان شب حادثه،  تمامش تقصیر من بود،


شرح ماجرا :    صفحه ۱۷  پاراگراف دوم 

فاطمه خیره به نقطه ای نامعلوم از  درب   چوبی کمد  بفکر فرو‌ میرود ؛  

بی اختيار به مرور ماجرا  مینشیند  ،   او جوانی بیست ساله بود که از دانشگاه انصراف داده بود، به شهرش بازگشته بود و در غیاب پدر مرحومش ،  و خیانت دختری که عاشقش بود‌   دل شکسته و هجران خانه را ترک‌ کرده بود و یک دنیا غرور  و غصه روانه ی‌ خانه ی متروک‌ و نفرین شده‌ی وارثی شده بود 

ان زمان من و شوهرم  در  سرازیری ورشکستگی شتابان بودیم، دفتر مرکزی شرکت در دبی امارات بود و رییس کل گفته بود که برای تغییرات و تحول و سوددهی شعبه ی ما به چندین فرد با تخصص های مختلف نیازمندیم، مدیر فروش، مدیر انبار، مدیر بازاریابی و بازاریاب، ویترین زن  حرفه ای  ، یک فروشگاه جدید دو طبقه با فضای بزرگ باالای صد متر زیر بنا،  به پانزده فروشنده ، در دو شیفت کاری،  به یک نفر بابت خدمات و پخش تراکت و چیدمان قفسه ها ،  به یک انباردار  به یک نگهبان و خوش امدگو و یک نفر هم حسابدار و یک شخص هم صندوقدار ‌ جمعاا تیمی بیست و پنج نفره که میانگین حقوق انان در ان سالهای دور میشد نفری ماهیانه صدهزار تومان و جمعا دو میلیون و نیم،  

ولی فروشگاه ما ماهیانه دو میلیون تومان سوددهی داشت که میبایست یک و نیم میلیونش بابت اجاره ی مغازه میرفت، و باقی بابت پول اب برق تلفن گااز و مالیات،  پس ما دو نیم میلیون بابت حقوق پرسنل کم داشتیم و همچنین من و شوهرم نیز هیچ سودی نکرده و برای گذران زندگی پولی نداشتیم.  از طرفی ما در این استان و شهر بارانی غریب بودیم ، ما اهل یزد بودیم و از سر جبر و لجبازی با مادر شوهرم به شمال هجرت کرده بودیم و حتی کسی نیز ادرسمان را نداشت ، چند ماه گذشت و ضرر پشت ضرر،  عاقبت یکروز از دفتر اصلی شرکت در دوبی با شعبه ی ما تماس گرفتند، و گفتند که تمام مشکلات ما حل خواهد شد،  و کمک در راه است.  من و شوهرم سرخوش و ذوق کناان خیره ماندیم تا بلکه مرسوله ی پستی پوشاک و یا بلکه بسته ی پستی و شاید یک پاکت کوچک از طریق پست برسد و داخلش نیز پر از دلار باشد،  ولی  خبری نبود که نبود ،  تا که اونگ اویزان بالای درب ورودی بصدا در امد، نگاهم سریع سمتش خیره ماند، ولی پستچی نبود، بلکه یک جوان بلند بالا ، پالتوی مارک خارجی ، کفشهای براق و خیره کننده،  خط موی زیبا ، ابرو های بلند و خوش فرم، لبهای سرخ و خوش حالت، و یک خال بشکل قلب روی گونه ی چپش ، او چنان اعتماد بنفسی داشت که من درون فروشگاه خودم احساس غربت کردم،  این اولین باری بود  که دیدمش ،  او نگاهی گذرا انداخت، بخیالم  ظاهرا مشتری است و سخت پسند،  یک به یک به هر فروشنده سر زد،  نکاهی نکته سنج به رفتار و گفتار فروشنده ها دوخت و  از انان درخواست کارهای جدید و شلوار کرد، سپس بی انکه چیزی بگوید به سراغ فروشنده ی بعدی رفت، پرسید: داشتید چی کار میکردید؟ 

فروشنده که دختری مجرد بود با ساده لوحی پاسخ داد؛  داشتم جدول حل میکردم،    

پسرک سراغ بعدی رفت ،  چند شلوار گرفت و در اتاق پرو  معطل شد،  چند تا سایزشان کوچک بود و یکی هم شیرازه اش باز نبود،  خلاصه همه خوشحال که یک مشتری خوش خرید پیدا شده ، و او نیز یک به یک میگفت:  این کار رو میبرم ،  اینم خوبه،  این هم میبرم،  سپس با چندین و چند عدد لباس به صندوق رفت،  از بس مودب و جنتلمن بود که حرفی از تخفیف نزد ،  حتی قیمت ها را نمیپرسید و یا میگفت؛  گران ترین کاری که دارید میبرم،  چند عینک مارک تست کرد، درون اینه اتاق پرو خودش را ور انداز کرد،  و مجموعا  سه عینک از میان ده عینکی که تست کرده بود را پسندید ،  یک کمربند چرم اصل را پسندید ،    موقع حساب کردن خودش کمک کرد و یک به یک لباس ها را درون پلاستیک گذاشت ، کمی دستو پاچلفتی بود، لااقل اینگونه بنظر میامد که کمی‌ هول است ، او تمام مبلغ   را با کارتخوان‌‌ و با  دستان خودش‌  پرداخت‌ نمود رسید را‌ گرفت‌ و‌‌ تحویل‌ صندوق‌‌ ‌دار داد،‌‌ سپس. بجای ‌خروج فروشگاه‌ ، سمت‌‌ طبقه‌ ی‌. دوم.و‌ دفتر. .مدیر‌ رفت،

 شوهرم را دیدم که‌‌ لحظه ای پس از‌ که چند.کلمه‌ ی‌‌ نخست‌ ‌با‌ او،‌.‌ . سریعا. هول شد‌،‌  بلند‌. شد.  دست به سینه ایستاد ، معلوم است شخص مهمی باید باشد،‌ چون شوهر مسن‌‌ و مغرورم‌‌ محال است برای‌ ‌کسی دولا خم‌ شود،  شاید.بازرس است‌ و برای سرکشی امده، 

او مجدد از پله ها پایین امد، از. داخل فروشگاه‌  با قامت. بلندش ‌کرکره ها را کشید پایین ،  شوهرم نیز دست به سینه روی‌ پله  ی اخر ایستاده‌ و‌ طوری سرش را تکان میدهد که انگار مشغول تایید کردن است ،  سپس پالتویش را در اورد،  .  

  ¶صفحه ۲۵ خط نخست¶


شوهرم امد جلو و گفت: ‌  تمامی پرسنل و فروشنده ها،  از این لحظه کارفرمای‌  شما‌‌و مالک  فروشگاه  ایشون هستن،‌‌   حرفشون اشد واجبات و حجت هست، سپس پسرک در اوج ناباوری وسط سالن فروشگاه  شروع کرد به در اوردن شلوارش ، ‌یک  شلوار ،  دو شلوار ،  سه  شلوار ،  چهار شلوار،  عاقبت‌ ‌رسید به همان شلوار اولیه‌خودش‌،‌  سپس از‌ درون جعبه ی کفشی که خریده بود،  چهار عینک مارک در اورد،  یکی روی سرش بود یکی پشت گردنش ، یک کمر بند‌ چرم اصل دور کمرش یکی کمی بالاتر،  و یکی هم از درون جیب پالتویش در اورد،  ‌دستگاه برچسب زن‌ و قیمت  خوان از داخل استر پالتویش‌ در امد،  سپس رسید سر وقت صندوق دار، از او پرسید‌،،:

حسابم چقدر شده‌ بود؟ 

 هفت  میلیون تومان‌

خب من چقدر واریز کردم‌؟

صندوقدار‌ گفت:  شما  هشت میلیون تومن واریز کردید چون پول.نقد نیاز‌ داشتید ،‌ و من یک میلیون‌ تومن ‌به شما‌ دادم‌  نقدی

رسید واریز‌‌ پولم‌ کجاست؟ 

صندوقدار:   اینجاست، اینا

بخون چه نوشته شده؟

صندوقدار ؛.‌  هشتاد میلیون ریال پرداخت‌شد

ببین هیچکجاش نمیلنگه؟

نخیر‌ ،‌  درسته..

پسرک خطاب  به  حسابدار‌‌ گفت؛ ‌چقدر موجودی حساب ‌این کارتخوان‌‌ هست؟

حسابدار؛ ده میلیون‌ تومان‌ بود ، ‌ولی الان‌ بعد از‌ کشیدن.کارت  ‌توسط ‌ شما تبدیل‌ به‌ صفر ریال.شده.‌


سپس‌‌ پسرک یک‌به یک پرسید:  چند روز‌ کاری‌ حقوق طلب‌ دارید؟ س‌پس‌ با توجه.به‌ ضرری که.انان‌ طی‌‌ ‌خری‌دش ‌به فروشگاه‌ زده‌ بودند‌. با. انان‌تسویه حساب مجانی کرد، .و یر به یر کرد ،  سپس گفت؛ از همکاری شما با این شرکت پوشاک سپاسگذاریم، از جهت تغییرات اساسی در کادر پرسنل و تغییرات بنیادین در شیوه ی اداره ی این فروشگاه و تغییرات دکوراسیون و انبارگردانی  فعلا از همکاری با شما معذوریم،  پس از اتمام تاییرات سخت افزاری حتما با شما تماس میگیریم،  

¶ صفحه ۲۶ خط نخست ¶ 

این جمله را عینن برای تمام بیست و چند پرسنل تکرار کرد، و عجیبش اینجا بود که حتی مقابل شوهرمم ایستاد و همین حرفا رو زد،  و شوهرم سرش رو تکان داد و گفت؛  چشم ، 

این لحظه بود که همگی پذیرفتن که ماجرا جدی هست و وسایلشون رو برداشتن و رفتند،  بعد دقایقی ،‌‌  من مانده.بودم شوهرم و ان جوان خوش‌ قامت،‌  که او پرسید؛‌ ‌  شما چرا  هستید هنوز؟ 

_از‌ سرجام بلند‌ شدم‌ و‌‌ پرسیدم‌ خب‌ که چکار. .کنم؟


او گفت: شما‌ هم.تشریف ببرید،‌   ‌ البته. اخراجید،‌ 

 به‌ هیچ وجه‌ منتظر. تماس نباشید

شوهرم‌ گفت:.‌   ‌  انگور‌ .،‌. همسرم  هست‌ و  امتیاز. این. شعبه رو در مرکز استان.‌ ‌بنام انگور خریدم.

پسرک شرمنده. شد،‌ . سرخ شد،‌ . شدیدا ‌عذر خواهی کرد،  و بارها سر‌ تعظیم فرود اورد و مودبانه پوزش‌ خواست ،  من تازه فهمیدم که  تمام  حرفهای  شوهرم راجع به‌ واگذاری فروشگاه به این‌جوان  خوش تیپ ‌‌ دروغی مصلحتی ‌بود تا‌ فروشندگاا‌ن از حرفش اطاعت

 کنند. ،..‌ 

 سپس‌ شروع‌ کرد به  تغییرات،‌  تمام‌ پوشاک  رو‌سرشماری‌ کرد،. بارکد‌. زد،. . سپس  به‌ ما‌ یاد.داد  بارکدهای زوج واسه لباس های شرکت اصلی هست،  و این وسط چندین میلیون‌ پوشاک غیر شرکتی و سودده و ‌مشتری پسند‌ اورد و  بین‌ البسه‌ شرکتی جا دا‌د‌و بارکد‌  فرد ‌‌ زد،  ‌ سپس ‌پیشخوان ها.رو برداشت‌. ریخت. دور،.  ‌ اره  ی‌‌ چوب. بری. اورد. ، اتاق. پرو‌  رو‌ از. یکی. به هشت‌  تا‌ تغییر‌ داد‌ ‌‌ ‌از تمامی.   زوایای فروشگاه استفاده ی مفید کرد، ظاهر فروشگاه کاملا فوق ‌مدرن . و. شیک شد،‌ ‌ هیچ‌‌ هزینه ای رو حاضر به اصراف نبود،  تمام کارهای سخت و ناممکن رو خودش انجام میداد،  بعد چند تا قاب سیاه گرد رو اورد و همه جای فروشگاه کار گذاشت و روی کاغذ چاپ کرد،  دوربین مداربسته،  درحالیکه هیچ دوربینی نبود،  بعدش ،  اینه های فروشگاه رو از صفر تا صد  تغییر داد و میگفت اینا مقعر و اونا مودب ، و این جور حرفا،   پرسیدم فرقش چیه؟

نگاهی به اندام لاغرم کرد و با لبخند گفت: واسه شما هیچی. ولی واسه کسایی که چاقن،  این ایینه ها لاغر نشونشون میده، و قبلی ها چاق تر از واقعیت،  بعدش تمام زوایای نور پردازی رو تغییر داد،   هواکش گذاشت سمت اتاق های پرو، و همچنین وسط فروشکاه رو  رگال کذاشت ،  و  طبقه دوم رو  مبل چرم قهوه ای وسطش گذاشت ، حالت کافه تریا و دستگاه قهوه جوش اورد و کلا طبقه ی دوم شد  کافه تریا ،  و همچنین کفش و عینک و کیف و کمربند رو انتقال داد بالا. 

و هزار و یک تغیر مفید ، حتی  از سر زرنگی به مالک پیر  که ماهیانه دو میلیون کرایه میگرفت  گفتش ؛  لطفا خ

پیش پول ما رو اماده کن ، تا اخر هفته‌ مغازه ات‌  تحویل. ‌.میدیم،‌  . چون گرانه‌   و ارزان تر پیدا کردیم، 

از دست برقضا اسم رغیب‌ و باجناق  پیرمرد رو‌ اورد که قراره‌ بریم اونجا رو‌ کرایه‌ کنیم،  ‌نصف. قیمت.

پیرمرد‌ 

هم‌‌ باور کرد. ‌اولش. قرقر.. ز‌‌د‌‌ زیر. لب‌ فحش. داد‌ و  با. قد‌ خمیده و‌ عرق گیر ابی رنگ رفت داخل خونه اش و درب رو بست،  بعد فردایی اومد و گفت که بریم از اول قولنامه کنیم و نصف قیمت،  

از این جهت هم پسرک مارو جلو انداخت وسبب سوددهی ماا شد،  از طرفی هم خودش تنهایی بجای تمام فروشنده ها کار میکرد و همه‌ راضی بودن،  یکسری مشتری های خودش رو هم با خودش اورده بود که اونها به تنهایی نیمی از فروش ما رو  ساپورت میکردن،  بعدش از فروش کارهای متفرقه‌ و غیر شرکتی هم کلی سود عایدمون‌ شده بود که یهو شهروز مث‌ جت وارد فروشگاه‌ شد،‌ سلام‌‌ نگفته‌ ،  شروع‌ به‌ جمع ‌اوری. کارهای متفرقه.کرد،‌  مث دیوانه‌ ‌‌ها  جمع  کردشون،‌ و همگی رو ریخت توی  وان حمام سوییت  ‌طبقه ‌‌ی دوم‌ ‌و‌ اب رو باز. کرد‌ و وان رو پر از کف‌  کرد، 

بفاصله.ی‌ چند‌ دقیقه‌ بعد. بازرس ..های. شرکت. برای ثبت‌. امار. اومدن،‌  عرق‌ مرگ نشسته بود روی پیشونیش. من بفکر فرو رفتم، اون از کجا فهمیده بود بازرس‌ ها قراره برسن؟ چون سرزده می اومدن همیشه،. و از‌ طرفی‌ هم ‌اونا.اینبار‌‌ روز جمعه اومده ‌بودن،  ‌خیلی به دلم‌ ‌نشست،   اون داشت بخاطر ‌من‌‌ و   شوهرم‌ و‌ حفظ ابروی‌ ما‌ تلاش میکرد،  اون چنان متعهد و وفادار و غیرت نشون داده بود در حمایت از ما که انگار عضوی از خانواده مون بود،  شوهرم شصت سال داشت ، شهروز بیست و یک سال، و من‌ هم بیست سال.  

من با شوهرم اختلاف شدیدی داشتیم،  تفاهم نداشتیم، علاقه نداشتیم ، یا حالا هرچی ، 

شوهرم یه ترکش خمپاره هفتاد توی کمرش داشت که سبب  ناتوانی‌ در وظایف‌ زناشویی‌ میشد،‌ ‌  ولی‌ دوستم  داشت.

از من بیشتر ‌‌شهروز رو دوست داشت.  

میمرد برای ‌شهروز

میگفت‌ که چیزی ‌ درونش‌ دیده.که. در هیچکسی ندیده،  میگفت از داداشش بیشتر  دوست داره شهروز رو. 

میدونست منم شهروز رو دوست دارم،‌ ولی‌ عمدا   به من ازادی‌  عمل‌ میداد ،    ازم‌ یکبار  پرسید؛.   انگور دلت‌ میخواد‌ بچه‌ داشته باشیم؟

گفتم؛ خیلی،  ولی اخه چجوری؟

لبخندی زد و گفت؛ این هم واسه خودش راه داره،  خدا خیلی بزرگه.  تا حالا فکر کردی که چه حکمتی داره ‌این پسرک حلال زاده و شریف  رو  سر راهمون قرار داده؟ ‌

من گیج شدم‌  پرسیدم ؛  کی؟ شهروز رو میگی؟

اره

خب لابد خدا فهمید منو تو  عرضه ی مدیریت فروشگاه رو‌ نداریم‌و‌ اون رو  نازل کرد‌ بلکه  بتونیم‌ سرپا نگهش‌ داریم.این  کسب و کار رو.‌

بعدش‌ ،‌ ‌ اون  گفت؛ ‌نه،‌ ‌ خ‌دا‌  بیشتر از این  حرفا  دوستمون‌‌ داره،   واسه  جای‌ خالی ‌‌فرزند.،‌    فکر‌ چاره کرده برامون

من خندیدم گفتم؛   اخه شهروز رو به فرزند خوندگی بگیریم  بعدش من که ازش کوچکترم یکسال خخخخ

شوهرم نگاه معناداری کرد و توی سکوت شب و جیر جیر جیرک ها  گفت؛  نه، یکم بیشتر فکر کن. 

اون شب گذشت ،  و من متوجه ی بیخبری خودم و شوهرم از موجودی شرکت شدم، برام تازگی داشت ادمی خسیس مثل شوهرم حتی ندونه چقدر فروش داریم  چقدر سود،  چقدر هزینه ، چقدر فروش...

در عوض تمام ریش و قیچی دست شهروز بود

یک شب وقتی طبق معمول مغازه رو تی کشید و تمیز کرد،  لحظه ای که خداحافظی کرد،  مکثی داشت،  طی شش ماه خوب شناخته بودمش ، داشت چیزی رو  نگفته و سربسته بهم میفهموند ، و من هم خنگ تر از این حرفا بودم،  اخرش با حالتی مودبانه به من که پشت صندوق‌ نشسته بودم گفت؛  ممکنه ،  به من کمی پول قرض بدید و بعد از حقوقم کم کنید، 

چنان چنین چیزی برام تازگی داشت و خوشایند بود که از تمام وجود گفتم البته که ، میشه،  

رفتم کیفم رو اوردم و دو میلیون براش شمردم کذاشتم روی پیشخون و گفتم بسه؟

دیدم قیافه ی بانمکی گرفته و خیره مونده به پول،  بعد پرسید؛  این چی هست؟ 

گفتم مگه پول نمیخواستی؟

گفت:  یعنی منظورم این بود که پنج هزار تومن بهم بدی تا کرایه ماشین بدم برم خونه و صبح هم بتونم برگردم اینجا   همین. 

من بهش اصرار کردم گفتم ، خب دارم بهت نمیبخشم که،  دارم قرض میدم و سر ماه از حقوقت کم میکنم

با حالتی نمکین و لحنی طعنه امیز پرسید؛   اون وقت به مدت چند سال قراره حقوق نگیرم؟ 

من لحظه ای بفکر  فرو رفتم و ازش پرسیدم؛  خب مگ

حقوقت را چقدر میده بهت ؟  

با ناراحتی جواب داد؛  والا شوهر شماست،  خودتون هم ازش بپرسید ،  

اگه فهمیدید حتما به منم اطلاع بدید. 

پرسیدم خب ماه پیش چقدر گرفتی؟ 

پوزخند زد

گفتم ماه اول چقدر ؟ 

پوزخند زد،  

گفتم ؛ شهروز من سربسته حرف زدنت رو اصلا نمیتونم ترجمه کنم و بفهمم،  باید واضح بهم بگی تازه شایدم برای بار دوم و یا سوم شک کنم داری راجع به چی هرف میزنی ،  پس توقع نداشته باش از نگاهت بتونم چیزی بفهمم ،   چون من خنگم.   

شهروز ارام گفتش؛  شب بخیر و  رفت

پیاده هم رفت

همون شب از شوهرم پرسیدم؛ چقدر حقوق میدی به شهروز؟ 

شوهرم گفت؛  حقوق؟ چه حقوقی؟  تمام مغازه متعلق به خودشه،  جون بخواد بهش میدم، چه برسه به پول. منتها تا حالا اصلا حرف حقوق نشده بین ما، چون از بس بهش مدیونم که اگه بگه سه دونگ جواز این شعبه رو به نامم کن،  موظفم انجام بدم،  من حتی نمیدونم موجودی حسابمون چقدر توش هست....

اون شب تا صبح  فروش تک تک جنس ها رو بعلاوه ی دخل کافه تریا و صندوق اصلی رو جمع کردیم، پ

ول کرایه مغازه رو کنار رفتیم، و موجودی حساب گرفتیم و‌ حدس میزدیم در بهترین‌ حالت توی حساب و کارتخوان‌‌ طی دو ماه کار، ده میلیون باشه. چون قبل ورود شهروز ماهیانه دو نیم میلیون سود بود، پس‌ الان بایستی‌ دو برابر شده باشه،..‌ 

در اوج‌ ناباوری‌ فهمیدیم ،‌ موجودی مون دویست میلیون هست. بعد من توی‌ هزینه ها ی متفرقه ی‌نوشته شده درون دفتر ‌دیدم یکجا نوشته‌ ؛ ..    پنج هزار‌ تومن‌ شهروز از دخل‌‌ برداشت بابت مساعده،   و یکجا هم نوشته بود  ۹۰ هزار تومن‌ بابت حقوق شهروز از صندوق کسر شد. 

به. حدی دلم‌ سوخت ،  وجدان درد گلوم رو میفشرد‌ ، بغضم.ترکید،  مثل ابر‌ بهاری‌گریه‌ کردم،‌‌  گفتم ‌این پسر چرا‌ اینجور‌ معصوم‌ و محفوظ. به. حیا‌ هستش. .‌  

ما غرییب و بیگانه ایم.، اومدیم توی شهرش‌ و شعبه ای زدیم،  در حال ورشکستگی بودیم و ماهیانه پنج میلیون ضرری میدادیم،  اون اومد یک تنه ، چه کارهاایی کرد برامون  ، ‌اون وقت انتظار  داره‌ در حد یک فروشنده‌ ی‌ ساده. ماهیانه صد هزار تومن بهش‌ حقوق بدیم ، ‌

عذاب وجدان‌ و حس غربتم. دوصد چندان شد وقتی شوهرم. بهم‌ گفت که این بشر چه غم عمیقی. داره. توی زندگیش،‌ . و.از. طرفی‌ هم‌ تنهای. تنها‌ زندگی‌. میکنه،‌   پدرش‌ فوت‌ شده،‌  مادر نداشته‌  ، تمام‌ اقوامش.خارجن ، و اون در خونه ی ویلایی بزرگ و قدیمی وارثی زندگی میکنه که تمام وارثین. ترک‌ دیار‌ کردن و‌ سالهای سال هست‌ که مهاجرت کردن و این‌ پسر‌ حتی اسم عمو عمه هاش رو تاحااالا نشنیده . 


رر خلاصه این گذشت و شوهرم بی خبر رفت یزد

منو سپرد دست شهروز 

من که خوب ‌میدونستم. ماجرا چیه ،  غرق تفکر شدم 

و‌شروع به‌ نزدیک شدن به شهروز‌ شدم.‌

اون بی. ریاح و چشم‌ پاک‌ بود،  من نقشه.ی بهتری کشیدم.،  گفتم ک