داستان کوتاه جدید

آموزش نویسندگی داستان کوتاه از شهروز براری

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

آموزش نویسندگی خلاق

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
20 Aban 98 ، 16:45

رمان عشقی موبایل اندروید

اثر برتر این دوره مهربان بقلم شین براری  به گزارش انجم...  . 

ادامه مطلب...
20 Aban 98 ، 15:05 ۶ نظر
hamed

دخترک پسرنما5 قسمت آخر

رمان مجازی دخترک پسر نما بقلم توانمند نویسنده ی مدرنیته شین براری   

ادامه مطلب...
19 Aban 98 ، 23:29 ۳ نظر
hamed

دخترک پسر نما 4

دخترک پسرنما از نویسنده شین براری صیقلانی اثار داستانی   

ادامه مطلب...
19 Aban 98 ، 23:14 ۱ نظر
hamed

رمان دخترک پسر نما 3

 

ادامه مطلب...
19 Aban 98 ، 23:07 ۰ نظر
hamed

رمان دخترک پسرنما 2

               کتابناک شهروز براری صیقلانی رمان نویس سبک خاص مدرنیته 

   

ادامه مطلب...
19 Aban 98 ، 22:51 ۰ نظر
hamed

رمان دخترکی پسرنما 1

ادامه مطلب...
19 Aban 98 ، 22:01 ۰ نظر
hamed
Sunday, 19 Aban 1398، 06:46 PM hamed
رمان جدید

رمان جدید

 

ادامه مطلب...
19 Aban 98 ، 18:46 ۰ نظر
hamed

داستان کوتاه زیبا

  

 

   صدای ساز و دوهول. پیچیده توی خانه ی وارثی و    نیمه. مخروبه  ای که من توی یکی از محدود اتاق های سالمش زندگی میکنم .   

 مهمان ها همگی. با قد و قامتی اعجاب انگیز و بالای سه متر. از درز دیوار ها و شکاف  بین آجرچین  دیوارهای قدیمی خانه ظهور میکنند و با چهره های وحشتناکشان و دهان هایی که لحظه لبخند تا بنا گوش  باز میشود. به من خیره مانده اند ،   چشمانشان کاملا سیاه ست و شکل چشم گربه.  عمودی ست.   

  عطر کندور و عود پیچیده در خانه ،      کسی پوست پیاز میسوزاند و پوست  تخمه   ،     کسی میخواند ،    بادا بادا مبارک بادا.   ایشالله مبارک بادا.     ،   امشب چ شبی ست.  شب. مراد. است.    امشب ، مراد. بابا.....             کابوس          پسرکی مطرود و بی بهار 

                     عروسیه اجنه              اوهام و توَهُمات      

 خدای من اینجا چه خبر است ، من چرا جای داماد نشسته ام سر سفره ی عقد؟ 

عاقد چرا لخت است؟ مهمانان چرا یک وجب بالاتر از زمین راه میروند و شاخ دارند، عروس چرا سبیل هایش را تا بناگوش تابانده؟... لابد اسیر کابوس شده ام ، 

  وااای خدای من ، باز دچار حالت فلج خواب شده ام ، و با علم بر اینکه میدانم در خوابی آشفته بسر میبرم ناچار به تماشایش هستم زیرا قادر به حرکت اندامم نیستم تا بلکه بتوانم از خواب بطور کامل به عالم بیداری برسم ، خنده ام میگیرد البته از فرط غضب و کلافگی ، زیرا شخصی همچون خودم را در خواب مبینم که مشغول دلنوشتن است ، و خزهولات ناب مینویسد ...

     

؛ توی چارچوب اینه ی قدی خوش تراش و رنگین      

پسرکی اومد توش پاشیدش غمگین

میشناسمش بیشرف دوست داشتنی رو

خودشیفته ی خوش بیانو

چند وقتیه با تصویر توی قاب آیینه قهره 

اون آشناترین غریبه ی شهره 

واسه همه مرحم و دارو، واسه خودش زهره 

واسه همه آشتی ، آرزو و حسرت و کاشکی 

روح سرکش، توی تنشه عربده کش ک کشیده نعره  

جغد اومد پایین از بوم ، با نیت شوم ، دم گوشش نیمه شبی بخت عجیبی خوندش

همه جا زدن اما اون ثابت قدم موندش 

دستشو بند عشق کردن، اما زودی فهمید خودشو رسوندش 

تو رفتی پس خیال کردی غیر اون کی موندش 

میدونه اگه بخوره زمین ، دوستش دشمنه 

نداری ها نصفش کرد اما نگفت گشنمه

تک و تنها ، میگفت خدا پشتمه

خنده هاش بلند ، میگفت پاکی دلم سبب رشدمه

اون تخم آرزوهاشو کاشتش

از در غیب جوونه زد ، تعبیر شد برداشتش

خال شونه ی چپ، خال گونه ی راستش

هرچی رسید از ته قلبش از ی، قبلش خواستش

غیر خدا کی هواشو داشتش

 نه اهل نصیحته 

نه بهر مصیبته

نگاش برق داره 

میگیره زود 

چشمی که به چشمش زول زده

ظاهرش از عالم دنیا به خواب و رویا پل زده

این حرفا که میگم مثله

رنگ چشمشم شیرین ، مث عسله

زاده ی شهر خیس ، اون ور. رودخونه ی زَر ، قرینه ی محله ی ضرب . 

یاد گرفتش پیشه کنه صبر

نگاهش پاک ، حیا موج میزنه میاره شرم

اول میگه خدا ، بعد لباس

فقط زیادی مارک پوش میچرخه

جالبه باطنش باز صد برابر ظاهر گرونش می ارزه

یعنی نیست از این الکیا

ک بشه گرفت ازش یه آتو ، ایراده خاص

کارش خب درسته

 اسم این پسرک خوشگل و خاص بمونه راز 

ولی ما فرض میکنیم اسمش علی باشه 

علی خوشگله 

علی سانتال 

علی عشقه آواز و ساز 

قدش بلند ، موهاش بلند، بختش عجیب

خونش نجیب

بزارید قصه رو از دهن خودش بشنویم 

چون من فقطی بلدم نثر روان بنویسم 

یجوری اینجوری آهنگین باشه 

من نثر روان 

اون اما نصفش روان

رد داده

دست به یقه با خودش از فرط غم هاش 

خب حق داره کم نیستن که درد و غماش 

من میدونم از فریاد این جوجه کلاغ بیدار میشه 

آهای جوجه الاغ یوااش 

اوه 

بیدار شدش ، من بایستی برم توی کالبدم 

پس اینم نیمه کاره 

تا وقتی میمونه که اون نمیخوابه 

چرا پس امروز صبح خورشید نمیتابه 

 _ قار قاااار. قااار 

عجب خوابی چرت و پرتی بودش، مقوله این کلاغ بیدارم کرد، ولی خواب نبود ، عجیب بود ، روحم بالاسرم نشسته بود و هم دلنویس میکرد و هم حرف میزد، چه خواب وحشتناکی وقتی توی خواب میتونی خودتو یعنی جسمتو در خواب ببینی که ناله میکنی ، روحم داشتش رپ میخوند، خدااا چرا از هرچی بدم میاد سرم میاد؟... یعنی خول شدم؟... یا شاید از بس دلنویس میکنم که چنین خوابی دیدم؟ 

 

     صبح سرد پاییزی و خواب های آشفته ای که ناتمام ماند ، کاش کلاغ صدساله ی شهر پشت قاب چوبی پنجره نیامده بود تا با قار قارهایش رشته ی بافته شده از رویایم را پاره کند ، سرآخر نتوانستم بفهمم که چرا عروس سبیل داشت ، ولی داماد یعنی خودم دامن به تن داشت ، چه خواب عجیبی بود ، صدایی جزء سکوت در فضای متروکه ی این خانه ی وارثی نیست ، اما بگمانم چیزی کم است ، نگاهم به تیک تاک های بی رمق ساعت شماته ای می افتد که گویی سوزنش بروی ثانیه ی خاص گیر کرده و درجا ریپ میزند، بی شک صدای تیک تاک ها تنها عنصر غایب صبحگاه در این خانه است، یک لنگه جوراب همچنان پایم مانده ، لنگه ی دیگر در جیب عقب شلوارم آویزان ، ته سیگارها از سطل کوچک زباله خودشان را بیرون کشانده اند و درحال فرار ، کنترل تلویزیون درون جامسواکی چه میکند؟... سرم را بالا میاورم و باز.... چشمم به مرد توی آیینه می افتد ، اخم میکند برایم ، من بی اعتنایم به او ، اما از ته دل عاشقش هستم ، نجوایی بیصدا از درون خطاب به این عشق میگوید ؛ 

همیشه خودشیفته بودی، از خود راضی ، مغرور ، لجباز ، کله شق، خجالت نمیکشی؟... 

 

بی اختیار جوابش را میدهم و مثل هر صبح با هم دهن به دهن میاییم. و به وی پاسخی محکم میدهم و میگویم؛  

_نه، از چی باید خجالت بکشم ، خب پسره توی قاب آیینه ی قدی ، با چشم و ابروی رنگین ، پاشیده غمگین ، حتی غمش هم قشنگه ، چه دلیلی واسه کشیدن هست؟ یعنی چه دلیلی واسه خجالت کشیدن هست؟ 

او میگوید ؛ *خاک بر اون سرت... 

_چرا؟

*سی و سه سالت شده، یکم خجالت بکش...

_بزار اول یه نخ فیلتر قرمز سیگار بکشم ، بعدش شاید بخاطرت خجالت هم بکشم خخخخ

*کوفت... میخندی؟...

باید پاپیون ببندی 

/ گربه ی کلاش ملاشی سکوت حیاط بزرگ خانه را میشکند  

چشمانم تار میشود ، باز عالم خواب و رویا را با بیداری و هوشیاری اشتباه گرفته ام زیرا محال ممکن است یک گربه بروی دو پایش راه برود و مانند گارفیلد به ادم لبخند بزند ، گربه فارسی هم حرف میزند ، این دیگر زیاده روی ست ، و شورش را در اورده ، خواب که نباید چنین اغراق امیز باشد ، فارسی را با لهجه ی عربی تکلم میکند و میگوید که ؛

امروز صبح برای نانوایی ، یک عدد نان بی صف است و خیابان نیز خلوته ، با خیال راحت برو نون بگیر بیا ....خخخخخ. 

 

این چرت و پرت ها دیگر چیست که این گربه ی سیاه رنگ میگوید؟....بی شک همچنان خوابم من. !...

لحظاتی بعد ........

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ضربدری ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس ...

گربه از من دور و محو میشود ، به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!... _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟!.. نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ .... انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها ....  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک...

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم... 

چند نفس عمیق...

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان... باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

...

[][] روزی جدید ، و تقدیری عجیب...

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد....  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی زناشویی او را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم !.. او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک زنانه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت....؟..

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد ...

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد ...  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟.... 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد ...

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ ...

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت .... 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . تازه از خواب بیدار شدم و مشغول دلنوشتنم ، و همچنین احساس ضعف شدیدی میکنم ، بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم ...

 

19 Aban 98 ، 01:10 ۰ نظر
hamed

آموزش نویسندگی پیرنگ و اصل اول نویسندگی خلاق

       

  

سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 

خداحافظ دوستان همزبان من .

   مراقب بغل دستیاتون باشید...

}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{

 [¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦]

 

                   بازنشر

موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 

عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ 1394/07/03 "16:45'  

_____________________ _________________ __

 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      

      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )

سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 

______________________________________

}{¦}¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{

   «شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،

 

__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما... 

من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 

______________________________________ __

   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 

________________________________________

*پاسخ 

ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03

_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده .. چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 

________________ _________________________

• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03

    •پرسش_

        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد..... خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !... نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟.... یع وقت تعارف نکنیاااا!..

"17:01' 

_________ __________ ____________ ________

•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟

. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 

_______ ____________ _____________________

*پاسخ

__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 

____________ ________________________ _____

 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 

           _پاراگراف : »         

... _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دایم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 

او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فلزی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 

از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت

، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   

او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،

الحق که صداق خوشی هم دارد   

او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 

متن ترانه گیلکی ؛ 

  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 

پس بزار ایپچی تره بگم که من

می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 

ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 

اگر نازو ناز بازی ببه !?.

، بیشتر از تو ناز دارم 

 

صدای لولای زنگ زده ی درب فلزی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی... دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه زنان . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 

________________ _ ______ _________________

پاسخ* 

         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 

2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 

یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]

       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و ....درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 

_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .

در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 

یعنی نباید بگی که هوا بد بود.

باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  

_________________________ ______________ _

•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03

CHE JORI OSTAD? • پرسش : 

"17:12' 

_______ ______ ______ _______________ _____

•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_ 

وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .

دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟.... "17:18' 

________________ _______________________ _

• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش:       

خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'

____________ ___________ _________ _______

     پاسخ* 

       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 

مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'

_________________ ____________ _________

•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03

      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که...... چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 

__________________ ________ ___________ _

•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03

•پرسش_   

چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'

__________________________________________ 

•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03

     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 

_______________________________________ __

  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 

 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده} ««  

پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 

(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری

_____________________________________

}{¦}¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{

پیرنگ چیست 

 

  نوشتن در خلاء پیرنگ ، سبب تشابهاتی بین اون نوشته با یک متن دلنویس یا بلکه دلنوشته خواهد شد. از حرفم به هیچ عنوان تعبیر غلطی نکنید که هر متن بدون پیرنگ ، حتما دلنوشته ست. نه چنین منظوری ندارم چون در سطوح نویسندگی بالاتر در میابید که گاهی آثار موفقی نیز از سوی دیگر بام پیرنگ افتاده اند ، یعنی نویسندگانشان آنقدر به سطح بالایی رسیده اند که اقدام به ساختار شکنی درستی زده و یک متن منحصر بفرد را با بکارگیری از ابزارهای صحیح مانند زمان و مکان و فضا در روایت ، فرم روایی صحیح و غیره یک اثر موفق خلق کرده اند. اما مادامی که شما دوستان در سطح مبتدی هستید و نوشته هایتان با پیرنگ آشنا نیست. باید بدانید که نوشته هایتان بی پیرنگ هنوز از دیدگاه اهل فن ، رمان و داستان نیستند . زیرا یک نویسنده ی حرفه ای ملزم به پیروی و آشنایی و تجربه ی پیرنگ نویسی میباشد. 

دوستان من را خارج از این محیط آمفی تئاتر بزرگ و شیک (منظور به مجتمع خاتم الانبیا بوده) در پشت ویترین کتابفروشی های سراسر کشور با نام شین براری میشناسند ، و این موفقیت نسبی خودم را بواسطه هفت اثر منتشر شده ام کسب کرده ام و هر کدام از اثار را مدیون پیروی از پیرنگ های پیشرفته و نو آوری شده ام هستم ، و شما باید با شکل استاندارد پیرنگ آشنا باشید و از ان پیروی کنید . 

 

(هرجلسه تاکید کرده ام که خودم را در دایره ی نویسندگان فارسی نویس نمیشمارم زیرا بقول فرمایش استاد فیاض پور ماچیانی من واقع بین ترین فرد راه یافته در جامعه اهل قلمم و به روشنی میدانم که فاصله ی چشمگیری با یک فرد اهل تخصص و نویسنده ی حقیقی مانند سرکار خانم زویا پیرزاد ، مرتضی مودب پور ، دولت آبادی ، هادی صداقت یعنی همون صادق هدایت روی جلد و امثالهم ..... دارم . پس از سخننام تعبیر غلط نشود . ) 

 

  و اما پیرنگ .... 

پی‌رنگ توالی علت و معلول در یک داستانه. پِی‌ْرنگ ساختار، چارچوب و نظم و ترتیب منطقی حوادث در یک اثر ادبی یا هنری مانند داستان، نمایشنامه و شعر ه . ممکنه علاوه‌بر پی‌رنگ اصلی، یک یا چند پی‌رنگ فرعی نیز وجود داشته باشه.

 

و برسیم به بیوگرافی ورود واژه ی پیرنگ به زبان فارسی : 

واژهٔ پی‌رنگ توسط جمال میرصادقی برای این معنی از هنر نقّاشی وام گرفته شده‌است؛ همانند طرحی که نقّاشان بر روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند یا پی ساختمان که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان بنا می‌کنند. واژهٔ «پی‌رنگ» در داستان به معنای روایت حوادث داستان با تأکید بر رابطهٔ علیّت هستش.

 

توجه به این نکته که طرح و خلاصه داستان با هم فرق داره، ضروریه .

در خلاصه داستان هدف نقل موجز و اجمالیِ داستانه . در حالی که طرح، روایت نقشه (اسکلت) داستان با تأکید بر سببیت (Causality) داستان شکل گسترده میگیره. 

طرحی است که نویسنده پیش از آفرینش داستان آن را ذهنی یا مکتوب طراحی کرده‌است. نسبت طرح و داستان در ادبیات (داستانی) با مفهوم طرح اولیه و نقاشی کامل شده در هنر نقاشی کم شباهت نیست.

 

منتقدین اغلب طرح را نقل وقایع داستان بر اساس سببیت تعریف می‌کنند. طرح را نقشه داستان نیز تعریف کرده‌اند. ادوارد مورگان فورستر مثال می‌زند که «سلطان درگذشت و سپس ملکه مرد» داستان است زیرا فقط ترتیب منطقی حوادث بر حَسَبِ توالی زمانی رعایت شده‌است. اما «سلطان درگذشت و پس از چندی ملکه از اندوه بسیار درگذشت» پی‌رنگ است زیرا در این بیان، بر علیّت و چرایی مرگ ملکه نیز تأکید شده‌است.

آنچه مولانا در حکایت شاه و کنیز می‌گوید:

 

گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان

ناظر به همین رابطهٔ علت و معلولی است.

تعریف پی‌رنگ در اصل، از فن شاعری ارسطو مایه می‌گیرد. ارسطو، پی‌رنگ را متشکل از سه بخش می‌داند: آغاز که حتماً نباید در پی حادثهٔ دیگری آمده باشد، میان که هم در پی حوادثی آمده و هم با حوادث دیگری دنبال می‌شود، و پایان که پیامد طبیعی و منطقی حوادث پیشین است.

 

از نظر ارسطو، پی‌رنگ ایدئال از چنان همبستگی و استحکامی برخوردار است که اگر حادثه‌ای از آن حذف یا جا‍به‌جا شود، وحدت آن به کلّی درهم می‌ریزد.

 

پی‌رنگ با عناصری چون «شخصیت» و «کشمکش» پیوستگی و رابطهٔ نزدیکی دارد و ممکن است به واژگونی و کشف منتهی شود

ادوارد مورگان فورستر تعریف ساده اما بسیار مفیدی از طرح (پی‌رنگ) به دست می‌دهد: داستان، روایت رویدادهایی است که در توالی زمانی منظم شده باشد. طرح نیز روایت رویدادهاست که در آن بر تصادف تأکید شده باشد. طبق تعریف فورستر بین داستان و پی‌رنگ تفاوت است از این سخن درمی‌یابیم که داستان نقل رشته‌ای از حوادث است که تنها بر طبق توالی زمانی، نظم و ترتیب یافته‌است در حالی‌که پی‌رنگ نقل حوادث با تکیه بر موجبیّت و روابط علی و معلولی‌است. تعبیر پی‌رنگ را به جای طرح (Plot)، در ایران برای اولین بار محمدرضا شفیعی کدکنی پیشنهاد کرد و جمال 

میرصادقی آن را به کار برد. پی‌رنگ در واقع همان بیرنگ است. بی‌رنگ طرحی است که نقاشان به روی کاغذ می‌کشند و بعد آن را کامل می‌کنند یا طرح ساختمانی که معماران می‌ریزند و از روی آن ساختمان را بنا می‌کنند

شخصیت به موجودی خیالی در یک اثر هنری (رمان، فیلم، نمایش و...) گفته می‌شود که زائیدهٔ ذهن هنرمنده

 

 

 

 

 

19 Aban 98 ، 01:01 ۰ نظر
hamed