دخترک پسرنما از نویسنده شین براری صیقلانی اثار داستانی   

-حالا چی کار کنیم؟

یکی از شونه هاشو بالا انداخت و گفت:

-من چه می دونم منم تازه بهم خبر دادن حالا تا شب خبرت می کنم من برم یکم کار دارم میخواستم این خبرو بهت بدم

از روی صندلی بلند شد

-خب فعلا خداحافظ

با صدای ارومی خداحافظی کردم نمیدونم چرا دلشوره بدی به جونم افتاده بود حس می کردم میخواد یه اتفاق بدی بیفته ولی چه اتفاقی خدا عالمه

با صدای هاجر به خودم اومدم

-خانم اتفاقی افتاده؟

با تعجب می گم:

-نه چرا ؟

-اخه دیدم رنگتون بدجوری پریده

-نه چیزی نیست تو برو به کارت برس

-باشه خانم

قبل از اینکه هاجر از سالن خارج بشه صداش زدم

-بله خانم

-میگم تو چیزی در مورد خانواده فواد میدونی؟

با رنگی پریده جواب میده

-برای چی میخوای خانم

-همینجوری خودم میخوام بدونم

-راستش خانم من خودم که چیزی نمیدونم از بقیه شنیدم که میگفتند خود اقا فواد خیلی مهربونه ولی خانوادش یکم تعصبین بخصوص مادرش

-خیلی ممنون میتونی بری

‏ ‏

‏ ‏

تا شب که همینجور کلافه بودم و همش در مورد خانوادش فکر میکردم تا جایی که اصلا متوجه فواد نشدم که کی روبروم نشسته

با صدای داد فواد به خودم

-فایزه

-چیه چرا داد میزنی؟اصلا تو کی اومدی که من متوجه نشدم

-من خیلی وقته نشستم تو متوجه نشدی تو چه فکری هستی حالا؟

-هیچی حالا چی کار کردی؟

-هیچی از اونجایی که خانوادم سخت گیرن ۲راه بیشتز نداریم حالا هر کدوم که خودت میپسندی فردا بهم خبر بده

بعد از کمی مکث ادامه میده

-یا اعلام کنیم که ما عقد کردیم یا اینکه یه خونه جدا بگیریم تا وقتی که اونا اینجان تو بری اونجا زندگی کنی که به نظر من همون اولیش بهتره تازه درد سرشم کمتره حالا تصمیم با خودته فردا بهم خبر بده

-حالا اینا رو ولش کن فعلا بگو شام چی داریم؟

-من چه میدونم برو تو اشپزخونه نگاه کن مگه من نوکرتم

-اوه اوه چه بداخلاق حالا خوبه ما زن گرفتیم که بهتر به شکم برسه که بدتر نمیرسه

-دستت درد نکنه حالا زن میخوای که به شکمت برسی نه حالا خوبه که عروسی نکردیم

بعد با حالت قهر رفتم به طرف اتاقم

-چقدر که تو زود قهر میکنی بابا ما شوخی کردیم...

در اتاقم و محکم بستم و دیگر ادامه حرفشو نشنیدم

‏ ‏این پیشنهاد فواد بدجوری فکرمو مشغول کرده بود نمیدونستم چی کار کنم از بس که فکر کردم سرم درد گرفته بود حالا تا فردا کلی مونده برم یه قرص بخورم که سرم ترکید یه نگاهی به لباس خوابم انداختم شونه هامو انداختم بالا الان که کسی نیست همه خوابند کسی متوجه نمیشه در اتاقمو اهسته باز کردم که کسی بیدار نشه پاورچین پاورچین از پله ها پایین اومدم یه نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود رفتم به طرف اشپزخونه در یخچالو باز کردم و یه قرص سردرد برداشتم بدون لیوان اب خوردم اخه حوصلم نمی یومد برم لیوان بیارم

-کسی با سر پارچ دیدی اب بخوره؟

اب توی گلوم پرید و به سرفه افتادم مثل اجل معلق پیداش شد یکم که ارومتر شدم پرسیدم:

-تو اینجا چی کار میکنی؟ترسوندی منو

-هیچی گشنم بود اومدم یه چیزی بخورم

-میخوای واست گرم کنم؟

یه نیشخندی زد و گفت:

-اگه به حساب نوکری نباشه چرا که نه

اوه اتفاق عصری رو اصلا یادم نمونده بود میخواستم به حالت قهر برم توی اتاقم که زود متوجه شد و اومد روبروم وایستاد و بازوهامو گرفت رومو اونور کردم

-نه فایزه صبر کن چه زودم قهر میکنه بابا ما یه شوخی کردیم

-نخیرم من اصلا قهر نیستم

رومو به طرفش برگردوندم حالت صورتش تغییر کرده بود و داشت با جدیت به من نگاه میکرد تازه متوجه موقعیتمون شدم لباسم اصلا مناسب نبود بازوهامو با یک حرکت سریع از دستش در اوردم و به عقب رفتم ولی اون سریع شونه هامو با دوتا دستاش گرفت و منو توی بغلش گرفت با یکی از دستاش کمرمو گرفت سعی کردم از توی بغلش بیام بیرون که نگذاشت و منو محکم تر بغل کردو کنار گوشم گفت:

-اروم باش کاریت ندارم که

هرم نفسای داغش که کنار گوشم میخورد حالمو دگرگون کرد یه بوسه لای موهام کرد و صورتشو لای موهام گذاشت دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و سرمو بالا اورد نگاه به چشماش کردم اشک توی چشماش جمع شده بود داشت به چشمام نگاه میکرد

-فایزه میترسم

زمزمه وار گفتم:

-از چی؟

-از اینکه یه روز از من متنفر بشی

تعجب کردم چرا باید ازش متنفر باشم خودش گفته بود که ما قبلا همدیگه رو دوست داشتیم زمزمه وار گفت:

-کاش هیچوقت حافظت بر نگرده

یهو از من جدا شد و به طرف اتاقش رفت شوکه شدم این چرا اینجوری کرد سریع رفتم به طرف اتاقم

با اتفاقای که امشب افتاد این تصمیمی که گرفتم بهترین راه حل بود فردا به فواد خبر میدم الان بخوابم که حسابی سرم درد گرفته صبح با صدای در اتاقم بیدار شدم هاجر بود

-خانم اقا میگن بیاین صبحانه بخورین

با صدای خوابالودی گفتم:

-باشه تو برو من الان می یام

بعد از اینکه هاجر رفت میخواستم بلند شم که گفتم بزار پنج دقیقه دیگه بیدار میشم و دوباره خوابیدم احساس کردم کسی داره موهامو نوازش میکنه خوشم اومده بود خودمو بیشتر جمع کردم هنوز یه دقیقه نگذشته بود که سیخ سر جام نشستم نگاه کردم فواد بود که روی تختم نشسته بوده و موهامو نوازش میکرده

-ترسوندی منو

-دیدم خیلی ناز خوابیده بودی نمیخواستم بیدارت کنم

-صبر کن الان میرم صورتمو میشورم که بریم صبحانه بخوریم

با هم وارد اشپزخونه شدیم فواد یه صندلی برام عقب کشید و خودش صندلی بغلیم نشست

همونجور که صبحانه میخوردیم رو به فواد گفتم:

-من فکرامو کردم

دست از صبحونه خوردن برداشت و منتظر منو نگاه کرد

-من تصمیم گرفتم که عقد کنیم بهتره

با خوشحالی دستمو گرفت و یه بوسه روی ان زد

-خوشحالم که اینو گفتی....

‏ ‏-راستی واسه شناسنامت که گم شده بود المثنی گرفتیم فردا امادست یدونه عکس میخوان که فردا با هم میریم عکس میگریم

با تعجب گفتم:

-مگه شناسنامم گم شده بود؟

-اره قبل از اینکه حافظتو از دست بدی

-باشه بعدش پس عقد چی؟چه موقع عقد میکنیم؟

-یه روز قبل از اینکه خانوادم بیان چه طوره؟

با بی قیدی شانه هامو بالا انداختم و گفتم:

-واسه من فرقی نداره هر موقع باشه من امادم

-باشه پس همون پنجشنبه خوبه

بعد از کمی مکث ادامه داد:

-قراره بعد از اینکه خانوادم اومدن جشن عقد بگیریم

-مگه ما جشن نگرفتیم دوباره دیگه واسه چی؟

-اخه خانوادم اسرار دارن میگن اون موقع ما نبودیم

-باشه من مشکلی ندارم

-مرسی عزیزم

‏ ‏

‏ ‏

همه چیز به سرعت برق و باد گذشت امروز قراره عقد کنیم یکم استرس دارم نمیدونم چرا هرچی به ساعت دو نزدیکتر میشه استرسم هم بیشتر میشه قراره توی خونه عقد کنیم

باصدای در اتاق به خودم می یام

-بیا تو

هاجره دم در وای میایسته و میگه:

-خانم اقا میگه همه چیز امادست بیاین پایین

-باشه تو برو من الان می یام

-چشم خانم

بعد از یک دقیقه با پاهای لرزون از پله ها میرم پایین وارد سالن پذیرایی میشم چند تا مرد تو سالن نشسته بودن فواد بلند شد و اومد به طرف من دستشو دراز کرد و دست منو گرفت ومنو برد روی یه دو نفره و خودش هم بغلم نشست سرشو اورد نزدیک گوشم و گفت:

-دستتات چرا اینقدر سرده؟

-چیزی نیست

بعد از کمی مکث رو به پیرمرده گفت:

-شروع کن

بعد از خوندن خطبه عقد دفتر گذاشت جلومون و گفت که چند جا باید امضا بکنیم فواد چند نفرو به عنوان شاهد اورده بود بعد از اینکه کلی امضا کردیم اونا هم بلند شدن و رفتن.

بعد از رفتن اونا فواد با خوشحالی دادی کشید و منو بغل کرد و گفت:

-بلاخره مال من شدی

همه خدمتکارا از داد فواد اومده بودن تو سالن خجالت کشیدم خودمو از بغل فواد کشیدم بیرون و دم گوشش گفت:

-زشته جلو خدمتکارا بعدا داد بکش

باخوشحالی دوباره منو بغل کرد و گفت:

-اونا رو ولشون کن

دوباره از بغلش اومدم بیرون همه خدمتکارا بعد از فهمیدن موضوع رفتن سر کاراشون

فواد رو به من کرد و گفت:

-زود اماده شو میخوام امروز همش بریم بگردیم بعدش شامم بیرون میخوریم چه طوره؟

با خوشحالی بغلش کردم وگفتم:

-بهتر از این نمیشه من الان میرم که اماده بشم

سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو اماده کردم عجیبه دیگه از اون استرسی که داشتم خبری نبود

بعد از کلی گردیدن و حرف زدن خسته و کوفته وارد خونه شدیم ساعت تقریبا دوازدست خیلی خوش گذشت بخصوص رستورانش که با نخل درستش کرده بودن جای با صفایی بود

بعد از کلی دست به سر کردن فواد وارد اتاقم شدم میخواست بیاد پیش من بخوابه بهش اجازه ندادم بعد از تعویض لباس خودمو پرت کردم رو تخت وبه دقیقه نکشیده به خواب عمیقی فرو رفتم حتی حوصله نداشتم یه پتو روی خودم بدم...

‏ ‏

صدای تیر بارون باعث شد دستمو رو گوشام بذارم؛روی زمین پر خون بود...صدای فریاد دردمند کسی بلند شد.

از خواب پریدم و در حالی که نفس نفس میزدم سعی کردم بشینم که صدای نفسای کسیو شنیدم و جیغ بلندی کشیدم.

چند ثانیه بعد در اتاقم باز شد و فواد و هاجر و جمیله وارد اتاق شن.فواد سراسیمه پرسید:

_چی شده؟!

هاجر و جمیله هم زمان با نگرانی گفتن:

_خانم خوبین؟!

با ترس گفتم:

_خواب بد دیدم...اما بعد که بیدار شدم،حس کردم یه نفر تو اتاقه!

فواد با چشمایی گرد شده پرسید:

_چی؟!؟!کی تو اتاق بوده؟!

روی صحبتش با هاجر و جمیله بود.اونا از ترس سفید شدن و جمیله گفت:

_آقا هیچ کس نیومده اتاق خانوم!!

_باشه...میتونین برین.

وقتی رفتن،فواد کنارم روی تخت نشست و گفت:

_مطمئنی کسی تو اتاق بوده؟

با آشفتگی جواب دادم:

_نمیدونم...داشتم خواب میدیدم،شاید تأثیر اون باشه!

چیزی نگفت.بهش نگاه کردم و گفتم:

_فواد...من داشتم خواب تیراندازی میدیدم!خون و صدای گلوله و از اینجور چیزا!

رنگ فواد پرید و گفت:

_چی؟؟

_انقد تعجب داره؟!

_نه...خب عزیزم،خیلیا ممکنه از این خوابا ببینن.چیز مهمی نیست!

با کلافگی گفتم:

_اما فواد دلم خیلی شور میزنه...یه جوریم.نمیدونم چرا.

در حالی که هنوزم رنگ پریده به نظر میرسید،به زور لبخند زد و گفت:

_حتما به خاطر فرداس...بخواب که صبح مامان اینا میان.

داشت میرفت که پرسیدم:

_فواد؟یعنی اونا ازم خوششون میاد؟

با خنده برگشت و بغلم کرد و گفت:

_معلومه که میاد!حتی اگه خوششونم نیاد،منو تو دیگه زن و شوهریم!جای نگرانی نیست.

ازش جدا شدم و زیر لب گفتم:

_شبت بخیر.

صدای شب بخیرشو شنیدم و دیگه چیزی نفهمیدم.

**

به خودم توی آینه نگاه کردم.یه پیرهن بلند و آستین بلند عنابی پوشیده بودم.هاجر بهم کمک کرد و واسم شال بلندی رو سرم کرد به حالتی که نیاز نبود هر چند دیقه یه بار درستش کنم.

به یاد لحظه ای افتادم که جمیله داشت ابروهامو مرتب میکرد:

_آی...آخ..آرومتر...نکن...مامان حتما لازمه؟!

جمله آخرو کاملا بی اختیار گفتم!دوباره همون احساس مبهم.میدونستم که همچین اتفاقی افتاده اما اصلا یادم نمیومد کی،کجا و حتی به کی اینو گفتم!فقط یه تصویر مبهم از خودم تو ذهنم بود.

صدای هاجر منو از فکر به چند ساعت پیش بیرون اورد.با لبخند گفت:

_خانوم اینجوری چقد قشنگ میشین!...آها،آقا گفتن خیلی آرایش نکنین.

دوباره نگاهم به سمت آینه برگشت،فقط سرمه کشیده بودم.نگران پرسیدم:

_خیلی زیاده هاجر؟

خندید و گفت:

_نه خانوم این خوبه.آروم باشین هل نشین.

روی تخت نشستم که گفت:

_خانوم نمیایین پایین؟!مهمونا تو حیاط بودن وقتی من اومدم بالا!

چنان از جام پریدم که هاجر از ترس چند قدم عقب رفتم.با ترس و صدایی لرزون گفتم:

_وای وای...هاجر؟چی کار کنم!؟اگه از من خوششون نیاد چی؟وای هاجر!اصلا دیدمشون چی بگم؟!

هاجر با خنده گفت:

_خانوم اروم باشین.یه نفس عمیق بکشین و برین پایین...یادتونم نره،خیلی صحبت نکنین!

سرمو تکون دادم و از اتاق خارج شدم.آروم از پله ها پایین رفتم که متوجه فواد شدم که داره یه پسر جوونو بغل میکنه.جلوتر رفتم و چشمم به خانوم نسبتا مسنی افتاد که روی مبل نشسته بود و خودش رو آروم باد میزد.

مرد بسیار بسیار پیریم کنارش نشسته بود.سلام که کردم همه نگاه ها به سمتم برگشت.همون خانوم که مطمئنا مادر فواد بود- فکر کردن به این موضوع تموم تنمو به لرزه دراورد-با نگاهی خریدارانه بهم نگاه کرد و با صدایی بسیار آهسته سلام کرد.مرد پیر کنارش که من فکر کردم باید پدربزرگ فواد باشه،با لبخند گفت:

_سلام.تو باید فائزه باشی،کسی که بالاخره فواد ما رو رام خودش کرد!

با خجالت لبخند زدم و به فواد نگاه کردم.خندید و گفت:

_پدر دستت درد نکنه.حالا دیگه بقیه باید راممون کنن؟!

پدر؟!یعنی این مرد پدر فواده؟!چرا انقد پیره!؟

مادر فواد که روی مبل دو نفره نشسته بود،به جای خالی کنارش دست کشید و گفت:

_بیا بشین اینجا.

با قدم هایی شمرده و سری خم شده رفتم و کنارش نشستم.

 

دستشو زیر چونم میزاره و سرمو یکم بالاتر می یاره با دقت به چهرم نگاه میکنه سرشو تکون میده و رو به فواد میگه:

-کجا با هم اشنا شدید؟

فواد دستپاچه میگه:

-دختر یکی از دوستامه

-خب الان خانوادش کجان؟

-نیستند چند روزیه رفتن مسافرت

قلبم داشت از دهنم بیرون می یومد از ترس مثل مجسمه نشسته بودم میترسیدم یه حرفی بزنم که کار خراب بشه مادر فواد رو به من گفت:

-به پسرم که خوب میرسی؟

-بله

-خوبه

بعد از کمی مکث دوباره گفت:

-پیش ما رسم اینه که دختر تا موقع عروسی اصلا شوهرشو نمی بینه حالا چون شما عقد کردین و به هم محرمین بهتون گیر نمیدم ولی چون اینجا نامحرم داریم تو باید تو خونه روسری سرت کنی و لباس مناسب میپوشی حالا تو اتاق خودت هر جور راحتی بپوش

وای این دیگه چقدر سخت گیره نمیتونم تو این چند روز هرجور که دوست دارم بگردم با ناراحتی به فواد نگاه کردم از نگاهم فهمید که ناراحتم به خاطر همین شونه هاشو بالا انداخت یعنی منظورش اینه که منم نمیدونم چی کار کنم از دستش حرصم گرفت

با صدای مادرش به خودم اومدم

-بهش گفتی که قراره یه بار دیگه جشن بگیریم

-اره بهش گفتم

-خوبه

همون موقع هاجر وارد سالن اومد

-میز امادست

خوشحال از اینکه میتونستم یه نفس راحتی بکشم از جام بلند شدم همگی دور میز نشستیم من کنار فواد نشستم و مادر فواد روبروم نشسته بود معضب بودم احساس میکردم با هر لقمه ای که میخورم اون داره نگام میکنه بعد از ناهار اونا رفتند یه چرت کوتاهی بزنند فوادم بیرون رفت یکم کار داشت منم که از بس حوصلم سر رفته بود رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم خسته بودم از بس که یجا نشستم کاش فواد یه خواهر داشت با برادر فواد که اصلا نمیشد حرف زد همش سرش پایین بود و اصلا توجهی به من نداشت انگار که من اصلا اونجا حضور نداشتم با شنیدن صدایی از ترس وایستادم چقدر دور شدم از ساختمون احساس کردم کسی پشت سرمه با سرعت به عقب برگشتم ولی کسی نبود یه ساییه ای پشت اون درخت بود با سرعت به طرف ساختمان دویدم هاجر رو صدا کردم با هم به طرف همون درخته رفتیم

-خانم اینجا که کسی نیست

تعجب کردم ولی من مطمئن بودم خودم سایشو دیدم شاید خیالاتی شدم ولش کن

-بریم شاید اشتباه کردم به کسی نگو باشه؟

-باشه خانم مطمئن باشید

با هم به طرف ساختمان حرکت کردیم

شب موقعی که فواد اومد دودل بودم بهش بگم یا نه ولی با خودم گفتم ولش کن شاید خیالات بوده

امشبم بازم همون کابوس دیشبی رو دیدم با احساس اینکه یکی کنارم با ترس از اتاق بیرون رفتم میترسیدم تو اتاق برم در اتاق فواد رو باز کردم اروم خوابیده بود خوب بود اتاقای خانوادشو پایین مرتب کردیم وگرنه اگه مامان فواد میدید که من ترسیدم کلی طعنه بهم میزد رفتم نزدیک تخت شونه های فواد و تکون دادمو اونو صدا زدم

-فواد بلند شو من میترسم

یه تکونی خورد ولی بلند نشد حالا چی کار کنم اینکه اصلا بیدار نمیشه چند بار دیگه هم صداش زدم...

اه این چقدر خوابش سنگینه ایندفعه بلندتر صداش زدم که از ترس سیخ سر جاش نشست و گیج منو نگاه کرد

-چیه چیزی شده؟

هم میترسیدم هم از کار فواد خندم گرفته بود

-میگم حس میکنم یه نفر تو اتاقمه من می ترسم

خواب از سرش پرید

-تو مطمانی کسی تو اتاقته؟

-نمیدونم وقتی که از خواب پریدم حس کردم یه نفر پیشمه فواد من میترسم بیا همرام بریم نگاه کنیم

-بریم

از تخت اومد پایین همراه فواد رفتیم به طرف اتاقم نزدیک در که شدیم از ترس با دوتا دستام بازوی فواد رو گرفتم با تعجب نگام کرد ولی چیزی نگفت فهمید که ترسیدم توی اتاق هر چی نگاه کرد چیزی ندید جای تعجبه اخه مثل واقعیت بود شاید تاثیر این خوابایه که می بینم

فواد رو به من گفت:

-حالا که مطمئن شدی کسی نبود برو راحت بخواب

بازو شو محکم چنگ زدم و با کمی ترس گفتم:

-ولی ممنن میترسم نمیشه همینجا بشینی تا من بخوابم وقتی خوابیدم تو برو

با تعجب گفت:

-واسه من که مشکلی نیست تو برو راحت بخواب من پیشتم

رفتم روی تخت خوابیدم اونم کنارم روی تخت نشست و دستمو توی دستاش گرفت

-حالا راحت بخواب من پیشتم

ایندفعه با احساس ارامش به خواب عمیق فرو رفتم

 

‏*‏***

فردا قراره جشن بگیرن من هنوز لباسمو ندیدم بازم مثل همیشه فواد اون رو سفارش داده تا بدوزند بدون اینکه نظر من رو بپرسه میگه میخوام سوپرایزت کنم همه در حال جنب و جوشند واسه مراسم فردا بدبخت خدمتکارا مامان فواد تا میتونه ازشون کار میکشه مامان فواد گفته بود که مهمونی جدا باشه ولی اینجا فواد مخالفت کرد و گفت نه من مهمونای خاصی دارم نمیشه جدا شد منم قراره یه شال همجنس و همرنگ لباسم رو بپوشم

مامان فواد این چند روز به همه چیز گیر میداد و به همه چیز سر میکشید گاهی مهربون میشد گاهی هم تند

بازم مثل اون چند شب خوابای عجیب غریبی میبینم حس میکنم این خوابا واقعیت داره ولی فواد میگه از بس اینجور فیلما رو نگاه میکنی خوابش رو می بینی با خودم می گویم شاید امکانش هست

 

‏*‏***

بلاخره امروز رسید ارایشگر از صبح اینجاست و روی صورتم کار می کنه فواد به ارایشگره گفته هر موقع کارش تموم بشه بیاد خبرش کنه تا لباس رو بیاره بلاخره کار ارایشگره تموم شد و رفت لباسم رو بیاره تا بپوشم می خواستم برم جلو ایینه خودم رو نگاه کنم ولی گفتم بزار یه بارگی نگاه کنم فواد میخواست بیاد داخل اتاق ولی من گفتم بزار یه بارگی با لباس منو ببینی

وای که چه لباس قشنگی بود دست بهش زدم چه جنس لطیفی داشت حریر بود استین سه ربعی داشت رنگ لباسش هم مخلوطی از زرد و نارنجی بود خیلی خوشگل بود با کمک ارایشگره اونو پوشیدم شالش نازک و هم رنگ لباسم بود خوب بود خیلی موهامو نمیپوشوند ولی از هیچی خوب بود بالاخره خودمو توی ایینه نگاه کردم به کل تغییر کرده بودم ارایشگر خوب بلد بوده کارشو

همون لحظه در اتاقم باز شد....

همون موقع در اتاقم باز شد برگشتم سمت در فواد بود مثل اوندفعه خوشگل شده بود با این تفاوت که ایندفعه تیپش رسمی تر شده با لبخند داشت نگام میکرد

-خوشگل شدی

در اتاق رو بست و اومد روبروم وایستاد بعد از چند ثانیه که به چشمام زل زده بود دست برد و شال رو از سرم انداخت پایین

بی حرکت سر جام وایستاده بودم و داشتم فواد رو نگاه میکردم دست برد توی موهام و یک تکه ازش رو برداشت و نزدیک بینیش برد نفس عمیقی کشید موهام رو ول کرد و اهسته خم شد روی صورتم و بوسه کوتاهی از لبم گرفت و سریع خودشو کشید عقب

همونجا سر جام خشکم زده بود یهویی این کارو کرده بود و قدرت هیچ عکس العملی رو بهم نداده بود انگشتام روی لبم بود

به طرف در رفت رو به من که همونجا خوشکم زده بود به شوخی گفت:

-اگه اینقدر خوشت اومده میخوای بازم ببوسمت

با گیچی به طرفش برگشتم:

-ها چی گفتی؟

خواست جوابم رو بده که در اتاقم به شدت باز شد مامان فواد بود با عصبانیت گفت:

-کجایی...

که با دیدن من حرف توی دهنش ماسید اول برق تحسین رو تو چشاش دیدم ولی فقط برای یه ثانیه چون همون لحظه مثل بمب منفجر شد

-من اجازه نمیدم همچین لباسی رو تو این جشن بپوشی

من و فواد همزمان گفتیم:

-برای چی؟

-همین که گفتم این زیادی لخته ما اینجا پر از نامحرم داریم اگه دوستش داری فقط واسه شوهرت بپوش

-اخه این کجاش لخته؟

-همین که گفتم

فواد که تا اون لحظه ساکت بود با تحکم گفت:

-من خودم این لباسو انتخاب کردم خودمم اجازه میدم این لباس رو بپوشه و الا ما توی این مهمونی نمی یایم

صورت مادرش از خشم سرخ شده بود بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست

فواد دستام رو تو دستش گرفت و تو چشمام زل زد

-ناراحت نباش مامانم یکم تعصبیه به خاطر همین این حرفا رو میزنه بیا بریم که حسابی دیر شده

شال رو از روی زمین برداشت و روی سرم انداخت دستم رو بالا برد و یک بوسه ارومی روش زد و منو همراه خودش به طرف سالن برد

دست در دست هم از پله ها سرازیر شدیم جمعیت با دیدن ما دست و سوت زدند

نگاه به مامان فواد افتاد اول داشت با تحسین نگاه همون می کرد ولی وقتی متوجه نگاهم شد سریع اخماش رو تو هم کرد این دیگه عجب ادم عجیبیه تا وقتی منو میبینه سریع اخم می کنه

خیلی جمعیت بود تقریبا به همه سلام کردیم دیگه پام خسته شده بود فواد با همکاراش داشت صحبت میکرد یه با اجازه ای گفتم و خواستم برم رو مبل بشینم که فواد با سوال نگاهم کرد

دم گوشش گفتم:

-من خسته شدم میرم یه جا بشینم

با لبخند جوابم رو داد:

-باشه عزیزم برو

با خستگی روی یه مبلی نشستم پام درد گرفته بود

رفتم تو فکر تازگی یا نمیدونم چم شده تا وقتی فواد رو میبینم یه جوری میشم یه احساسی پیدا میکنم یاد بوسه امشب افتادم اهسته انگشتم رو جای کشیدم که فواد اونجا رو بوسیده بود داغ شدم سرم رو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون به فواد نگاه کردم یعنی این چه حسیه که به فواد دارم

یهدفعه با صدای اشنایی خشکم زد

-سلام

من مطمنم این صدا رو یه جا شنیدم مغزم هنگ کرده بود همون جا سر جام تکون نمیخوردم ...

صحنه های مختلف از ذهنم رد میشدن.همه شون مال زمانی بودن که من تو خونه فواد بودم،جز اینا خاطره ای نداشتم.اما یکیشون تو یه جای تاریک بود که داشتم از درد به خودم میپیچیدم.

به سرعت برگشتم به سمت صاحب صدا تا شاید از چهره تشخیصش بدم.قیافش برام اشنا بود،اما نمیتونستم به یاد بیارم.با سوءظن سلام کردم.با خنده جوابم رو داد و گفت:

_از همکارای فواد هستم.

لبخند گرمی زدم و گفتم:

_آها...خوشبختم آقا.

_منم همینطور.

خواستم بپرسم که قبلا جایی دیدمش یا نه که دستی دور شونه م حلقه شد و فواد گفت:

_سلام اویس...خوش اومدی.

اُوِیس؟!چه اسم عجیبی!اویس با لبخند جوابش رو داد:

_داشتم با خانومت آشنا میشدم.

فواد به من نگاه کردم لبخندی زد.اویس با خنده به دور و ورش نگاه کرد و گفت:

_سنت شکنی کردی فواد!مهمونی مختلط ، زنا بدون پوشیه!چه خبره؟!

فواد دستشو تکون داد و گفت:

_چیه این دیوونه بازیا!؟یه خورده باید از غربیا یاد گرفت!

غربیا...اسمش به گوشم خورده بود چند باری.منتظر ادامه گفتگو شدم که اویس با اخم جواب داد:

_مثل اینکه حرفاش زیادی روت اثر گذاشته!

_بالاخره حرفای رئیسمه،روی توئم باید اثر میذاشته!

اویس جوابشو نداد و با تعظیم کوتاهی،از ما دور شد.با کنجکاوی پرسیدم:

_رئیست کیه؟

فواد پیشونیمو بوسید و گفت:

_بگم که نمیشناسی.پس بیخود ذهنتو درگیر نکن.

_اویس چی کاره س؟

_همکارمه.

_اینو خودم بهم گفت.دقیقا چ-

فواد با اخم به سمتم برگشت و گفت:

_دیگه چیا بهت گفته؟

با تعجب جواب دادم:

_همینو...چرا عصبانی شدی؟!

دوباره پیشونیمو بوسید و گفت:

_عصبانی نیستم عزیزم.

تو دلم گفتم " آره جون عمت!"اما در جوابش لبخند زدم و رفتم تو این فکر که اویس رو کجا دیدم.

فواد باز رفت پیش همکاراش که مامانش اومد پیشم و گفت:

_عزیزم...امشب خیلی ناز شدی!

لبخند متعجبانه ای زدم که ادامه داد:

_فک نکنم فواد حالا حالا ها سرت هوو بیاره!

_چی!؟چی بیاره؟!

خندید و گفت:

_چرا اینجوری شدی؟!هوو دیگه!

_یعنی چی؟!میخواد بعد من بازم زن بگیره؟!

قهقهه ای زد و بازوم رو نوازش کرد و گفت:

_اوه عزیزم خیلی بامزه ای...من خودم همسر پنجم بابای فوادم!تازه بعد از من دو تا زن دیگه ئم گرفته!

سرم سوت کشید!هفت تا زن؟!چه خبره!؟واسه روزای هفته ش جور کرده!؟ایندفعه مادرش با لحن دلسوزانه ای گفت:

_نمیخواد نگران باشی عزیزم..فواد خیلی دوست داره.اگه بتونی نیازاش رو برآورده کنی 10 سالی خودتی و خودش!

اینو گفت و گونه م رو بوسید.همون موقع فواد بهم نزدیک شد و خواست بغلم کنه؛حرفای مادرش تو گوشم زنگ خورد:هوو!خودمو کنار کشیدم و با لحن سردی گفتم:

_چیزی میخوای؟

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

_فائزه خوبی؟

_بله خوبم.

_نخیر خوب نیستی.چرا اینجوری میکنی؟

دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.وارد آشپزخونه شده بودیم.با اخم بهش نگاه کردم که گفت:

_مامان بهت چی گفته؟

_هیچی.

_واسه من شونه های کوچولوتو بالا ننداز و بگو هیچی نگفته.چی گفته؟

بهش نگاه کردم.واقعا دلش میومد همچین کاریو باهام بکنه!؟آخه مگه من چه گناهی کرده بودم!؟

_هی فائزه خانوم با شمام.

بی اختیار گفتم:

_فواد تو دلت میاد؟

_چی؟!

_تو چطور دلت میاد این کارو بکنی؟!

با نگرانی بهم نگاه کرد و پرسید:

-فائزه مامانم بهت چی گفته؟

_تو واقعا میخوای سر من هوو بیاری؟

برای چند لحظه بهم خیره شد،نفس عمیقی کشید و یهو با خنده گفت:

_چی!؟

_فواد موضوع خنده داری نیست.نخند.

وقتی حالت جدی منو دید خنده ش رو خورد و بغلم کرد و گفت:

_هیچ دلیلی نداره که سر یه خانوم خوشگل و مهربون هوو بیارم.

و بازم خندید.دستامو دور بدنش حلقه کردم،از خنده ش خیلی حرصم گرفت.صورتمو به صورتش نزدیک کردم – که به خاطر این کار مجبور شدم رو پنجه پام وایسم – و جوری خودمو بهش چسبوندم که خواه نا خواه لبام به گوشه لباش خورد.

خواست منو ببوسه که با لبخند کمرنگی گفتم:

_الان نه عزیزم.

و آروم دستمو روی گونه ش کشیدم و اومدم بیرون.ریز ریز خندیدم و با خودم گفتم:

_آقا فواد خواب امشبو ببینی.

بالاخره نیمه شب فرا رسید.موقع خداحافظی با اویس،دلشوره ای بدی به جونم افتاده بود،نمیدونستمم چرا.

با لبخندی ازم خداحافظی کرد و بالاخره منو و فواد و خونواده ش تنها شدیم.

برادر فواد لبخند مرموزانه ای زد و گفت:

_خب دیگه..ما میریم بخوابیم.

مامانش نگاهی به فواد انداخت و گفت:

_کاشکی میذاشتی به همون روش قدیمی انجام بشه.

فواد با خستگی بازوی مامانمشو فشار داد و گفت:

_مامان گلم...به خدا اون مدلی هم برای من سخته،هم برای فائزه.مخصوصا این که حسابی خجالتیه!

مامانش دیگه چیزی نگفت و کم کم همه رفتن تو اتاقشون.دست فواد رو گرفتم و با هم آروم از پله ها بالا رفتیم.

در اتاق رو بستم و فواد رو بغل کردم و گتم:

_برو یه دوش بگیر عزیزم.

فواد لبخند متعجبی زد و گفت:

_میخوای اول تو بری؟

_نه برو.

بعد از فواد،من سریع رفتم حموم و حوله م رو دور خودم پیچیدم.درست شده بود مثل یه لباس دکلته!از این فکر خنده م گرفت و از حموم بیرون اومدم.

فواد با لباس شیکی روی تخت نشسته بود.خنده م گرفت،چقد اونشب خنده م میگرفت!با نگاه کردن به من،چشماش برق زدن و از جاش بلند شد.

به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.مطمئن بودم حوله م باز نمیشه چون با گیره بسته بودمش.سرمو بالا اورد و آروم گونه م رو بوسید.

یکم که عقب رفتیم،جفتمون افتادیم روی تخت.صورتمو توی دستاش گرفت و شروع کرد،منم هیچ مخالفتی از خودم نشون ندادم.دستم روی کمرم میگشت و کم کم به سمت شکمم اومد.میدونستم که وقتشه،از این فکر به هیجان اومدم و اگه لبام درگیر نبود،حتما بلند میخندیدم.

خواستم گیره ای که به حوله م زده بودم باز کنه که بلند شدم و گفتم:

_اوه فواد عزیزم..بذار لباسمو عوض کنم.

با چشمایی که خمار شده بودن بهم نگاه کرد و گفت:

_نمیخواد...چه فرقی میکنه.

لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:

_خیلی فرق داره!

یه لباس خواب که مامان فواد برام آماده کرده بود پوشیدم و از رختکن حموم بیرون اومدم.بازم چشماش برق زدن و ایندفعه اون به طرفم اومد.اما من مسیرمو کج کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.

اونم لبخندی زد و کنارم روی تخت دراز کشید.دستشو دور کمرم حلقه کرد،اما من پسش زدم و گفتم:

_فواد...خسته م.

_لوس نشو...فائزه...

بی صدا خندیدم و گفتم:

_خودمو لوس نمیکنم.از خستگی دارم میمیرم،ببخشید عزیزم.

جلو رفتم و یه دستمو دور گردنش حلقه کردم و برای چند ثانیه لباشو بوسیدم و سریع ازش جدا شدم و با سرعت بیشتری رفتم زیر پتو.

چند بار دیگه ئم اصرار کرد.اما من عکس العملی نشون ندادم،یا اگرم دادم انقد خشن بود که کلا بیخیال شد.

صدای آه حسرت بارشو شنیدم.

با بدجنسی خندیدم و گفتم:

_تا شما باشی دیگه بهم نخندی!

با همین فکر به خواب رفتم.

صبح با احساس چیز نرم و گرم روی لبهام از خواب بلند شدم با ترس چشمام رو سریع باز کردم فواد بود که داشت لبهام رو میبوسید عجیبه بجای اینکه عصبانی بشم و خودمو بکشم عقب برعکس خودمم خوشم اومده بود و داشتم همراهیش میکردم حس عجیبی بود تا بحال تجربش نکرده بودم

فواد پاهاش رو دور پاهام حلقه کرد و سرمو روی یه دستش گذاشت و دست دیگش رو دور کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیکتر کرد

بعد از چند مدتی سرشو برد عقب و به چشمام نگاه کرد بوسه ارومی از لبهام گرفت و گفت:

-فایزه دوستت دارم اینو هیچ وقت فراموش نکن حالا بریم صبحانه بخوریم که دلم داره ضعف میکنه دیشب هیچی نتونستم بخورم

-باشه من برم صورتمو بشورم و لباسمو عوض کنم می یام

بعد از اینکه صورتمو شستم و لباس مناسبی پوشیدم باهم از پله ها پایین اومدیم همه سر میز بودن و داشتند صبحانه میخوردند با صدای سلام ما همه به طرف ما برگشتند من و فواد کنار هم نشستیم

فردا قراره خانواده فواد برن به خاطر همین بعد از صبحانه رفتیم یکم بگردیم

از خستگی دیگه نای راه رفتن نداشتم چقدر راه رفته بودیم ناهار رو بیرون توی رستوران محلی خوردیم خیلی خوشمزه بود به من که خیلی خوش گذشته بود فقط اگه ایرادای مامان فواد نبود که خیلی عالی میشد همش ایراد میگرفت بهم و میگفت دختر نباید بلند بخنده نباید اینجوری راه بره و هزارتا ایرادای اینجوری

فواد همش دم گوشم میگفت اهمیت ندم ولی مگه میشد که اهمیت ندم

موقع غروب به خونه برگشتیم همگی خسته از این همه پیاده روی یه گوشه ای افتادیم

جمیله با یه سینی شربت وارد شد

-ای دستت درد نکنه جمیله که به یه چیز خنک احتیاج داشتم داشتم میمردم از گرما

-نوش جانت خانم

مامان فواد رو به جمیله گفت:

-این وسایلا رو با هاجر ببرین تو اتاقم

-باشه خانم الان

‏ ‏

شب موقع شام خوردن مادر فواد رو به من و فواد کرد و گفت:

-چیزی از اونجا لازم ندارین؟

-نه سلامتی

رو به فواد گفت:

-کی می یاین اونجا؟

فواد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

-نمیدونم بستگی به کارم داره ولی حتما تو دو ماه اینده می یام اونجا

-ما منتظریم باید عروسمو به همه نشون بدم

‏ ‏

‏ من و فواد و داشش با هم نشستیم فیلم نگاه کردیم مامان و باباش که گفتند ما خوابمون می یاد و رفتند و خوابیدند

فیلم ترسناکی بود من که حسابی ترسیده بودم به جاهای ترسناک که میرسید بازوی فواد رو محکم می گرفتم دست خودم نبود حسابی ترسیده بودم یه جا که حسابی ترسناک بود از ترس چشمام رو محکم بستم و سرمو تو بغل فواد قایم کردم

فواد با خنده گفت:

-اگه میترسی خاموشش کنم؟

سرم رو بلند کردم و سریع گفتم:

-نه نمیترسم

با خنده گفت:

-معلومه که نمیترسی

با هزار ترس و لرز بلاخره فیلم تموم شد من و فواد با هم از پله ها بالا رفتیم بازوی فواد رو محکم گرفته بودم و دور برم رو نگاه میکردم فکر میکردم کسی داره به ما نزدیک میشه

فواد با خنده گفت:

-نترس کسی نیست اون فقط یه فیلم بود

با اینکه گفته بود یه فیلم ولی بازم میترسیدم

با هم وارد اتاق شدیم فواد رفت حموم بعد از اینکه بیرون اومد من رفتم لباسام رو عوض کردم جرات حموم کردن نداشتم میترسیدم

با عجله از حموم بیرون اومدم و رفتم روی تخت خوابیدم فواد داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد

اومد روی تخت خوابید از ترسم رفتم نزدیک بهش و دستام رو حلقه کردم دور کمرش و خودم رو بهش چسبوندم

پاهاش رو دور پاهام حلقه کرد و صورتش رو نزدیک صورتم اورد هرم نفسای داغش رو لبهام میخورد

دیگه ترس رو فراموش کرده بودم به چشماش نگاه کردم داشت به چشمام نگاه میکرد

لب های داغش رو لبم گذاشت و یک بوسه طولانی از اون گرفت حسابی داغ کرده بودم عجیبه خودمم مثل صبح داشتم همراهیش میکردم

فواد لبهام رو ول کرد و تمام صورتم را میبوسید توی همون حال بودیم که...

‏ ‏با صدای شکستن چیزی هر دو از جا پریدیم فواد سریع تیشرتشو از پایین تخت برداشت و پوشید همونجور که به طرف در اتاق میرفت رو به من گفت:

-از اتاق نمی یای بیرون همینجا بمون

سرمو به نشانه باشه تکون دادم از اتاق بیرون رفت دیدم چند دقه رفته هنوز خبری ازش نیست پتو رو از دورم کنار زدم لباسم خوابم که پایین تخت بود برداشتم و ان را پوشیدم

لباسم بلند بود به خاطری که دست و پام رو نگیره با دستم اونو گرفتم اهسته در را باز کردم نگاه به دور و بر کردم هیچ صدای نمی یومد رفتم کنار نرده ها پایینو نگاه کردم ولی کسی نبود

اه این لباس هم همش زیر پام میرفت چند بار نزدیک بود بیفتم

دوباره با صدای شکستن شیشه که از حیاط صداش میامد سریع رفتم به طرف پله ها هنوز سه تا از پله ها رو پایین نرفته بودم که پایین لباسم زیر پام رفت و ایندفعه نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و از پله ها غلط خوردم فقط در اخرین لحظه یادمه که سرم به شدت به موزایکای کف سالن خورد و ...

‏ ‏

‏ ‏*******

‏ ‏

-اخ سرم

دستمو به سرم گرفتم نمیدونم چرا سرم درد میکنه به دورو برم نگاه میکنم

اینجا دیگه کجاست اصلا برام اشنا نیست یه اتاق بزرگیه ولی از بس که سرم درد میکنه توجی به اتاق نمیکنم

با صدای در صورتمو بر میگردونم اول متوجه من نمیشه تا صورتشو بالا می یاره از تعجب خشکم میزنه

-سلام عزیزم بیداری؟

این اینجا چی کار میکنه اصلا اینجا کجاست متوجه میشه که گیچ میزنم می یاد جلو تر

-سرت درد میکنه؟

اهمیتی نمیدم با صدای ضعیفی میگم

-من کجام؟

حسابی جا میخوره اینو از تکونی که خورد معلوم میشه با صدای اهسته ای می گوید:

-تو حافظه تو بدست اورد؟

 

«*»

 

خواست جلو بیاد که با جیغ گفتم:

-جلو نیا

با تعجب وایستاد و گفت:

-فایزه!!!

با صدای بلند گفتم:

-من کجام؟چرا منو اوردی اینجا؟

دوباره خواست بیاد جلوتر که با داد گفتم:

-گفتم بهت جلو نیا

دستاشو به حالت تسلیم بالا برد

-باشه باشه تو فقط اروم باش همه چیزو بهت میگم

با کمی مکث ادامه داد

-یادت نمی یاد اونروز چه اتفاقی افتاد؟ از پله ها افتادی یادت اومد

سرمو به نشانه نه تکون دادم با تعجب گفت:

-پس چی از اون روز یادت مونده؟

با عصبانیت گفتم:

-من فقط میدونم تو میخواستی با اون کارت من و حامد و از هم جدا کنی

با اشفتگی چنگی به موهاش زد و با صدای تقریبا بلندی گفت:

-وای خدای من تو حافظتو بدست اوردی

بعد از این حرف گفت:

-تو یادت نمی اد تو این چند ماه چه اتفاقی افتاده؟

با گیچی نگاهش کردم از نگاهم انگار فهمید چون خودش جوابشو داد

-تو این چند ماه تو حافظتو از دست دادی

میان حرفش مکثی کرد انگار دودل بود که این حرفش رو بزنه یا نه به من که از تعجب چشمام گرد شده نگاه کرد

-و تو خونه من زندگی کردی

با فریاد می یان حرفش گفتم:

-نه این امکان نداره

از تخت پایین اومدم میخواستم به طرفش حمله کنم که وسطای اتاف سرگیچه گرفتم و چشمام تار شد مجبور شدم بشینم فرمانده با نگرانی اومد طرفم

-فایزه چی شد؟

با عصبانیت دستشو پس زدم

-به من دست نزن اشغال عوضی به چه جراتی من و اوردی اینجا کثافت

مثل اینکه عصبانیش کردم چون بازومو محکم فشار داد تا صدای اخم در بی یاد

با عصبانیت فریاد زد

-یه بار دیگه حرفتو بزن

با تمام جراتی که داشتم تو چشماش زل زدم و گفتم:

-اشغا...

هنوز حرفم تموم نشده بود که یک طرف صورتم سوخت با خشم نگاهش کردم

-اگه نمیدونی اینو هم بدون ما با هم عقد کردیم و من الان شوهرتم و هرکاری خواستم میتونم انجام بدم پس موظب حرف زدنت باش فهمیدی

اشکام خودبه خود جاری شده بود

-نه نه این امکان نداره داری دروغ میگی تو یه دروغگوی

با مشت به سینش میزدم و همینجور داد میزدم ولی اون اصلا تکون نمیخورد

-اشغال عوضی کثافت تو دروغگوی تو میخوای...

قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم با دستش مشتامو گرفت و با عصبانیت گفت:

-بسه دیگه میخوای نشونت بدم تو زنمی پس بیا دنبالم

دستمو کشید و منو به دنبال خودش کشید خواستم دستمو از دستش بیرون بیارم که محکم تر گرفتشون حالا دیگه ازش میترسیدم چون عصبانیش کرده بودم نمیدونستم منو میخواد کجا ببره به در اتاقی رسید در و محکم باز کرد و منو پرت کرد تو اتاق خودش هم تو اتاق اومد و در رو محکم بست...

 

با ترس نگاش کردم به طرف کمد رفت یه چیزی از داخلش بیرون اورد و به طرفم اومد با دقت به دستش نگاه کردم دوتا شناسنامه بود یکیش را به طرف من گرفت با دستای لرزون برش گرفتمش صفحه اولش را باز کردم از تعجب شاخ در اوردم این که شناسنامه منه با استفهام نگاهش کردم متوجه شد شناسنامه را ازم گرفت و صفحه بعدش را اورد دوباره به طرف من گرفتش

اول متوجه موضوع نشدم ولی دوباره که دقت کردم نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشم

از جام بلند شدم و روبروش وایستادم از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم حالا عمق فاجعه رو میفهمیدم دستمو بلند کردم و سیلی محکمی روی گونش نشوندم جوری که دست خودم به زوق زوق افتاد اشکام جاری شده بود با فریاد گفتم:

-کثافت اشغال تو یه سو استفاده گری به چه جراتی همچین کاری رو کردی

همراه با هق هق گریم با مشت به سینش میزدم:

-چرااااااچرا چرا این کارو کردی تو منو گول زدی تو یه اشغال عوضی هستی

با دستش مشتامو محکم گرفت

-اروم باش

سعی کردم دستمو از دستش بیرون بیارم ولی نمیتونستم چون محکم گرفته بودش

-ولم کن عوضی تو یه اشغالی به من دست نزن

دوباره سعی کردم دستمو از دستش بیرون بیارم ولی اون قوی تر از این حرفا بود

-میگم ولم کن عوضی ازت بدم می یاد میفهمی متنفرم ازت

مثل اینکه از این حرفم عصبانی شد چون بلافاصله گفت:

-متوجه حرف زدنت باش من بدون اجازه تو هیچ کاری نکردم و کلی هم بابت اون پشیمونم من حتی وقتی عقد کردیم با اجازه خودت بوده پس از من گله گی نکن

باورم نمیشد گریم شدت گرفت ای خدا دستمو ول کردم روی زانوهام نشستم و با دستم صورتمو پوشوندم من تو این شهر غریب چه جوری راه فرارمو پیدا کنم حالا دیگه بدتر فرمانده دیگه بهم اجازه نمیده از اتاف بیرون بیام

به سرعت اشکامو پاک کردم و رفتم به طرف فرمانده گوشه تخت دو نره نشسته بود و سرشو با دوتا دستش گرفته با التماس نگاش کردم و گفتم:

-خواهش می کنم بزار برم ایران منو ازاد کن به خدامن به هیچکس نمیگم تو همچین کاری رو کردی تو فقط بزار من برم به خدا دیگه اصلا به طرف جنگ نمیرم هر شرطی که بگی به خدا قبول میکنم

دیگه داشت اشکام در میومد هر چه قدر التماس کردم اون از جاش تکون نمیخورد دیگه داشتم نا امید میشدم که اون صورتشو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد چقدر چشماش غمگین بود

-معلوم هست تو چی میگی من به این اسونی بدستت نیاوردم که به همین اسونی از دستت بدم پس عمرا اگه بزارم بری حالا هم بیا اینجا بخواب فایده نداره که منو راضی به رفتنت کنی فکر فرارم به سرت نزنه مطما باش اگه فرار کنی یه بلایی به سرت می یارم که فکر فرار به سرت نزنه

با وحشت نگاش کردم عمرا اگه من برم پیش اون بخوابم

از رو تخت بلند شد با ترس نگاهش کردم به طرف درب اتاق رفت یه لحظه خوشحال شدم ولی خوشحالیم زیاد دوم نیاورد چون درب اتاقو قفل کرد و زنجیر اونو به گردنش اویخت دوباره با ترس نگاهش کردم تیشرتشو در اورد و گوشه اتاق انداخت از خجالت سرخ شدم صورتمو اونور کردم چه بی حیا بود مرتیکه خجالتم خوب چیزیه

صدایی ازش نمی یومد دوباره رومو کردم اونور که...

صورتمو به طرف خودش برگردوند و گفت:

_احتیاجی به خجالت نیس...این حالت منو زیاد دیدی!

از روی حرص جیغی کشیدم و گفتم:

_به من دست نزن...!

پوزخندی زد و گفت:

_فائزه باور کن...منو تو زن و شوهریم.

با داد جوابشو دادم:

_به درک!منو به زور گرفتی حالا میگی ما زن و شوهریم؟!

_تو با رضایت این کارو کردی!خودت رضایت دادی!

_دهنتو ببند!چه میدونم،شاید چیز خورم کردی!

فواد بهم چشم غره ای رفت و گفت:

_من از این کارا نمیکنم...اونم برای جلب رضایت ازدواج!

به دیوار تکیه دادم و به پاهام خیره شدم.با صدایی آروم گفتم:

_خواهش میکنم...فقط...راستشو بگو.

_من دارم راس-

_باشه باشه...پس بذار منم برم پیش حامد.

فقط بهم نگاه کرد.یه خورده جرأت پیدا کردم وبلندتر گفتم:

_خواهش میکنم...فقط ببینمش همین!

تی شرتشو از روی زمین برداشت و روی مبل توی اتاق انداخت و دستمو گرفت و نشوند روی تخت.با ترس بهش نگاه کردم:

_خواهش میکنم کاری نکن!

آهی کشید و گفت:

_کاریت ندارم...برو دراز بکش.

از جام تکون نخوردم.چی راجع بهم فکر کرده بود؟!خنگم یا خوب گول میخورم؟!انگار فهمید به چی فکر میکنم چون ایندفعه داد زد:

_بهت میگم کاریت ندارم...برو دراز بکش.

سریع رفتم زیر پتو و تو چونه م کشیدم بالا.همون موقع در با شدت باز شد و دختر جوانی اومد تو با ترس گفت:

_آقا...بیایین پایین...فکر میکنم کسی اومده تو خونه!

فواد با ترس بهم نگاه کرد و سریع از اتاق بیرون رفت.منم پشت سرش از اتاق بیرون دوییدم،اما دنبالش نکردم،رفتم به اتاقی که منو از توش بیرون اورده بود و تند تند در کمدا رو باز میکردم تا یه لباس گرم پیدا کنم و هر چند ثانیه یه بار بر میگشتم و پشت سرمو نگاه میکردم.بالاخره یه یقه اسکی قهوه ای رنگ پیا کردم.سریع پوشیدمش و به دنبال شلوار رفتم.اما چون دیر شده دامن بلندی که کنار تخت افتاده بود رو برداشتم و با پوشیدنش سریع از اتاق خارج شدم.

تو پله ها به همون دختر برخوردم که با تعجب گفت:

_خانوم کجا میرین؟!

_چیزه..پیش فر...فواد!

_بهتره پایین نرین آقا گفتن...

اما بقیه حرفشو نشنیدم چون با بیشترین سرعتی که داشتم به سمت پایین سرازیر شدم.

تا جایی که میتونستم اهسته میدویدم تا فواد متوجه من نشه نمیدونستم راه خروجی از کدوم وره همینجور واسه خودم میرفتم یه در بزرگ دیدم نزدیکش که رفتم دیدم داره صدای فواد می یاد خوب که گوش کردم داشت با عربی با یک نفر حرف میزد خوب دقت کردم کلمه ایران رو از لا به لای حرفاشون شنیدم

-مطمانی

-اره فرمانده امروز معلوم شد

-حالا این اتش بس از طرف کی بوده؟

-از طرف ما؟

از خوشحالی می خواستم جیغ بکشم ولی جلوی خودمو گرفتم تا لو نرم دوباره گوش به حرفاشون کردم

-خب اونا چی؟موافقت کردند؟

-اره

دیگه صدایی نیومد فکر کنم از کنار در کنار رفتند اهسته در رو باز کردم و بیرون پریدم خوب دورو برم رو نگاه کردم کسی اون اطراف نبود باید قبل اینکه فواد بیاد یه جا قایم شم صدای پایی رو شنیدم سریع رفتم طرف درختا و پشت یکی از درختا قایم شدم فواد بود که داشت سریع میرفت به طرف درب سالن باید از موقعیت استفاده می کردم همین که فواد داخل سالن شد من سریع از لای درختا بیرون اومدم و به طرفی رفتم که فواد از اونجا اومده بود از ذور یه در بزرگ دیدم دویدم به طرف در

وای هر چی تقلا میکنم در باز نمیشه به زور به جون در افتادم از بس که زور زدم دستام خسته شده بود در حیاط هم جوری بود که نمیشد ازش بالا رفت به دیوار ساف نگاه کردم خیلی طویل بود

-اه لعنتی

دوباره به جون در افتادم که با شنیدن صداش نزدیک بود از ترس بمیرم

-زور نزن این در قفله کلیدش هم پیش منه

تو دلم هر چی فحش بود بار خودش و جد و ابادش کردم ((بی چاره جد و ابادش چه گناهی کردن حالا))

بازومو محکم گرفت و منو به سمت خونه برد

-اخ بازومو ول کن دردم گرفت

با اخم شدید نگاهم کرد و گفت:

-با تو باید همینجوری برخورد کرد وگرنه ادم نمیشی حالا نشونت میدم

بعدم بازومو محکمتر گرفت و منو کشوند دنبال خودش هر چی تقلا می کردم بدتر بازومو میکشید در سالن رو به شدت باز کرد و منو کشون کشون از پله ها بالا برد مستقیم رفت به طرف اتاقی که باهاش بودم درو با شدت باز کرد و منو پرت کرد وسط اتاق بعد در اتاقو قفل کرد و یه زنجیر نقره ای را از کشو کمد بیرون اورد و قفل رو داخلش کرد و زنجیر رو به گردنش بست با چشمای که از ترس بزرگ شده بود نگاهش میکردم پیراهنشو کند دست برد تا شلوارشو بکنه که من سریع رومو برگردوندم

صداشو از پشت سرم شنیدم که با کنایه میگفت:

-همچین روشو بر میگردونه انگار که تا حالا منو این جوری ندیده

دوباره رومو برگردوندم به طرفش یه شلوار راحتی پوشیده بود با بالاتنه ای لخت سرخ شد اومدم که رومو بر گردونم که سریع اومد به طرفم و منو از جام بلند کرد و به طرف تخت برد...

سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بیارم اما اون محکم گرفته بودش

-سعی نکن فرار کنی من یه کار نیمه تموم با تو دارم که باید انجامش بدم

با التماس گفتم:

-ولم کن عوضی می خوام برم

با عصبانیت منو پرت کرد روی تخت و خودشو پرت کرد روم دوباره سعی کردم خودمو از زیرش بیرون بیارم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با دستای ازادم به موهاش چنگ بزنم

با یک دستش دوتا از دستامو محکم گرفت و بالای سرم برد صورتشو نزدیک صورتم اورد رومو این ور اون ور کردم تا به مقصودش نرسه ولی اون با دست ازادش محکم چونمو گرفت و تو یه لحظه محکم لبهامو بوسید تو یه لحظه احساس کردم من قبلا این صحنه رو یه جایی دیدم

اشکام همین جور خود به خود از چشمام پایین میچکید و روی لبهام میریخت فواد با تعجب سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد مستقیم تو چشماش نگاه کردم وای خدای من اتفاقایی که موقع از یاد رفتن حافظم یادم رفته بود مثل فیلم از جلو چشمام میگذشت

فواد متوجه گیچیم شد وای من چه کارایی که نکردم روم نمیشد به فواد نگاه کنم انگار که خودش متوجه شد چون دستامو ول کرد و منو محکم در اغوش گرفت گریم گرفت سرمو رو شونش گذاشتم

نمیدونم الانم احساسی بهش دارم یا نه گیچ گیچم منو خوابوند خودشم کنارم خوابید و منو در اغوش گرفت و سرمو روی سینش گذاشت و موهامو نوازش کرد کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم دیگه گنجایش هیچ اتفاق دیگه ای رو نداشتم با اینکه هنوز احساسمو درست نمی دونستم ولی دقت که می کردم انگار ته قلبم یه احساسی بهش داشتم

با احساس نوازش صورتم از خواب پریدم فواد بود که داشت گونه هامو نوازش می کرد گرم شدم به چشماش نگاه کردم یه جور عجیب نگاهم می کرد چشماش خمار شده بود وقتی متوجه شد که دارم نگاهش میکنم یه چند ثانیه ای به چشمام نگاه کرد

اهسته صورتشو جلو اورد نمیدونم چرا ایندفعه مثل قبل ازش نترسیدم فقط نگاهش کردم در یک لحظه لبش رو لبم گذاشت و من رو به خودش فشرد من همین جور بهت زده بودم و هیچ همکاری نمی کردم نمی دونستم چی کار کنم

خود به خودی دستمو دور سرش گرفتم و چشمامو از زور خماری بستم همین که خواستم ببوسمش که فواد بلند شد با تعجب نگاهش کردم یه لبخند به من زد و منو بلند کرد دست برد به طرف لباسم و با یک حرکت سریع لباسمو کند و دوباره منو خوابوند روی تخت و لبهاشو روی لبهام قرار داد.....

یه هفته ای از رابطمون گذشته تو این مدت احساس ارامش میکنم دیگه از چیزی نمیترسم میدونم که فواد پیشم می مونه علاقم به فواد نسبت به قبلا بیشتر شده میدونم که فواد قلب مهربونی داره اینو از رفتارش با ادما دیدم

فقط از یه چیزی غمگینم اونم دوری از خانوادم دوست دارم برم ببینمشون ولی نمیدونم چه جوری اینو به فواد بگم نمیتونم رفتارشو پیش بینی کنم میخوام تو یه فرصت مناسب اونو مطرح کنم

قراره این هفته بریم خونه مامان بابای فواد

من باید امشب که فواد از سر کارش اومد بهش بگم که میخوام برم به دیدن مامان بابام نمیدونم حالا اونا منو قبول میکنند یا نه یعنی منو میبخشند که از خونه فرار کردم یا قبول میکنند که با یه عراقی ازدواج کردم باید امشب حسابی به خودم برسم تا فواد اجازه نه گفتن بهم نداشته باشه اره همین کارو میکنم

باید از صلاح زنانم استفاده کنم البته بلد نیستم چون هیچ وقت استفاده نمیکردم و نمیدونستم چیه حالا یه امتحانی میکنم باید برا رفتن به پیش خانوادم هر کاری رو جلو فواد میکنم تا اجازه بده

اول رفتم حمام یه شامپو خشبو به بدنم زدم بعد از حمام یکم زیر ابروهامم مرتب کردم یه ارایش کوچولو هم کردم تا خوشگل به نظر بیام یه لباس خواب خوشگل هم انتخاب کردم و جدا گذاشتم تا موقع خواب اونو بپوشم فعلا یه پیراهن بلند انتخاب کردم و موهام که بلند شده بود دورم ریختم شده بودم مثل عربا به چشمام نگاه کردم یه سرمه برداشتم و به چشمام کشیدم چشمام کشیده تر و خمارتر نشون میداد واو راضی بودم رفتم پایین تا به پله اخری رسیدم فواد هم وارد شد حواسش به من نبود چون پشتش به من بود رفتم تو یک قدمیش وایستادم انگار حس کرد چون سریع به طرف من برگشت با دیدن من شوکه شد و با تعجب نگاهم کرد برق تحسین تو چشماش درخشید:

-چقدرخوشگل شدی

لبخندی به روش زدم و گفتم:

-مرسی بریم شام بخوریم

-باشه اول میرم دست و صورتمو میشورم و می یام

-باشه

بعد از اینکه شام خوردیم یکم باهم تلویزیون نگاه کردیم دودل بودم الان بگم یا بعدا موقع خواب بگم

صبر کردم تا موقع خواب بگم اینجوری بهتره

با هم به اتاق مشترکمون رفتیم فواد حمام رفت از فرصت استفاده کردم و سریع لباسم رو عوض کردم یکم عطر به خودم زدم و روی مبل منتظر فواد شدم ضربان قلبم بالا رفته بود بالاخره بیرون اومد منم از روی مبل بلند شدم با دیدنم تکان سختی خورد ولی سریع به خودش اومد

-من از یه چیزی تعجب میکنم ولی مطمانم تو یه کاری از من داری که داری خودتو خوشگل میکنی

با لبخند نگاهش کردم و بدون هیچ حرفی به طرفش رفتم

دستشو کشیدم و اونو روی صندلی روبروی میز ارایشی نشوندم حوله از دور موهاش برداشتم و خودم موهاشو با حوله خشک کردم....

فواد دستمو گرفت و منو نشوند روی پاش

-بگو چی میخوای؟

حسابی جا خوردم این از کجا فهمید که من چیزی ازش می خوام خواستم همین سوالو ازش بپرسم که خودش جوابمو داد

-هم از چشمات هم از کارات فهمیدم اخه خیلی ضایع بود

-واقعا خب حالا که خودت فهمیدی کارمو راحت تر کردی

-حالا بگو چی میخوای؟

دوباره استرس به جونم افتاد دوتا دستامو توی هم قفل کردم و با کمی من من گفتم:

-می گم...فواد تو...تو اصلا نظرت درمورد رفتنمون به ایران چیه؟

با چشمای گرد شده از تعجب نگاهم کرد انگار باورش نشده بود چون دوباره گفت:

-دوباره بگو متوجه نشدم

مرگ یه بار شیونم یه بار بزار بگم تا خیال خودمم راحت شه

-میگم منو ببر ایران

انگار دیگه از اون شک قبلی خبری نبود چون با خونسردی گفت:

-واسه چی میخوای بری ایران؟

-خب معلومه میخوام خانوادمو ببینم و تو رو به خانوادم معرفی کنم

دوباره با لحن طلبکارانه ای گفتم:

-وقتی تو میخوای بری پیش خانوادت مگه من چیزی گفتم؟!

با کلافه گی چنگی تو موهاش زد و تکیه به صندلی داد

-نه امکانش نداره

تقریبا با داد گفتم:

-اخه واسه چی؟!

-عزیزم چرا درک نمیکنی تازه چند روزی میشه که چنگ تموم شده

شونه هامو انداختم بالا

-خب تو داری میگی که تموم شده پس دیگه مشکل چیه؟

-خب مشکل همینجاست دیگه به اسمی تموم شده ولی هنوز واسه همه عادی نشده و همدیگرو به دیده دشمن نگاه میکنند

با لج گفتم:

-ولی من میخوام خانوادمو ببینم چه با تو که چه بهتر چی بی تو

بعدم به حالت قهر از روی پاش بلند شدم که برم ولی اون دوباره دستمو کشید و منو نشوند روی پاش

-چه زودم قهر میکنه منکه چیزی نگفتم چی میشه یه چند مدت صبر کنی تا یکم اوضاع بهتر بشه

-خب معلومه که تو منو درک نکنی چون تو خانوادت نزدیکته میتونی هر موقع که خواستی اونا رو ببینی ولی من چی؟!چه جوری اونا رو ببینم؟دلم واسشون تنگ شده چرا درکم نمیکنی فواد

دیگه واقعا دلم پر شده بود بغضم گرفته بود فواد سرمو روی سینش گذاشت دستمو دورش گرفتم و اشکام جاری شد

یاد مامان و بابام افتادم چقدر دلم واسشون پر کشیده بود

فواد همونجور که موهامو نوازش میکرد گفت:

-میدونم که کارم درست نیست ولی اینو بدون که واسه ی تو هر کاری می کنم حتی جونمو هم میدم تا تو خوشحال باشی

بعد مکثی گفت:

-باشه میبرمت

با خوشحالی سرمو از روی سینش برداشتم و به چشماش نگاه کردم

نه چشماش دروغ نمیگفت پس واقعا فواد می خواست منو ببره

با خوشحالی گونشو بوسیدم

-ممنونم فواد واقعا ممنونم

صورتمو جلو اوردم و گونشو محکم بوسیدم

-حالا کی بریم

-بعد از اینکه از پیش بابا و مامانم اومدیم حالا هم بریم بخوابیم که من حسابی خستمه فردا در باره این موضوع حسابی بحث میکنیم

منو با دوتا دستاش بلند کرد و برد به طرف تخت

‏*‏*****

امروز قراره بریم پیش خانواده فواد بعد از اون راه مستقیم بریم ایران خیلی هیجان دارم نمیدونم خانوادم منو قبول میکنند یا نه؟

همه وسایل رو اماده داخل ماشین گذاشتیم و اماده حرکتیم از زیر قرآنی که هاجر اورده بود رد شدیم

-میگم فواد چرا خانوادت جای دیگه زندگی می کنند و تو جای دیگه

-چون من به خاطر کارم مجبور شدم اینجا بیام خانوادمم که نمیتونستند زندگیشون ول کنند

نگاهی به من کرد و گفت:

-میگم تو گرسنت نیست؟من که دارم هلاک میشم از گرسنه گی

-چرا منم گشنمه چقدر دیگه مونده تا برسیم؟

-خیلی نمونده نیم ساعت دیگه تقریبا...

بعد از نیم ساعت به خونه مامان و بابای فواد رسیدیم بعد از بوقی که فواد زد در خاکستری رنگ توسط یه پیرمردی باز شد فواد ماشینو داخل برد تقریبا جلوی ساختمان پارکش کرد با خستگی زیاد از ماشین پیاده شدیم

نگاهی به دور ور کردم تقریبا همه جای حیاط نخل کاشته بودن همه هم بزرگ بودن و خرما داشتن

فواد دستمو کشید به طرف ساختمان رفتیم مامان و باباش وایساده بودن دم در مامانش نزدیکمون اومد با خوشحالی فواد رو در اغوش گرفت بعد از فواد محکم من در اغوش گرفت رفتارش با دفعه قبل خیلی فرق کرده بود خیلی مهربون تر و صمیمی تر از قبل باهام برخورد میکرد پدرش که همونجور مثل قبل بود با هم وارد سالن شدیم هالشون خیلی بزرگ بود میشد توش زمین فوتبال بازی کرد خونشون برعکس خونه فواد یک طبقه بود و تقریبا به سبک قدیمی بود خدمتکارشون چمدونامون رو تو یه اتاق گذاشت

کنجکاو بودم که بقیه زنای بابای فوادو ببینم قبلا فواد بهم گفته بود که هر کدوم از زناش یه خونه ی جدا گونه داشتند ولی بیشتر اوقات پیش مامان فواد بود چون اونو بیشتر از اونا دوست داشت

باهم توی هال رو مبل نشستیم من و فواد کنار هم نشستیم خدمتکارشون با یه سینی شربت وارد شد و به همه تعارف کرد

فواد دم گوشم گفت:

-اگه خسته ای تا بریم تو اتاق؟

-نه فعلا گشنمه خواب به چشمم نمی یاد

-باشه الان به مامانم میگم

بعد رو به مامانش گفت:

-غذا هست تا ما بخوریم؟

-اره اماده کردیم واسه شما الان میگم امادش کنند

-مرسی مامان

‏ ‏

‏ ‏*****

بعد از کمی استراحت رفتیم تو شهرشون یکم دور زدیم ولی از بس که هوا گرم بود زود برگشتیم خونه

داداش فواد اومده بود خیلی خوشحال بود از دیدن فواد نسبت به قبلا که منو دیده بود صمیمی تر بود با من

تو این چند روزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت مامان و بابای فواد میخواستن جشن بگیرن بابت اومدنمون ولی من و فواد گفتیم که نمیخواد اینجوری راحت تریم

‏ ‏

‏*‏***

تو این مدت همش به رفتن به ایران فکر میکرد خیلی دلم تنگ خانوادم بود بخصوص از موقعی که فواد گفته بود میریم ایران

-به چی فکر میکنی؟

به خودم می یام

-هیچی ...

بعد از کمی مکث:

- فواد به نظرت خانوادم قبولم میکنند بعد از فراری که کردم

با تعجب میگه:

-چرا نکنند هیچ خانواده ای نیست که فرزندان شونو نبخشند تازه ما باید از این بترسیم که شاید من رو قبول نکنند

با ناراحتی نگاش میکنم حق رو بهش میدم که نگران این موضوع باشه ولی...

دستمو روی دستش که رو دندست میزازرم

-مطمئن باش اگه اونا تو رو قبول نکنند باید قید منو هم بزنند

دستمو میگیره و فشار خفیفی بهش میده ساکت به بیرون نگاه میکنم

توی راه ایرانیم هر چی نزدیکتر میشیم بیشتر هوای ایرانو میکنم

نزدیک مرز بین ایران و عراق هستیم...

‏ ‏اه لعنتی

صدای فواد بود که با عصبانیت گفت تعجب کردم

‏_چیشده؟

‏_پلیس راه گزاشتن نمیشه با ماشین رفت؟

‏_پس چیکار کنیم؟

‏_هیچی پیاده میریم از راه نخلا یه دو ساعتی باید بریم

به سرعت از ماشین پیاده شدیم و به طرف نخلا حرکت کردیم

نزدیک ۱ساعت و نیمه که تو راهیم چقدر راه هوا هم گرمه مردم از گرما هر چی هم راه میریم به جایی نمیرسیم با صدای خش خشی هر دو از حرکت باز ایستادیم با ترس به فواد نگاه کردم و محکم بازوشو کشیدم

دستشو رو بینی به علامت سکوت گزاشت منو همراه خودش کشوند پشت یه نخلی قایم شدیم صدای چند نفر می یومد که فارسی با هم دیگه صحبت میکردن خوب که دقت کردم در مورد جنگ حرف میزدن

دلهره داشتم اگه مارو بگیرن میزارن بریم پیش مامان و بابام

‏_تا سه میشمورم وقتی سه شد با تمام قدرت با هام بدو فهمیدی دستمو ول نکن

یک دو سه

با تموم شدن حرفش منو همراه خودش کشوند مثل اینکه متوجه ما شدن چون اونا هم پشت سر ما میدویدن

چند باری نزدیک بود زمین بخورم ولی تعادلمو حفظ کردم

پشت سرمو نگاه کردم تقریبا دور بودن از ما حواسم به جلو نبود همین که رومو برگردوندم پام به سنگ خورد و محکم خوردم زمین

‏_اخ...

فواد کنارم نشست با نگرانی گفت:

‏_چیشد؟

‏_پام درد میکنه

‏_نمیتونی بلند شی الان میرسن

‏_نه اصلا نمیتونم پامو حرکت بدم

همین که خواست منو بلند کنه صدای ایست اونا بلند شد

هر دو دستامونو پشت سرمون گزاشتیم از ترس مثل بید می لرزیدم پشتمون به اونا بود هنوز چهرشونو ندیدم صدای یکیشون اومد که بلند گفت:

‏_فرمانده بیاین گیرشون انداختم

فواد خواست بلند شه که اون یکی با پشت اسلحه محکم زد به کمر فواد

‏ صدای اشنای به گوشم رسید

‏_بلندشون کنین بیارینشون

با تعجب به پشت سرم نگاه کردم از تعجب خشکم زده بود

اینکه حامده...

حامد؟

خود به خود از دهنم در رفت حامد به سرعت سرشو به طرفم بر گردوند با تعجب به من که چادر عربی پوشیده بودم نگاه کرد انگار که براش اشنا بودم ولی درس نمیشناختم

اهسته انگار که با خودشه گفت:

-امید؟

اشک تو چشمام جمع شده بود یه لبخند گوشه لبم اومد

-ولی...

می خواست یه حرفی بزنه که با صدای فواد متوقف شد

-جنگ که تموم شده دیگه چه لوزومی داره ما رو اینجا نگه دارین؟

انگار حامد تازه متوجه فواد شد چون به سرعت به طرف فواد اومد رو به روی فواد رو دو زانوش به حالت نشسته

یک لبخند به صورت تمسخر زد

-بههههه می بینم که شما هم گرفتار شدین درست نمیگم(به حالت کشیده)فرماندهههههه

دوباره صورتشو به طرف من برگردوند

-از همون اول شک کردم که چرا صورت و اندامت دخترونس ولی اصلا به ذهنم نرسی که شاید دختر باشی الانم که میبینم همراه فرمانده ای ولی چرا؟تو که بدتر از همه ازش متنفر بودی؟

با صدای تقریبا بلندی گفت:

-پس چرا باهشی؟

فواد عصبانی شد

-هر بلایی می خوای سر من بیاری بیار ولی با فایزه کاری نداشته باش بزار بره پیش مامان باباش

-جالبه برای چی برات مهمه تو که اون موقع می خواستی امید یعنی همون فایزه رو بکشی؟!!!!

بعد از چند لحظه سکوت حامد به صورت زمزمه گفت:

-نکنه...

حرفشو خورد و به صورت من نگاه کرد

سرمو پایین انداختم نمی خواستم به صورتش که با کنجکاوی منو نگاه می کرد نگاه کنم

با صدای حامد به خودم اومدم

-ببریدشون

اشکام رو صورتم ریخت به حامد نگاه کردم که داشت میرفت

-اروم باش همه چی درس میشه جنگ که تموم شده دیگه کاری نمی تونن بکنن

-پس کجا دارن ما رو می برن هان؟

-نمی دونم ولی مطما باش هر کاری می کنم تا تو بتونی بری پیش خانوادت حتی اگه از جونم بگذرم

 

********

 

نزدیک دو روزه که بازداشتیم حامدم بعد از اون روز دیگه پیداش نشده قراره امروز بازجویی کنن ما رو نگران فوادم از اون روز که جدا مون کردن خبر ندارم ازش

-بلند شو باید بری اتاق بازجویی

   ماوراءالطبیعه داستان حقیقی اجنه

ادامه در پارت اخر 

پنجم

وبلاگ داستان کوتاه